آی هجاهای خفته در گلو
برای که!
چه وقت؟
شعر می شوید...
زانا کوردستانی...
اعضای وجودم
به پا خواسته اند...
***
تا کی دوری ؛
تا کی تحمل؟
زانا کوردستانی...
چه خواهی دید در آیینه؟
مگر آدمکی مغموم وُ،
--انسانی از دست رفته!؟
زانا کوردستانی...
آینه ها را بشکن
در شهر کوران
نه شمع را می فهمند
و نه آیینه به کار می آید.
زانا کوردستانی...
زنی ،،،
گیسوان تنهایی اش را
شانه می کشد
آینه اما،
وضوحی پیدا را
حاشا می کند!
زانا کوردستانی...
آرزویت،،،
پریدن بود اما
آب و ارزنی چند،
دل بسته ی قفس ات کرده ست!
زانا کوردستانی...
مرثیه خوان بهار می آید
--پاییز!
با برگ ریزانش...
زانا کوردستانی...
سلول به سلول گلویت
انفرادی ست
صد شعر بی گناه
در حصر مانده اند.
زانا کوردستانی...
و ندید
کبوتر،
کلاغ خوشه چین صلح شده است.
زانا کوردستانی...
به وقت خواب شقایق
میان قیلوله ی زنبق
هراس داس می رقصد
به لای انگشتان پاییز
زانا کوردستانی...
میان تقویم پاییز
پشت خواب تاک؛
همه ی انگورها
باردار «شراب» شده اند!
زانا کوردستانی...
تمام نمی شود
این خیابان...
***
--قدم زدنِ بی تو؛
دشوارترین عذاب ست!.
زانا کوردستانی...
خیال کن کیهانم
اما،،،
***
دریغ از،
-یک ستاره!
زانا کوردستانی...
با،،،
لاله های سرخ،
[محصورِ سیم خاردار]
پیامی ست!
***
--تو، هم می شنوی؟!
زانا کوردستانی...
سَرِ کوچه،
آذین بسته اند.
***
دریغ از:
شهید!
زانا کوردستانی...
روسری ات را
محکم گره بزن.
بگذار
این بادِ وحشی؛
--خانه خرابم نکند!.
زانا کوردستانی...
آه آزادی، آزادی:
به دنبالِ تو
یک نفس خواهم دوید!
زانا کوردستانی...
نی لبک می زند و،
هی می کند
گوسفندان و آرزوهایش را
--چوپانِ کوچک!
زانا کوردستانی...
در میدانِ نبرد
درخت سرو
هنوز پا برجاست.
زانا کوردستانی...
جوخه ی اعدام؛
در خوابی آشفته
به تفنگش تکیه داده ست...
***
لعنت به:
--اطاعتِ کورکورانه!
زانا کوردستانی...
آه،
ای گاوِ سمینتال!
وقتِ نشخوار
به کدام سو شاخ می زنی؟
زانا کوردستانی...
رو به آسمان آبی خوابیده
--رازقی.
***
پهلو به پهلوی سبزه!
زانا کوردستانی...
تنهایی،،،
سربازی ست کلافه
که اسمش را
روی دیواره ی برجک،
رج می زند!
زانا کوردستانی...
پا تووی کفش هر کس کردم
باز لنگ می زد...
***
زندگی،،،
هیچگاه همگامم نبود!
زانا کوردستانی...
آفتاب،،،
هدایت گر ما بود اما،
تن به شب پره هائی دادیم که،
دورِ سرمان می چرخیدند!
زانا کوردستانی...
پالتوی پدرم را،،،
سخت در آغوش می فشارم...
***
تو؛... همیشه در منی پدر!
زانا کوردستانی...
به گمانم اندوه،
پرنده ای ست،
[غمگین]
در غم جفت اش.
زانا کوردستانی...
باغ،،،
در سکوتی غمناک فرورفته ست
***
-- کو زمزمه های باران!؟
زانا کوردستانی...
مادربزرگ باغچه ای داشت؛
که هر روز،
آرزوهای پیر و جوانش را،
-درونش دفن می کرد!
زانا کوردستانی...
غرش موشک هایش
گوش جهانی را کر کرد؛
حاکمی که،،،
سکوت کودک گرسنه را
--هرگز نشنید!
زانا کوردستانی...
با تلفن همراهش درگیرست...
***
روزهای بیشماری ست،
کسی سراغش را
نگرفته است!
زانا کوردستانی...