جمعه , ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
مردم همه جا سرک می کشند !دیگر هیچ جای امنی براینجواهای عاشقانهو ؛بوسه های پنهانی نمانده ....
من باور دارمروزی مورد عشق واقع خواهم شد .یک نفر از دور دست هاخواهد آمد ،از یک راه طولانی ،دست هایم را خواهد گرفت و به جای دوستت دارم ، بی معطلیخواهد گفت :" با من بمان "...
من تو را فراوان دوست خواهم داشتنه به مقدار لازم...
آسمان ابری استو ؛هوا کمی خنک تر از حد معمول .انگار بهار و پاییزدر یک کوچه بن بست به هم رسیده اندو دلتنگی پایان یافته ,سخت هم را در آغوش کشیده اندو ؛عنقریب است که بغض گلویشان بشکندو ؛باران بی سابقه ای در این حوالیببارد ......
بیا معادله را برهم بزنیممن برای برآوردن آرزوهای توجان می دهمو توبرای تحقق رؤیاهای مندل ......
قامتش قامت انسان نبود !قدش به سرو می ماند ، شانه هایش سترگ و پهن ،ردایی سپید و بلند بر تن داشتو دو بال روی شانه هایش سنگینیمی کرد ...چهره اش چون ماه می درخشید وخورشید در نگاهش جاری بود .پلک که می زد ،تسکه های طلا روی گونه هایش می افتادعطر بهشت از او می تراوید .سینه اش سنگین بود و مالامال درداما لبخندی عجیب بر لب داشت .خستگی در چهره دریایی اشموج برداشته بود اما ساحل آرامش بود کالبدش ...نامش را پرس و جو کردم ؛یک نفر ...
دیگر نمی شودتو را از دور دوست داشت ؛تو باید نزدیک باشیخیلی نزدیکآنقدر نزدیک کهسرم روی شانه ات جا خوش کندنه هوایت در سرم ......