چهارشنبه , ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
گیرم اصلا به نبودت دلِ من عادت کردتو بگو آخرِ شب خاطره ها را چه کنم؟...
طُ جدا از منی و من با خیال تو روز هارا شب و دوباره روز را آغاز میکنم......
شب که می شودنبض ثانیه ها رابه عقربه های ساعت قرارکوک می کنمو به انتظار معجزه ایاز عشق می مانمتا که در قعر آغوشتماوا بگیرممجید رفیع زاد...
تو در شبِ ظلمت مُهتاب ِ منیکه با لبخندت ، نور به جهان میبریاز جادوانه ی چشمانت جادو میکنیو در قلبِ من حس عاشقی میخونیبا دوزیدنِ چشمانم به چشمانتعشق و مهربانی در دلم میجوشدبا قرص کردنِ لبانم به لبانتماجرایی عاشقانه به کمین مینشیندشب است، و تو همچنان در کنارم هستیهر لحظه با تو بیشتر احساس عاشقی میکنمشب است، و تو همچنان در قلبم لبخند میزنیمن همیشه عاشقت هستم و تو همیشه با منی...
در این شب های تاریک زمستانیشوم صید تو شادی می بخشانی...
شب که می شودشانه به شانه ی ماه قدم می زنمو میان سکوت مبهم شهرغرق می شومبیا و آرامش نگاهت رابه چشم های همیشه نگرانمهدیه کنکه من بی صبرانهدر انتظار طلوع چشم های تواممجید رفیع زاد...
هر شب به آرزوهایی می اندیشمکه همه اشک می شوندای کاش نفس هایت برای من بودتا آرامش رامیان آغوشت تجربه می کردمو عشق با آتش بوسه هایمانشعله ور می شدتا اینگونه در آینه ی تنهاییشاهد مرگ لبخندبر روی لب هایم نمی شدممجید رفیع زاد...
ماه قاچ کوچکی است از نور،بر آسمانِ شب می غلتمستاره لِه می شود....
هر شب در بستر تنهاییبه شوق نور نگاهتبه خیالت سفر می کنمو غروب غم هایم رابه قلبم نوید می دهمبیا که مدت هاست می خواهمشاهد طلوع عشقبا چشم های تو باشممجید رفیع زاد...
دلم تنگه مثال کوچه ی شب؛که در آن نیست، یک دم لغزشِ لب؛تبِ تنهایی و، حسٌ غریبی،شده، شورشگر حالِ من اغلب!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
حُسنِ ختامِ شب آنک شرابِ خون، آنک طعامِ داغ ،بر خوان لطف توبا یک دوجین دهان،حُسنِ طلوع صبحخار و صلیب و میخ.برای مسیح...
گریختاز بوی کُهنگی و پوسیدگی شب او سیاهی یک دست رادر آفتابی دیگرگونه یافت....
سرشار از احساس است،شعرِ زندگی با تو؛ وقتی که:صبح،از مَطلعِ آفتابگردانِ بوسه هایت،شکوفا می گردم؛و شب،در مَقطعِ شب بوی آغوشت،آرام می گیرم!زهرا حکیمی بافقی،کتاب گل های سپید دشت احساس....
بی تو شب سکوتی ست در هنگامه فریادهاارس.آرامی...
خیره به حقیقتپَس پَس رفتت.........ااز بامِ شب افتاد،اینک او ماندهبا دست هاییدرازتر از پ.......ا ....
سیاهِ دلنشین!ای شب!از لباس ِپولک دوزی اتستاره می چینمو می چسبانمبه آجُرِ روزهایِ شب گونه ام ....
هر شب کابوس نداشتنتبه استقبال من می آیدای کاش با بودنتآرامش را به جان لحظه هایمهدیه می کردیتا میان شعله های احساس آغوشتآرام می گرفتممجید رفیع زاد...
یک پنجره یِ کوچک، یک تکه از آفتاب،شایدیک روزنه کافی استتاشب تمام شود....
بیا در بطنِ شب تخم حادثه بکاریمشاید فردایِ نیامده سگ اش شرف داشته باشدبه امروزهای بیهوده....
ستاره ها-گوشوارِ کهنه ی آسمان -بر شب آلودگان طعنه می زنندمن اما در گوشه ای از زلالِ تنت آوازِ صبح را زمزمه می کنم....
چراغِ بیمار، کوچهخیره است به بی خوابیِ چشمانم،شب را می نوردمچون کولیانِ آوارهاز پیِ تو،ای وایِ من اگر بر شانه ام بیفتد بختکِ خواب....
کویر می بارداز چشم هایِ ابریِ من، زنی با چترِ باز می گذردشب، روسیاه است - بی فروغِ ستاره و ماه-شب، ادامة دیروز تاریک است....
پیش از سپیدهچشم هایِ تو می دمند،پیش از شب زلف هایِ پریشانت،ستاره بارانی است میان گرگ و میش وجودت....
شب زیباست وقتی از لابه لای لحافِ سیاهش سوسویِ ستاره ها پیداستشبهای ما،این گونه سوراخ است....
شب ، در یلدایِ گیسوانت پَرسه می زنم تا صبح ،به جانِ ستاره قسم....
در شب عمیق خوابم خواب آرزوییدر هوای خیالم بر فراز آسمانیمیرسد باغی از شدت آرزوی دلمپر از گل آرمان و پرواز پرندگانیدرآ در پی این خواب بی پایان منو بیاب مقصدی برای روح آشفتگیغزل قدیمی...
شب اتفاقِ قشنگیهاگه تو ماهِ من باشی(رامین فاخری)...
آسمان را مرخص کردممن ماه را شب هادر صورتِ تو میبینم(رامین فاخری)...
آسمان را مرخص کردممن ماه را شب هادر صورتِ تو میبینم !رامین فاخری...
شب اتفاقِ قشنگیهاگه تو ماهِ من باشی !رامین فاخری...
شب است و آغاز دلتنگیحجم نبودنتاز چشم هایم پیداستو مژه هایمسرشار از باران خاطرات توستاما چه غم شیرینی استکه به امید نفس کشیدنمکنار چشم هایتدر انتظار مهر نگاه تو باشممجید رفیع زاد...
این دل که نِی می زندُدر سکوت شبُ باران ، می خواند...همان قوی عاشقی ستکه روزی در فراق یار دیرینه اشو در مسیر تندبادِ زندگی ،مسیر عاشقانه ی زندگیش رابه دست فراموشی سپرد...بهزادغدیری...
شب ، مرز عشق و دلدادگی است ، سیاهی موهای مشکین و سفیدی صورت ماهت . حجت اله حبیبی...
همه احساسات ما در شب پررنگ تر هست ، چشمهایت را میبندی و خاطره ها یکی یکی از جلوی چشمانت رد میشوند ، و تو میرسی به این حرف که در عاشقی کردن شب هایش سخت است ، روز که میشود منطق حکم فرما مطلق است و تو به بهترین نتیجه ممکن میرسی اما امان از رخنه تاریکی در آسمان شهر ! امشب یادت افتادم که در میانه حرف ها ، خنده ام که طولانی شد ، صدای خنده ات که از دستت در رفته بود اوج گرفت و لابه لای صدای خنده هایم غرق شد ! این اتفاق یک اتفاق عادی بود ، بسیار عادی اما ...
هر شب بغض در من طلوع می کندو خزان دست از سر آسمان چشم هایمبر نمی داردبیا عشق را در من زنده کنتا که همچون نهالمیان دامنت سبز شومبیا که من در انتهای هر شبمبهار آمدنت راانتظار می کشممجید رفیع زاد...
شب های بی تو بودنمسرشار از عاشقانه های توستوقتی که هوای خواستنت رابه خیالم گره می زنممجید رفیع زاد...
از برکه ی صد سراب جوشیدیپیراهن زرد خواب پوشیدیبوسیدمت... آسمان که می باریددر جمجمه ام شراب نوشیدی...
هر شب کنار بساط دلتنگیبا خیالت خلوت می کنمو به آرزوهایی می اندیشمکه تنها با تو محقق می شدندای کاش که یک شبمهمان خلوتم می شدیتا برای چشم هایت بداهه می گفتمو دستانم در آغوش موهایتبه خواب می رفتمجید رفیع زاد...
تب های من، پُر از، بهانه ی عشق ست! لب های من، پُر از، ترانه ی عشق ست! شب های من، پُر از، ستاره ی احساس؛ دنیای من، پُر از، جوانه ی عشق ست!زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
در حوالیِ من خیلی وقت است که خورشید،در پس ِتاریکیِ شب ها نتابیده!از آن زمان که طنین ِصدای توجایش را به سکوتِ خانه داد،شب شد، و تا ابد تاریک ماند… پریا دلشب...
خواب دیدم که آمده ایپاییز بود و زوزه ها داشتند خانه باد را از جا می کندند.شب از کاسه اندوه، برای آسمان می برد و من/زیر نور بلند شمعدانی هاانگشتان شعرم را در خون می شستم. تو آمدی!دنبالم می گشتیدر همان شعری که گمت کرده بودم برایم دسته ای حسرت زرد آورده بودی و شاخه ای شکسته/ از پاییز.دیدم که با برگی از پشیمانیبال زخم هایم را می بندیشب بود که آمدی!شب/مثل همه روزهای بعد از تو زیبا حسینی جیرن...
در بی تو بودن های شبانهخیال تونوید نگاهت رابه چشم هایم می دهدخدا را چه دیدیشاید که یک شبدر پس سوز تنهاییمیان عمق نگاهتپناه گرفتممجید رفیع زاد...
بیرون می زنم از اندام خاک و تونل شب را پس میزنماگر چه، آفتاب دیروز نمیشوممریم گمار۱۴۰۲/۲/۲۸...
یادتهر شب کنار پنجره ی تنهاییمرا می خواندو من با نگاه منتظرمپناه می برم به آغوش شبجایی که ابر انتظارقطره قطره نداشتنت رابر من می باردمجید رفیع زاد...
قدری مرا دریاب ای پروانه! باور کن -این شمع،امشب تا سحر روشن نمی ماندرضا حدادیان...
بگو برحواس کدام شب نشستی!که نستعلیق انگشتانمدویده بر زجری مشوشکه از بلندای قامتت بیرون می زندمریم گمار...
شب را فقط باید زل زد به چشمان تو...آن وقت شب,خودش خود به خودبه خیر میشود...متن : وحدت حضرت زاده...
شب از راه رسید این درخت صنوبر آواز می خواند......
ای تکثر نور در لحظه های موازیبگو از کدام شب تاریک گذر کرده ام ؟که حالابه جشن نشسته ام چشم های تورامریم گمار...
بگو که شب تاریکه دلم مرد استبگو دلم گشاده به آه و درد است بگو که کاسه صبر تو هم لبریز شدبگو گرمای امید در شب سرد است آتشی ست در دلم می سوزد بی قراربگو که دلم تا به کی در به در است نگو که برگشتن من آمدن توستبگو این بار مرگت صد در صد است...