شنبه , ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
چه فاصله ای است لایتناهی میان......خواستن و نرسیدن......عشق و نفرت.......مرگ و شهوت.وچقدر به هم نزدیکند....نرسیدن وخواستن.........نفرت و عشق.......شهوت و مرگ.و ما متحیر مانده ایم میان فاصله ها و فرسنگ ها......دورها و نزدیک ها و.......رنگ ها و زجر ها....و سکوتی مبهم و مرموز که به آغوش کشیدههمه هستی را...................................حسن سهرابی...
بی محابا مو پریشان کرده ای بر شانه هایت،بیصداترسم از آن روز ندانند شانه هایت،قدر گیسوی تورا...........................حسن سهرابی...
دل در قفس و تن پَرِ پرواز ندارداین حافظه بی تو که دگر راز ندارددر جنگ میان من و چشمان سیاهتاین لشگر بی خاطره سرباز ندارد..........................حسن سهرابی...
دریچه چشمانت را بگشایبگذار نگاهت زیبا کند ، این شهر آشوب زده را .بگذار نفسهایت آشفته کند ، سکوت دلهایبیقرار را ، در هنگامه همنوازی ظلمت و درد .نفسهایت را بگذار و بگذر،در امتداد خیابانهای پنهان شده این شهرِغریب.شاید در پسِ کوچه ای تاریک ، محصور گشته ای،هوای تو را کرده باشد.حسن سهرابی...
گویندپشتِ اَبری تا اَبد پنهان نمانَد،هیچ ماهماه من عمرم به پایان شد،چرا گمگشته ای در پشت ابر................. حسن سهرابی...
من برای رویش یک شاخه لبخند بر لبتصد تبر بستم به پای کهنه تاک قلب خویش......................حسن سهرابی...
سلام بر ذهنی که در آن اندیشه ی نشر آدمیت جاری ست آریا ابراهیمی...
امشب مرا بایک نظر دیدیبا سینه ریزی از ستاره✨با هدیه ای از جانبِ ماه🌜هرچند چشمانت به من بود؛اما تو زیور را ندیدی⭐انگار احساسِ مرا از یاد بُردیمن قسمتی از خاطرت بودمجا مانده در فصلِ گذشته🍂حالا تورا امشب دیدم،اما تو عشقم را ندیدی💔؛یک صاعقه ایکاش میزد⚡تا فاصله از بین می رفت؛💕 آنگاه من چون ماه🌜آنگاه تو مثلِ ستاره⭐مانندِ گردن با گلوبندتو با منُ و من با تو ما می شد💞سپیده اسدیمهربان...
و من هر روز الفبای گیسوی تو را می خوانم......
در خیالم با تو قدم میزدمبوی عطر تنت را گرفته امآریا ابراهیمی...
طوفانی هم باشیدر هوایت می رقصم آریا ابراهیمی...
تو نباشی همه جا تنهایم...
قول میدهم چیزی که از آنِ من و تو باشد دوباره باز میگردد، خنده ها، شادی ها حتی زخم های دیرینه ات اگر خوب نشود التیام می یابد و تو با لذتی که نمیدانی، جای خراشیدگی هایش را میخارانی...قول میدهم که نمیدانی بهترین اتفاقات زندگی ات هنوز رخ نداده اند. همینکه آدم این جمله را باور کند یعنی به استقبال زندگی دوباره رفته است. لبخند، عشق، محبت... این ها چیزهایی نیست که بتوان به زور به کسی القا کرد. باید به دنبالش رفت صورتش را بوسید تا مسیر خانه ات را یاد ...
با تو دریا می شود هر قطره از رویای منفارق از این فتنه های خفته در شبهای منحسن سهرابی...
ایستاده بودی به حرفونمیدانستی چپ به راست کلماتتبر زوایای من روییدهبگو برحواس کدام شب نشستی!که نستعلیق انگشتانمدویده بر زجری مشوشکه از بلندای قامتت بیرون می زندباید بایستمبه تکاندن شانه هاتتا به شکلی منحنی غبار از تن در آوریوعبور کشیده لبخندمبه بهترین حالت در اعماقت معنا شودای رویای سر به زیر،آواز قناری به وقت بی کسیغم را در پاگرد حادثه رها کنپریدن عیار لبخندی استکه از نوازشت می ریزدامان از تو،...
خاطرم نیست کجا گم شده ام.بین خم اخم ابروی تو بود؟یا که هنگامه ی خم شدنموقت برچیدن آخرین تکه ی قلبمزیر آوار سنگین نگاهتهر چه بود، باز هم خاطرم نیست کجا گم شده ام!شعر نو از تهمینه ارجمند پور....
ای دل کنون اشک بصر آید زگونه های تر هر لحظه آن رقص کنان گوید همین !!!عشق ز او .بهانه بودوفا ز او .بیگانه بودفر به شکوه .بیعانه بود شمع مرا. سوزانده بود!!!قلم : منیر قهرمانیشعرنو...
غرق شدم در موج چشمانت ولیپلک تو ساحل شد و من را ز چشمانت گرفتحسن سهرابی sohrabipoem...
آغوش تو آرام ترین قصه دریاستاینگونه شد آرام دلم در پس موجشحسن سهرابی...
از زوال کمال و روال ابتذالنرسد هیچگاه دل بهجمال یار و وصال و افتخارحسن سهرابی...
اسیرآهوی چشم هایتمیگویم باران:آسمان میبارد میگویم بهار:شکوفه لبخند میزند میخواهم نام تورا بر زبان بیاورم؛زبانم میگیرد. شب می شکند؛ در تاریکی نور نیست، درروشنایی نور نیست، اما روی ماهت فضا را منور کرده است. ازدور ترین نقطه آسمان، مهتابی بایداز صحرا،صخره ...
گاهی می شود صدای سکوت را از فرسنگها دورتر شنید.در میان انبوه فریادهای بیشمار زبانهای بی بند و بار.حسن سهرابی...
عشق همان هندسهٔ ساده هستی است که در ضرب زمان گم شده است.کاش اُستاد تفریق کند از دل ما غصه و غم را حسن سهرابی...
خاک در دهانِ باد کرده اندتا گوشِ درختانِ باغ رااز اضمحلالِ آتشناکِ هیچِ ریشهپُرتَر کنند،غافل از آنکهنورِ آفتاب، خونِ آبو گلستانی دیگر در راه ... آرمان پرناک...
برفذاتش پوشاندن ستوقتی حواس، سنگین شوددر گرمایی سردبه خواب خواهی رفت آرمان پرناک...
مرد میدانزیر باران، جام رندانبا دو چشم ماه رخشان.خانه ویران، دل گریزان، زیر بارانچشم گریانحال و روز مرد میداندر میان خوشه چیناناین چنین است ای عزیزان.آه از این افسون و میدانجنگ و خون و جان ارزانبی صدا با پهلواناندر میان این رقیباناینچنین است ای عزیزانسرنوشت مرد میدانحسن سهرابی Ibstagram.com/sohrabipoem...
راست میگفت جمشید!«ندیدن بهتر از نبودنه»فرسنگ ها فاصله باشد، اما او در دلت و مهم تر از آن تو در دلش باشی و بدانی که آخرت این عشق خیر است...بخدا که فاصله ها حریف عشق نمیشوند.👤مأوا مقدم...
زندگی رسم خوشایندی استزندگی بال و پری دارد با وسعت مرگپرشی دارد اندازه عشقزندگی چیزی نیست کهلب طاقچه عادت از یاد من و تو برود! سهراب سپهری...
من از خشم هستی بلا دیده امکه از رنج و سختی شفا دیده امندارم شکایت ز دنیایِ دونمن از چشم خود هم جفا دیده امحسن سهرابی...
پایان بی آغازی است وصلت عشق و مرگ،،،،،،،،درسرزمینی که مبلغانش جاودانگی و فرزانگیرا درروزی که نخواهد آمد به تو نوید می دهند.حسن سهرابی...
و شاید تو نمی دانی که دلتنگمبدون تو اسیرِ مکر و نیرنگمو دلتنگ از همه روزهای بی رنگمو شاید تو نمی دانی که حیرانمبدون تو چنین غمگین و گریانمو حیران از همه عصیان انسانمو شاید تو نمی دانی که بی تابمبدون تو کویر و دشت بی آبمو چون ماهی اسیر نور مهتابم و شاید تو نمی دانی که بیمارم بدون تو از این میخانه بیزارمو گریان از غم هجران یارانمنمی دانم نمی بینی که بی رنگمبدون تو به زیر کوهی ازدردمو...
(پروانه)دستم را بگیربه دنبال من بیاتا تو را با حریم امن نگاه پر از نیاز خود آشنا سازمبا من بیاتا تو را به خلوت ترین کوچه های دلمقدم زنان ببرمبا من بیا به خلوت شبانه امتا زیباترین واژه هایم راکه آبستن شکفتن استبرای تو دست چین کنمبا من بیا تا پروانه واربه دور پیچک تنهایی ات بپیچم....
نگاه کن مرا ؛ که بدون تو افسانه شدمهینگاه کن مرا ؛ که شبیه یک ترانه شدمدیگر شعر نمی بافم ؛ حالا بهانه شده امبرای لحظه ی تنهایی ؛ به اشک ؛ روانه شدم...
اضطرابش با من بود گنجشکی که در آغوش سقوطجیکش در نمی آمد طرز نگاهش اما اما رهایم نمی کند...
چشمانش آیینه ای از دل پاکش بودصداقت را فریاد میزداگر که راه دلش به راه زبانش نبودو موهایشامواج خلیج..که متلاطم میساخت دل جوان و عاشقم راو میکشاند به هر طرفگاهی به سمت سبزی و راستیِ مازندرانو گاهی به مسلک مهمان نوازی گرم خوزستانچه سفر ها که با هم نداشتیممن و موهایشایران و صفایش!و هرچه که بود عشق و عشق و عشق!...
در من اندیشه ی نوری ست که از پس این تیره گی ها می آید...
در شبی مهتابی...نه، مهتاب نبودآسمان تیره تر از موی سیاهم شده بودابر اندوه چنان روی مرا پوشیده بودکه ندانستم منزن محجوب یا دیوانه ی شاعر؟کدامینم؟ کدامینم؟هر قدم یاد تو با رنج و عذابمی برید نفسممی درید سینه اممی چکید از چشممآن تویی که تو نبود اما درونم زنده بودخنده می کرد و نگه می کرد چشمان مراآن نگاه دلربامست و سرخوش می گرفت دستان بی جان مراروح بی جسم مراتا فراسوی خیالآنسوی ابعادِ محالتا به آنجا که بپیچد در ...
نگاهت را که دیر می کنیبوی تنهایی می گیرددستانمنبودنت را حوصله نمی کنمنمی دانم از کدام سمت می آییاز کدام مسیرکه پر می شود بودنت در تمام شهرندیدنت را بلد نیستمگاهی تیتر درشت چاپ شده ییک روزنامه عصریدر دستان من...پر می شوداز کلمات اسم توکلماتی که هوس نوشیدن یک فنجان چای با تو دارنددر کنار پنجره ای نیمه بازکه باد لذت آخرین آغوش تو را به یادم می آورد...
ای کاشدر حوالی چشمت مینوشتند:خطر برق گرفتگی لطفا نزدیک نشوید...