جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
قشنگی دنیا به داشتن کسیه که تو رو میفهمهکسی که بودنش بهت اطمینان خاطر میده کسی که نمیزاره غم به دلت بشینه، واسه حال خوبت هر کاری میکنه کسی که دلتنگیاتو درک میکنه و میشه سنگ صبورت قشنگیه دنیا به داشتن کسیه که دوستت داره، دوستش داری، با شادیات شاده، کسی که همه جوره هواتو داره، روت حساسه یکی که نفست بنده به نفسش ، که اگه نباشه میخوای دنیا نباشه ، یکی که نگاهش دنیای عشقه جوری باهات حرف میزنه که احساس غرور میکنی، جوری نقطه ضعفاتو میپوشونه ک...
بعضیا حال و هوای خوبن ، معجزه ی لبخندن ، ناخواسته دلیل خوشی دلت میشن مثل حال و هوای روزای بچگی، انتظار کنار سفره ی هفت سین با صدای اسکناسای تانخورده لای قرآن .مثه عطر گلای یاس اردیبهشتی و هوای دل انگیزش .مثه خرداد و تموم شدن امتحانا، پاره شدن کتابا تو راه برگشت از مدرسه .مثل تابستون و گرمای بی اثرش که نمیتونست ما رو از کوچه های بازیگوشی جمعمون کنه .مثل اولین بستنی که انگار با همه ی بستنیا مزش فرق داشت .بعضیا حال خوشن مثل پاییزن، هوا...
روزے میرسد ڪہ در خاطرہ ها من بزرگترین اشتباہ تو باشم و تو زیباترین اتفاق من من درد باشم و تو سرد من سڪوت باشم و تو فریاد روزے من از دیار قلبت ڪوچ میڪنم و تو در میان قلبم تا آخرین ضربان اتراق میڪنے روزے ڪہ تو مرا ازیاد خواهے برد ، من زمین و زمان را بہ هم میدوزم تا لحظہ اے تو از خاطرم محو نشویتو را در شعرها جان میدهم ، هزار اسم زیبا میخوانمت ، تا ڪسے نتواند بهتر از من تو را بنامد تو را نفس میڪشم ، میان ثانیہ هاے ساعت روزگارم میستای...
میخواهم به تو بازگردمهمچون خاطرات بیماری که حافظه اش بهبود می یابد.همچون سرزمینی که از اِشغال شورشیان خارج می شود.شبیه اسیری که حکم برگشت به وطنش می آید.می خواهم به تو بازگردمحبس شوم میان بازوانت موسیقی بیکلامِ احساس، فضا را پرکند.گیسوانِ بلندِ لَختم را همچون قاصدک در دستان تو رها کنم.میخواهم تو را در آغوش بگیرمهمچون مادری که فرزندش را پس از سالها چشم انتظاری میبیند.عطر تنت را استشمام کنم.انگشتانت را لمس کنم.مستعمره ی قافل...
میخواستم اسیرِ دنیایے باشم ڪہ توآن رابرایم ساختہ باشی بہ دور از تمامِ آدمهایِ مزاحم تنهامن باشم وتووآسمانے ڪہ ماہ شبهایش باشیوحالا زندانیِ جهانے شدہ ام،ڪہ بہ جز توشب هستآسمان هستاما ماهے نیست.اینجا تادلت بخواهد دلتنگی و بے قراری جهانم را جهنم ڪردہ استقرار نبود قرارم شوے وبے قرارترم ڪنی!!!!دلبرجان!یڪ لحظہ تصورڪنتوباشی،من باشماما مایی درڪار نباشد.باورڪناهیچ ڪجایِ این شهربے تو برایم ارزشِ تماشاڪردن ندارد....
پایان را میدانستیم، اما آغاز ڪردیم مثل رفتن زیر باران، بدون چتر وَ رقصیدن و چرخیدن در هیاهوے قَطرات وَ خیس شدن با عشق، با آنڪہ میدانیم پایانش تب و درد است.مثل نوشیدن قهوہ ڪہ بدجور دلچسب میشود اما تلخے اش ماندگار .آرے آخر قصہ ما از ابتدا پیدا بوداما ادامہ دادیم بہ عشق.مسیرے ڪه احساست تہ ڪشید و حالبا بهانہ هاے منطقے فلسفہ میبافے براے پایان.آغاز بے من مبارڪت باد... تو میروے بہ سوے خود و من، شروع یڪ غم بلندِ عاشقانہ ام....
کنارم بنشین دلتنگ شانه هایت شده امدلتنگ شب های فروغ خوانی و غزل های عاشقانه...انتظار آمدنت را می کشم و برایت همان چای همیشگی با عطر بوسه هایت را آماده کرده ام!تو باشی و نوازش هایت تو باشی و دستانت اصلا ما را چه به فراق زمانه چه به ضرب المثل احمقانهکمی نزدیک تر بیا و در آغوشم بگیرمن جهانم را در عطر پیراهنت پچ پچ های عاشقانه ات در تکیه گاه شانه هایت رها کرده ام و همچون مجنونی دلتنگ،خیال بوسه هایت را به دوش می کشم....
ابدی منشب را به تاب گیسوانم بنوازصبح را به نوازش نگاهم برسانصدایت را به رگ گردنم بلرزانشبنم نشسته بر روی گونه ام رابه قلبت جای بدهاه را از سینه ام بگیرنگاهت را به جزر و مد دریایی نگاهم طوفان کنشناورم کن در موج هستی اتنامم را رهاتر صدا بزننامت را شیداتر صدا بزنمبه لحظه ی دمیدنلبان اناریم را به شعله ی تنت برسانمبتلایم کنبه دریای ارامبه ماهی لرزانبه عشقبه عشق...✍️هدی احمدی...
لیلی آغوشت را بگشا...باخته ام تمام زندگانی ام را در دوزخ نگاهت! آرامم کن در تلاقی دستانت...سنجاق کن مهرم را در قلبت و رام کن دوست داشتن را در نقره ای مهتاب نگاهتمجنونِ توام بسان بهاری که بی شکوفه هایش هیچ است✍️هدی احمدی...
چی از این غم انگیزتر...لابلای واژه ی شعرها تو را بخوانم...قافیه بسازم از خاطراتدر کافه های بارانی شهر...شجریان شوم برای صدایت...و به تصویر بکشانم همانند فرشچیان جادوی چشمانت را و همچون شاملو با هر واژه دلبری ات را به جان بخرماما تودر گوش دیگری عاشقانه هایت را خرج کنی!هدی احمدی...
از حماسه ی پر غرور دنیا ،واز التماس شب زده ی راهزنان شبگرد زمانواز بلوغ تند راهبان سخت گیر معبد احساس،چیزی نمی خواهم...از رقص فواره ی افسونگرِ دلتنگیواز پنجه ی پرزور مرگواز قمار شبانه ی زندگی،چیزی نمی خواهم....من از برج خاکستری اندیشه های تلخواز خواب عَبوس و مرطوب شده ی افکار ناآرامواز سکوت دریای مَغموم و سَر خورده ی اعتماد،چیزی نمی خواهم...من در بیگانگی پر هرج و مرج دنیافقط ،مربعی سبز به اندازه ی قدمهایم می خواهمتا آ...
عاشق شدن زیادم سخت نیست کافیه یه نفر وسط غمت بیاد و همدم دلت بشه حرفاتو نگفته بخونه و با حرفاش خنده رو مهمون لبت کنه تعهد موندن بده و بگه تا تهش باهاته قول بده که دلتو نشکنه و همپای دیوونه بازیات باشه یکار کنه که هر چی سرت اومده ، بی وفایی آدما، دل شکستناشون و همه ی غصه هات یادت برهبا جمله های عاشقانش کلید بشه به قفل قلبت ، بیاد و اتراق کنه واسه همیشه کافیه فقط ببینیم ، بشنویم ، دوست داشته باشیم ، عشق خودش کارشو خوب بلده خوب میدون...
مراقب کلماتی که در قضاوت آدما بکار میبریم باشیم بعضی حرفا که روی دوش مخاطبمون میزاریم خیلی سنگینتر از توانشه له میشه از پا میفته .حرفایی که میتونه یه نفرو تا صبح بیدار نگه داره و متکاشو از اشک چشمش خیس کنه قضاوتایی که آدم رو از آدم مایوس میکنه و به پیله ی تنهایی خودش تبعید .تو حرفتو میزنی خالی میشی اما یکیو پر میکنی از بغض ، پر میکنی از کینه ، و میشکنی باورشو پرپر میکنی وجودشو . تو میگی و میگذری اون میشنوه و میشکنه و فرومیریزه ...
اصلا میگویم بیا برگردیم به قبلترها آن موقع که هم را شما خطاب میکردیم به آن وقتها که غریبه بودیم و گاهی به بهانه ای حالم را میپرسیدی ، بیا دوباره دوست گرامی هم باشیم این آشنای بیگانه که جانم شده و مرا در فراقش میسوزاند نمیخواهم ، این دوری و دوستی عذابم میدهد همان آدم شوخ طبع با شیطنتهای بچه گانه ات شو ، من هم غریبه ای که گاهی در صفحه ات جا داشت .اصلا اگر این روزها را میدانستیم حد و حدودمان را مشخص میکردیم مثلا این خط قرمز ا...
گفته بودم گر بمانی شاملویی میشوم از جنس زن آیدایم باشی و من از نگاهت شعر میبافم به تنرفتی اما تا بسوزم با غمت چون شهریار نوش عشقت این همه رنجی که دادی یادگار✍️هدی احمدی...
عید قربان نشده اما من به ادای دل قربانی خود آمده امکعبه و قبله و بتخانه تویی عشق تو حج من است ناجی من در نمازت غرق میگردم ز خود ذکر لبهایم تویی محبوب من در طوافت همچو عبدی حائزمیاد تو همچون صفا ومرگ من چون مروه است سعی در یاد تو و مرگم ببین پای درد این دل عاشق نشینیک دمی عبدت ببین معبود منعاشقی چون من تو دیدی در زمین؟ لیلی مجنون به جز من دیده ای؟ وصف حال این زلیخای زمان فهمیده ای؟ دل که نه ، جانم به چشمان تو قربان ...
چی از این غم انگیزتر...لابلای واژه ی شعرها تو را بخوانم...قافیه بسازم از خاطراتدر کافه های بارانی شهر...شجریان شوم برای صدایت...و به تصویر بکشانم همانند فرشچیان جادوی چشمانت را و همچون شاملو با هر واژه دلبری ات را به جان بخرماما تودر گوش دیگری عاشقانه هایت را خرج کنی!✍️هدی احمدی...
من نمیدوم تعریفت از عشق واقعی چیه!! اما اگه من بخوام تعریف کنم باید بگم:عشق واقعی یعنی اینکه با وجود هزار تا ستاره ی قشنگ دور ماه، تو فقط نگاهت به ماه باشه!هیچ زیبایی نتونه نگاهتو از رو اون برگردونه و نظر تو عوض کنهحتی اگه بهتر از اون وجود داشته باشه!اگر واقعا عاشقش باشی چشمتو رو همه میبندی تا فقط اونو ببینی.از همه میگذری تا به اون برسی. کل زندگیت بر مدار دل اون میچرخهو میشه تموم دنیای تو !یه قسمت رمان خلا نور نوشته بود :گاهی وقتا...
این روزها خواهد گذشت گریه هایم ، دلتنگیهایم و تمام غمهایم را پشت سر می گذارممن قوی می شوم ، قوی تر از قبل تومیدانم روزی دلتنگ خواهی شددلتنگ دوستت دارم هایمدلتنگ دلتنگیهایم دلتنگ مزاحمتهای گاه و بیگاهمروزی چشم بر صفحه ی گوشی ات خواهی دوخت تا عاشقانه ای برایت بنویسمروزی دلتنگ خنده هایم، بغضهایم، اشکهایم و حتی سکوتم خواهی شد این روزها را یادت بماند رنجها مرا از پای نمی اندازد عشقت در دلم همچون شعله ی امیدی روشن خواهد ماندجایت ...
تو را دوست دارم نه تنها به رسم عشق ، بلکه به رسم قدرشناسیتورا دوست دارم به رسم مهربانیت تو را دوست دارم به حرمت تمام لحظه های خوبی که ساختیتو را دوست دارم به رسم نگاهت که جز عشق در آن ندیدمتو را دوست دارم به رسم دلبریهایت ، به رسم دلدادگیهایم تو را در اوج بی نیازی دوست میدارم نه از روی نیازمتو را بین تمام عاشق نماها دوست میدارم که عشق واقعی را با تو یافتمتو را بین نداشته هایم نه ، تو را میان تمام داشته هایم دوست ترت میدارم تو را ب...
چیستے؟ ڪیستے ڪہ همہ جا هستے ، اما نیستے در تلألؤ نور خورشید هنگام طلوع ڪہ بر قطرات شبنم گل شمعدانے پشت پنجرہ ام درخششے بینظیر میدهد در خروش رودخانہ اے ڪہ اول بهار سرمست و آوازہ خوان از ڪوہ جارے میشود بر دشت تشنہ و بیقرارڪیستے ڪہ حتے در نت موسیقے نے لبڪ دورہ گرد خودنمایے میڪنے چہ هستے ڪہ انگار دنیاے آینہ ام را تصاحب ڪردے و در آن خود را نمیبینم ، همہ تویے ڪجایے ڪہ هر ڪجا صدایت هست و نامم را زمرمہ میڪنے برمیگردم و نمیبینمت ...
بعضی وقتا باید به زمان سپرد نه غم موندگاره ، نه شادی ، همه ی لحظه ها میگذرن ، ما یاد میگیریم که کجا و چطور قدر بدونیم من همیشه از آخرینها دلم میگیره، آخرین دیدار ، آخرین نگاه، آخرین کلام آخرینی که نمیدونیم آخرینه ، نمیفهمیم چیشد که شد آخرین مثل آخرین باری که مادربزرگم شب کنار کرسی واسمون داستان گفت، آخرین باری که واسه اسباب بازیام اشک ریختم، مثل آخرین باری که روی نیمکت مدرسه رو با تیغ تراش یادگاری نوشتیم، آخرین همنشینی با بعضی دوستامون ،...
مادرم ای انکه نگاهت آتشی را در قلب شعله ور میکندوَنفست در ذره ذره ی وجود حک میشودای آنکه دعایت معراجی و کلامت عاشقانه ای آنکه عشق می افرینی و خود عاشق می کنیای زیباترین جلوه گاه جمال خداوندی،ای پرشورترین مصداق هر انچه که هست و نیست،ای دومین میعادگاه و تکیه گاه مندست های محبت تورا فرشتگان می بوسندای همه بهانه ام برای زیستنای که بی تو جهانم تاریک است،ای راه گشای من،ای عشق تو از سر شوق و شوق تو از سر عشق،ای لطف تو از ...
حضرت عشق مادرم صدای تو ترنم باران استستایش میکنم دنیای پرازمهرت راای شکوه عشقالهه مهربانیتو طراوت بهاری سرشارز عِطرلاله هاییمادرم بوسه بردستان خسته توجانم رازنده میکند ودیدار تو عشق رادردلم به ارمغان می آوردمادرم چه زیباست وقتی که ازتوحرف میزنم احساس میکنم به خدانزدیکترم مادرم وقتی نام مقدست رابرزبان می آورمبغض گلویم رامیفشاردشایداین نشان عشق خالص وپاکستحضرت مادردوستت دارم ودستت رامیبوسم وسربرآستان پرازمهرتومی...
دستهایم را که میگیری...حجم نوازش لبریز میشود!گویی تمام رزهای زرد باغهابا دستهای بی دریغ توبرای من چیده میشوندو قلب منپرنده ای می شودبه پاکی بیکران نگاهتپر می کشد...و در آن وسعت بی انتهادر خاکستری اندوه ابرهاگم میشوددستهایم را که میگیری...نگاهماین قاصدک های بی تاب هزاران شوردر آبی فضا رها میشوندو بغض گریه هااز شنیدن نفس زدنهای روحزیر هجوم آوار سرنوشتبی صدا شکسته میشود...دستهایم را که میگیری...عبور تلخ زمان...
بعضی آدما انگار مهره ی مار دارن انگاری با یه نگاه طلسم میکنن و بند دلتو به خاطرشون گره میزنن ، گره ی کوری که حتی دندون منطق هم نمیتونه بازش کنه.مهارت عجیبی تو ثبت ثانیه های زندگیت به نام خودشون دارن جوری قلب و ذهنتو اشغال میکنن که آب از آب تکون نمیخوره.به خودمون که نگاه میکنیم ما آدم قبلی نیستیم ، ما آینه ای تمام نما شدیم از رخ محبوب و چقدر زیباست این بازتاب عشق تلالؤ محبت تو دنیای تاریک بی مهریها نوازش نگاه یار تو دوره ی سیلی ها...
پایان را میدانستیم اما آغاز کردیم مثل رفتن زیر باران بدون چتر و رقصیدن و چرخیدن در هیاهوی قطرات و خیس شدن با عشق با آنکه میدانیم پایانش تب و درد استمثل نوشیدن قهوه که بدجور دلچسب میشود اما تلخی اش ماندگار آری آخر قصه ما از ابتدا پیدا بوداما ادامه دادیم به عشقمسیری که احساست ته کشید و حالبا بهانه های منطقی فلسفه میبافی برای پایانآغاز بی من مبارکت باد تو میروی به سوی خود و من شروع یک غم بلند عاشق...
اعوذ ب الآغوش تو ؛ من شر غمهای جهان 🤍هیچکس مثل تو مرا به آغوش نکشید هنوز شانه هایم از هرم نفسهایت گرم است هنوز صدای قلبت در تمام وجودم زمزمه میشود آغوش تو همان بهشتیست که جزایش جهنم است ، چه باکم از آتش که یک لحظه آغوشت هزار بهشت را درونم زنده میکند✍هدی احمدی...
قشنگی دنیا به داشتن کسیه که تو رو میفهمهکسی که بودنش بهت اطمینان خاطر میده کسی که نمیزاره غم به دلت بشینه، واسه حال خوبت هر کاری میکنه کسی که دلتنگیاتو درک میکنه و میشه سنگ صبورت قشنگیه دنیا به داشتن کسیه که دوستت داره، دوستش داری، با شادیات شاده، کسی که همه جوره هواتو داره، روت حساسه یکی که نفست بنده به نفسش که اگه نباشه میخوای دنیا نباشه یکی که نگاهش دنیای عشقه جوری باهات حرف میزنه که احساس غرور میکنیجوری نقطه ضعفاتو میپوشونه ...
میترسم!ازانسان هایی که فقط نام انسان را یدک می کشند!همان ها،که باید برگردند وپشت سرشان رانگاه کنند شایدآبرویِ ریخته شده ی کسی به آنها خیره شده باشد؛همان هاکه تمامِ دغدغه شان، بهشتی ست نامعلوم، وجهنم حقیقی را باقضاوت های نابه جایشان پیش رویت قرارمیدهند؛همان هاکه باتوجه به شنیده هایشان برایت حکم صادر میکنند، وبی آن که ازحال وچگونگی ات بدانند، حکمشان را اجرا میکنند؛ازقضاوت هیچ ترسی ندارند، اما ازجهنم میترسند.درعجبم!ازآنهای...
ببین تمام من شدی ومن در حسرت کمی بیشترغرق تو شدن عاشقانه میسرایمتلمست میکنم بی آنکه جلوه حضور باشی صدایت میکنم بی آنکه بشنوی مراآه از بوی تنت بی حضورت میپیچد به جانم ما زنها اینگونه ایم عاشق که میشویم دنیا ، دنیا رویا میبافیم در رویاهایمان خوشبخت میشویم …در رویاهایمان می رقصیم، میبوسیم دلبری میکنیم …حتی به وصال میرسیم ...ما زنها از کودکیمان در رویاهایمان لباس عروس میپوشیم…گل و تاژ و تور داریم …حتی کودکان نازاییده اما...
میخواهم باتو باشم.فرقی نمی کند چند سال طول می کشد...چند ساعت باید دوری ات را تحمل کنم.می خواهم دستانم فقط دستان تو را لمس کنداز بوسه ی لبان تو مست شوم و آغوش تو آرامم کند.نغمه ی عشقمان آهنگ دوست داشتن بسازد با طرح نگاه هایت...تنها خودم به چشمانت زل بزنم و سرود باهم بودنمان را برایت زمزمه کنم.اصلامن تو را میخواهم برای ثانیه های دلبری مانمی خواهم زندگی را باتو و بودنت آغاز کنم.... هدی احمدی...
زن که باشی ...دوست داری ساعت ها برایش از عشق فلسفه ببافی تا یک لحظه لبخندش را ببینی .می توانی تمام دردها را تحمل کنی و تنهایی به دوش بکشی ،اگر درمانش آغوش معشوقه ات باشد .ساعت ها با حرف هایش کلنجار میروی ، ذهنت جنگی میشود با هزاران سرباز تنفر ...اما با یک نگاهش ، لبخندش ، صدایش همه چیز رافراموش می کنی .زن که باشی ...تمام راه های دلبری کردن را بلدی اما فقط برای یک نفر ..هدی احمدی...
آشوب نبودنت ک به جانم رخنه می کندباید دَوید تمام فاصله ها را تا تو.. .به وقتِ نبودنت، تکرارِ حرف و کلام و شعر و موسیقی، چاره نیست آشوبِ مرا...چاره، گِره دستان توست در دستانمچاره، نگاهِ چشم در چشم توست در چشمانمچاره، آرامش کلام توست که بی واسطه گوشم را بنوازدخلاصه بگویم، آشوبت که به جانم رخنه می کندچاره ای نیست مرا...جز لمس حضورت، جز آغوشت!آدم دلتنگ آغوش می خواهد و بس....✍ هدی احمدی...
بعضی از آدمها در زندگی ات هستند که از همان لحظه ی اول که وارد میشوند حضورشان عطر و قشنگی خاصی دارد .همان آدمهایی که با لبخندشان دلتان غنج میرود .همان هایی که با اولین کلماتشان تا ناکجاآباد رویاها میروید و قند در دلتان آب میشود .همان آدمهایی که کافیست یک خط روی پیشانیشان بیفتد تا هزار فکر کنید که نکند از شما دلخور است .دلتان نمی آید اسمشان از صفحه ی گوشی و قلبتان پاک شود و هر لحظه منتظر دیدنشان هستید .همان آدمهایی که دستانشان اوج گرماس...
مگر می شود تورا از خاطرم دورکنم ،می خواهمت ازدل وجان...تورا با تمام وجود در آغوش میگیرمتمیبوسمت...وسط میدان شهر...میان باجه های شلوغ...در باران...می خواهم همه بدانند لیلی قصه منم...!!!و آغوشِ تو از آن من است!نمی خواهم عشق چون سکانسی شود در رویا...ومن شب و روز کنار ارغوانی های بی جان چشم بدوزم بر گذشته ی تاریک...لبریز شود حیاط از عطر رازقی ها اما تونباشی...!ببارد چشمانم و نتابد خورشید بر حوالی قلبِ من!!!ظرافت انگشتان زنا...
روزی میرسد که در خاطره ها من بزرگترین اشتباه تو باشم و تو زیباترین اتفاق من من درد باشم و تو سرد من سکوت باشم و تو فریاد روزی من از دیار قلبت کوچ میکنم و تو در میان قلبم تا آخرین ضربان اتراق میکنی روزی که تو مرا ازیاد خواهی برد ، من زمین و زمان را به هم میدوزم تا لحظه ای تو از خاطرم محو نشوی....تو را در شعرها جان میدهم هزار اسم زیبا میخوانمت تا کسی نتواند بهتر از من تو را بنامد من تو را نفس میکشم ، میان ثانیه های ساعت روزگارم میست...
توهمیشه وهمه جادرمن حضورداشته ای...در وسطِ خنده هایم،در درون بغض هایم،در میانِ اشک هایم...باخیالت،درخلوتِ ذهنم وجب به وجبِ این شهرِشلوغ راقدم زده امبغض کرده ام،باریده ام.من بارهاوبارها با تصورِ رفتن ها و نبودن هایت،گریه نکرده ام،بلکه جان کنده ام؛وبایادت تمامِ آهنگ های گوشی ام را،دریک به یکِ خیابان های بی انتهایِ این شهر، گوش کرده ام.اصلاگاهی گمان میکنم توآسمانِ ابری هستیومن قطراتِ باران.نمیدانم اماهرچه که هست،تودرست م...
هر کجا اشعار این شیرین بی فرهاد را دیدی بدان شعرهایم رسمی از نقاشی چشمان توست در خیالم از نگاهت شعر میسازم به عشق اینچنین شاعر شدن از عشق بی پایان توستجان فدایت میکنم با تک تک این واژه هابیت و مصراع و غزل آلوده ی عصیان توست حیرتم از این همه ذوقی که دارم از تو ، من رقص انگشتان دستم ،زاده ی ایمان توست گاه تندی میکنم گاهی به تلخی میرسم گاه فریاد دلم از درد بی درمان توستحکمرانی میکنی بر قلب و جان عاشقم گوش و عقل و منطقم تسلیم بر...