شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
پدر بزرگم همیشه می گفتوقتی شبانه به کابوس ِ بی نور ِ کوچهمی روی،برای فرار از زوایای ترسآوازی را زمزمه کن!من همه برای پُر کردن ِ این خلوت ِ خالی ترانه می خوانم!برای تاراندن ِ ترس!به خدا از این کوچه های بی سلام،از این آسمان ِ بی کبوتر می ترسم!بامها را ببن!دیگر کسی بادبادک نمی سازد!در دامنه ی دست ش کودکان،تیر و کمان حرف ِ اول را می زند!می ترسم از هزاره ای دیگر،نسل ِ گلهای سرخ منقرض شده باشد!....