شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
عید مندیدن رخسارِه یزیبای توست ...فطریه امبوسه زِ لبهای توست ......
بیدار که می شوی شهدِ لب هایت شیرین می کند صبح هایم راتو را به عشق می نوشم هنگامِ طلوع برایِ تولدی دوباره......
عکاس خوبی نیستمبه هنگام ثبت لبخندت.️دست و دلم می لرزد ...️...
هوای بی تو بودنسرد است ..ناگهانی بیا ..غافلگیرم کن ..مگذار با چشم به راهیو درد بگذرد این زمستان ......
کاش ..آنقدر سبک بودمتا همسفرِ بادرها شومبه سویِ تو ......
گره بزندست هایت را در دستانمگره ای کور ..مرا ببربه عاشقانه ترین هواتا جانم را به جانت متصل کنم ......
سوگند به خدایی که بذر عشق تو را در دلم کاشت ..چُنان لبریزم از خواستنتکه دیگر کسی آرامِ جانم نیست ..فاتحه ی تمام دلدادگی هارا خوانده ام ..با هر نفس زمزمه می کنمدوستت دارم ......
نفسگیر است نبودنت ..بیا و ثابت کنکه دوباره دیدنت محال نیست!ای از تبارِ نور و آینه و اُمیدمن به بلندای قامت دماوندی اَتتو را عاشقم ..تو را دوست دارم ......
و خوب می دانیهر جایِ دنیا که باشیحواسِ دلم پرتِ توست ..گریزی نیست از عشقاز حسِ خواستنتاز مناینچنین که دوستت دارم ......
جار می زنمعشقت رابر گستره ی این شهرتا بدانند که تو تکرار نمی شوی....
برای داشتنتاز تمامِ جهان گذشته اممرا بخواه مرا بخوانو عاشقانه تکرار کنکه پای به زنجیرم و دل در بندبه اُمیدِ تو زنده مانده اماین یعنی عشقیعنی که تو نیمه ی جانِ منی......