شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
قلب می شوی در سینه امیادی در ذهنمبوسه ای بر لب هایمو روحی در جانمبگوچگونه نخواهمت آخر ......
حرفهایم به سوی تو که می دوندمعنی شان می ریزدمانند خجالت،زمان بوسه!یا مثل ترس،وقت گفتن اولین دوستت دارم!حرف هایم نزدیک تو رنگشان میپردمثل دل بعد از دیدارمثل هوش پس از آغوشمثلآخر همین شعر...آمدی...همه اش پرید!...
انقدر سختی نکن... نزدیک تر بیا... بگذار نفسِ حبسِ سینه ات لب هایم را زنده کند این همه تاریکی دلیلی نداردشب را برای بوسه آفریده اند......
بیا لباس هم باشیمدکمه دکمهرویِ تن هم بوسه بدوزیمدلم می خواهددستِ من در آستینِ تو باشددستِ تو در آستینِ منطوری که عطر تنمان گیج شودو آغوش، نفهمد چه کسیآن یکی را بیشتر ازآن یکی دوست داردراستش را بخواهیمن از این جنس سردرگمی هاکه نمی دانی تار عاشق تر است یا پودخوشم می آید....
گفتند که نامحرمی و بوسه حرام استدل گفت که محرم تر از این عشق کدام است؟بوسیدم و لب دادم و آغوش کشیدمنامحرمِ من!محرمی و کار تمام است...
بوسه بر لبهای او مستم کند همچون شرابشاد گرداند همین حال پریشان و خراب...
عاشق زیبا رخی گشتم که بی حد خوشگل استبوسه ازلب چیدنش امری بغایت مشکل استسینه مالامال عشق گشته بی حد وحسابدل اسیر چشم یار و عقل من پا در گل است...
بوسه های ناشتاییهم برای من خوب استهم برای توصبح تو را به خیر می کند وعمر مرا ...️...
کم کم یاد خواهی گرفت؛عشق تکیه کردن نیستو رفاقت هم معنی اطمینان خاطر نیستو یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستندکم کم یاد می گیری..که حتی نور خورشید هم می سوزانداگر زیاد آفتاب بگیریباید باغ ِ خودت را پرورش دهیبه جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاوردکم کم یاد میگیری که میتوانی تحمل کنیکه محکم باشی پای هر خداحافظییاد می گیری که خیلی می ارزی......
اجل رسید و لبش را برابرم آوردچقدر بوسه اش از خستگی درم آورد!تمام شد همه ی آنچه «زندگی» می گفتتمام شد همه ی آنچه بر سرم آوردمقابلم ملکی می به استکانم ریختبدون ِ آنکه بپرسد بیاورم؟! ، آورد...به خواب مرگ بنازم که از لج ِ تقدیرتو را در این "دم ِ آخر" به بسترم آوردطناب ِبسته به روح است مرگ، دست ِخدافقط مرا کمی از تو جلوترم آوردهزار نامه نوشتم برای بعد از خویشبخوان برای تو هر چه کبوترم آورد...
بوسه را مهریه کنهر شب طلاقت می دهمقاضیش من،متهم منشاکیش عشق من است...
جانانم،،،جای گل و بوسه و آغوش،نقطه ی عطف قصه یما، دلتنگی بود و دلتنگی...
دخترم آمدی به دنیایم عطر گل پخش میشود با تو بوسه ات روی گونه های پدر زندگی بخش میشود باتو بغلت میکنم که ناز شوی و ببوسم تو را که لوس شوی ارزو میکنم بمانم تاتو به دست خودم عروس شوی دخترم ، ناز من غزل بانو شاعر بیت های ناب پدر تو کمی ناز کن خریدارم همه یک جاست با حساب پدر کاش میشد برای من باشیمثل عیسی شوی و من مریم کاش میشد بدون مادر هم دخترم باشی و برای خودم...
دلبرا یک بوسه دادی این قدر نازت ز چیست؟ گر پشیمان گشته ای بگذار در جایش نهم..!...
خندیدی و چالِگونه ات پیدا شدگفتی که برایبوسه ات آزادملب های تو راهدف گرفتم دیدمازچاله در آمدمبه چاه اُفتادم ...!!!....
پیچیده عطر نگاه مستت در دل سکوت مجهول شب ..کنارم اگر بنشینی برایت نقاشی میکنم چشمانی را که نه ماه توانست درخشش را پنهان کند نه من شب نشین ..خیالی نیست ..نگاه ممتدت را بریز روی لبهای عطشانم میخواهم سبد سبد بوسه بچینم از نگاهت...لعیا قیاثی...
شما را به جان هرکه میپرستید بی هوا ؛ هوای رفتن نکنید...جان خواهد داد تنهامانده ی بی شما در بهت رفتنتان...مثلا خوده من...همان زن ابلهی که اگر فقط یک شب فقط چند ساعت قبل میدانستنم...آخ که اگر میدانستم بجای پس زدن بوسه ی دم رفتنش ؛ ذخیره ی تمام بوسه های عمرم را سنجاق میکردم به قلبش...از همان سنجاق هایی که مادربزرگ ها به قنداق عزیزکرده شان میزنند تا دور بماند از چشم بد...سنجاق میکردم به قلبش تا کور بشود چشم هرچه عاشق فلان فلان شده اش......
تولد هیچکس دست خودش نبوده!من اما به گمانم در این یک مورد هم استثنا بودم.تو یادت نمی آید ما را در عالم ارواح از یک روح ساختند و تو شدی همان نیمه ی گمشده ی من!من خوشبختر از دیگران بودم ؛در این دنیا نه ؛در عالم " ذر " بود که پیدایت کردم.آنجا بهشت طلایی من بود.چرا که هرگز از تو جدا نبودم.اما جوانه زدی و جهنمم شد دوری ات.فراق آغاز شده بود و نیز ، عشق هم...به زندان زمین نمیرفتم تا به دنیا آمدی!تجلی ات تسلیمم کرد ؛؛ به خواست خو...
می ترسماز دوستت دارم هایت.وقتی نمیدانمبا بوسهصورت چند نفر رابریده ایی.که لب هاتاین چنینخون است .....
در دهانت،دوستت دارم های زیادیپنهان کرده ایی ...!که جز به بوسه ،کشف نخواهند شد ...!... میبوسمت ....تا هر دوعاشق شویم .تو از بوسه_های من من از شنیدن عاشقانه هاى تو .....!!!...
از تمامِ خودمگونه هایم رابیشتر دوست دارمکه طعمِ بوسه های تو را چشیدو قلبم راکه برای چشم های تُ تپیدباقی اش از عمر من بیهوده بود......
باران می بارد...و من خیس از خاطرات تووو...تک و تنها، زیرِ باران آنقدر بدون چتر قدم میزنم تا تو بیایی...یک وقت دور از چشم منزیر باران،،سرت را بالا نگیری.... میدانی که من،،، حتی به بوسه های باران رویِ صورتت هم حسودی می کنم...آری من حسودم! جز من کس حق ندارد تو را ببوسد. ...
درست وسط پیشانی ات می شود قبله گاه لب های من بوسه هایم را همان جا حواله می کنم...
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شددلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شددر اوّل آسایش مان سقف فرو ریختهنگام ثمر دادن مان بود خزان شدزخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداونداینجا که رسیدیم همان زخم دهان شدآنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شدبا ما که نمک گیر غزل بود چنین کردبا خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شدما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیمیعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شدجان را به تمنّای لبش بردم ...
مرا غرق در بوسه کنبگذار پاییز سر در گم شودکه عشق از او آغاز شدیا از بوسه های تو......
به سوزش شیرین سوزن واکسن کرونا ، وقتی که روی بازوهایمان بوسه میزند قسم ،که حال ما خوب خواهد شد .بالاخره این سال گنگ بی بهاری که تحویلمان دادند را تحویل روزگار می دهیم و تا خود صبح همان روز ، نفس به نفس ، بغل به بغل و پا به پای هم می رقصیم ......
بوسه هایت را هنوز گل نداده،پشت نفس هایت حبس کردیو انتظار چشم هایم را ندیده،از کنارم گذشتیمحبوبه شب...
گریه کردیم ...دو تا شعله ی خاموش شدهگریه کردیم...دو آهنگ فراموش شدهپر کشیدیدم ،بدون پرِ زخمی با همعشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هممرگ پشت سرمان بود ،نمی دانستیم بوسه ی آخرمان بود ،نمی دانستیم...زندگی حسرت یک شادی معمولی بودزندگی چرخش تنهایی و بی پولی بودزخم ،سهم تنمان بود ،نمی ترسیدیمزندگی دشمنمان بود ،نمی ترسیدیمشعر من مزه ی خاکستر و الکل می دادشعر، من را وسط زندگی ات هل می دادشعر من بین تن زخمی مان پل می شدبی...
همین که چاقو به دست میگیرم و رگِ خشم ِدرختان را یکی یکی از تنشان قطع میکنم؛همینکه برگ برگ ِحواسِ پرت شده ی دارکوب ها را با بوسه های خداحافظی درون ِچال های وسط باغچه ِ مان به گیاه خاک تبدیل میکنمهمینکه ردِ ِخاطره را قدم به قدم با انگشتِاشاره ی تقدیر فراری میشوم!اینها یعنی موضوع های زیادی را منباید از پای زمین پانسمان کنم تا که راحت بچرخدورازهای زیاد زندگی را،بدون اسم و شناسنامه به چشمانِ روزگار کروکی بکشد!اینهارا خودم با مهربان...
بوسه فقط اونجا که ازش ناراحتی و میگه چی شده؟ بعد میبوستت و لباشو که جدا میکنه میگه خب؟ چی میگفتی؟...
ظهرشدپهن کن سفره ی آغوشت راکنار ت️و جرعه ای نگاهحبه ای لبخندو چند لقمه بوسه خوردن دارد ️...
هوا هوای بوسه های پی در پی و آغوش های تمام نشدنیست....
من راه رسیدن به چشمهایت را خوب بلدم فقط از بوسه هایت دوبال به من بده و یک آسمان آبیبرای پرواز ......
محبوب من،می بینی،هر روز از یک جنگ برمیگردیمروزهایمان قاتل های حرفه ای شده اند.ساکنان زمین زره هایشان را،در نمی آورندیک روز به جنگ آب ونان می رویمبابا شب را سر میبرد..ماه کفن پوش میشود و آنگاه صبحدمان،کارگران بن بست میزایندخیابان شرمش را سوار میکندمن مانده امبا این همه جنگ چه کنیم؟جنگاجنگیست،،جنگ های بیمارستانیتختهای اورژانس خودکشی میکننددکترها،هر روز خودشان را، در تابوت جا میگذارندما میرویم بدیدار مرگ...
همه جور بوسه خوبه جز بوسیدن صفحه گوشى......
چیزی بگو تا گرم شود...دستِ احساسم در این زمستان تنهاییمی دانی که زمستان فصل ِ آرزوی من است...وقتی تو مرا در آغوش بگیری ، وقتی سَردی هوا، زورش به گرمیِ نفس های ما نرسد...دوستت دارمکه این پرستشی ست عاشقانهاز نگاه من...تا چشم های تو ،از دست هایت ، تا بوسه های پی در پی ِ من.بیامرا ببوس تا معنا بگیرد این بیتعشق پر پرواز می دهد به آدم هازندگی ،یعنی عاشقی...و عشق !یعنی این کهآدمی زنده بماند در خیال... در خیالِ رُخ زیبارویی....
من شب را از گیسوان تو کنار میزنمو صبح را در عمق نیلی چشمانِ توبه تماشا می نشینمبا من واژه واژهعشق را زمزمه کنتا ابر احساس بار دیگرعطش لب های ما رابوسه باران کند...
عشق با بوسه عمیق می شودشعر با نگاهِ تو......
از خود دفاعی نداشتم وقتی لبان اوحالت بوسه داشتند......
شعرم راکوتاه می نویسمآنقدر کوتاهک تا لب وا نکرده ایلب هایت راغرق بوسه کنم...میدانماین شعرهرگزمجوز نمی گیردبیخیال چاپبدون سانسورمی بوسم ات...
و تودوستت دارم رابه لهجه ی بارانو عشق رابه زبان بوسهبر بند ، بند تنم ، جاری می کنی ......
دو ادمیم و دو عالم پر از تضادو تفاوتببین که ساخته شد از گلایه هامون بت!نفس به حبس رسیده،میون سینه ی منبه شام تیره رسیده کلافِ کینه ی من ...نه عشق شکل خودش بوده نه هم آغوشیببین که مُرده وجودم ، در اوج مدهوشی !به هندسه ، که دُچارِ عدد به اعدادهمنی که صِفر شدم، پاسخم فقط "داده"من و تو جمع دو تا ضلع نامساوی نحستبادل دو غریبه ، ورودِ ناشیِ بحث...به ضرب و شتم میون دو بوسه از لب هاتضاد و ترس و توّهم، تشنّج شب ها...
کافه چی! در رگِ قلیانِ من انگور بریزبر سرش آتشِ خونخواهیِ تیمور بریزشبِ جشن است بگو تا همه بشکن بزنندبشکن اندوهِ زغال و به دلش نور بریزمنویِ رقص ببر هرکسی از راه آمدرویِ هر تخت نُتِ تمبک و سنتور بریزجایِ نعناع و هلو، طعمِ لبِ یار بدهبوسه یِ تلخی از آن دلبرِ مغرور بریزقهوه یِ تُرک تر از چشمِ بلایش برسانتهِ فنجانِ مرا فالِ شر و شور بریزشاه ماهیِ قشنگی سرِ آن میز آمدحجله برپا کن و بر رویِ سرش تور بریزچه بهشتی شده ...
خنده هایت را قدر بوسه هایتو سکوتت در تعلیق راقدر صدایت در آواز،دوست می دارم.و در ندیدنتچه فرق می کندکه بگویم دلم بیشتر برای چه تنگ استوقتی دلمبرای تو تنگ است....
عشقت مرا به خود می آوردریز و درشت های پنهانمآشکار می گردندصدایم دیگر از ته چاه نمی آیدنگاهم خیره به دیوار نیستاز چاه و دیوار و سیم خاردارعبور می کنمبه یاد می آورمپرواز مخصوص پرنده ها نیستو من هم مثل باغ زیبایممثل گلها معطرمثل پروانه ها رنگیو با بوسه هایم می توانمخستگی سال هایت را به شعر مبدل کنم....
کاش آن آینه ای بودم منکه به هر صبح تو را می دیدم... می کشیدم همه اندام تو را در آغوش... سرو اندام توبا آن همه پیچآن همه تاب... آنگه از باغ تنت می چیدمگل صد بوسه ی ناب......
صبح بخیرهایم را...برایت بوسه بوسه گلستان می کنم...تو فقط مرا عاشقانه تکرار کن...تا عطر بهار نارنج دوستت دارم هایم را طوری برایت پیله پیله پروانه می کنم که تا خودِ شب... من باشم و تو باشی و فدای تو شدن... ️...
دست هایم را بگیرتا از تمام پرنده ها کوچ کنیمو در ارتفاع بوسه های توماه قرص هایش را پشت خنده هایتدفن کند....تو در سپیدی چشم هایم برقصتا شوق گردش از سر عقربه ها بیفتدو من آنقدر از تو بگویمتا در شعر از من جز تو نماند....از جنون لب هایت ...تا مو/شکافی گیسوان تو..از خماری لکنت چشم های نیمه باز تو...تا دیوار چین/خورده روسری اتاز هیزم مات زیر پلک هایت...تا آرامش پنهان شده پشت آبشار تا به کمر رسیده اتآنقدر از تو بنویسم...
کشتن که مقدمه نمی خواهدبگذار چاقو با گردنحرفش را صریح بگویدآبی که قبل از سر بریدنبه گلویم می ریزیآتش وجدان ناآرامت را آرام می کنداما مهربان ترت نمی کندمطیع ترم نمی کندمن یاد گرفته ام که در تسلسل روحمصبور بمانمحالا کشتن به هر شکلی که می خواهدمی تواند اتفاق بیفتدچاقوی تواز گلوله ی دشمن مهربان تر استبه بوسه ی قبل از مرگ می ماندگرم و طولانیدست هایت را از خون من پاک کندر کافه ای قهوه ای بنوشو بروبرای کشتن من...
ماری بر تنم چنبره زدهو سیبی در گلویم گیر میکندبه جرم هماغوشیبا داغی بر پیشانیاز بهشت رانده میشوممن زنمو شوق بوسه در تنم تیر میکشد...