یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
چشم من بر راه تو ای مونس شب های منمانده و آرام نمی گیرددگر در جای خود...
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست؟خود کرده جرم و خلق گنهکار می کنی...
ز عشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد خرابم می کنی اما خرابی با تو می ارزد...
من نکنم نظر به کس جز رخ دلربای تو...
تو مرا زمزمه کنتا دلم آرام شود ......
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان...
شب ها دو لب من، به هم از ناله نیایدتا او همه شبخفته دهن بر دهن کیست...
بیا به جنگ تن به تنشلیک خنده از تورگبار بوسه با من...
از تب آن دو لب چون عسلتعمریست که می سوزم و درمانم نیست...
این من ، با هیچ توییغیر خودت ، ما شدنی نیست...
من پر از درد توام بیمار میدانی که چیست ؟...
گر ز مسیح پرسدتمرده چگونه زنده کردبوسه بده به چشم اوبر لب ما که این چنین...
گاه چنان دوست دارمتکز یاد می برم که مرا برده ای ز یاد...
بیا ذوب کندرکف دست من جرم نورانی عشق رامرا گرم کن...
هنوز اسم تو تنها اسمی استدر زندگی منکه هیچ کس نمی تواند چیزی در موردش بگوید...
ای من فدای چشم تویاد عزیزت از همه ی یادها جداست...
طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی...
من دلم بی تو سر نخواهد کرد...
شکسته باد دلمگر دل از تو بردارم...
فقط من می دانمتو چقدر زیبایی...
به حول و قوه ی زیبایی تو برخیزمو از پرستش غیر از تو اجتناب کنم !...
تو را من دوست دارم تا جهان هست...
تو همانی که به دیدار تو من بیمارم...
مثل باران بهاری که نمی گوید کیبی خبر در بزن و سرزده از راه برس...
گمان مبر که فراموش کردمتهیهاتز پیشم ار چه برفتینرفتی ز یادم...
ای دورترینجز تو کسی به من نزدیک نیست...
صدایم کنبگذار در امواج صدایت دیوانه شوم...
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرمآن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید...
بیرون نشود عشق توأم تا ابد از دل...
وقتی به زلال نگاهت زُل میزنمحرف که هیچ نفس هم کم میاورم...
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم...
به سرم یاد تو افتاد ودلم ریخت به همهمه تکرار تو کردمهمه ام ریخت به هم...
کجا جویم تو را آخر من حیران نمی دانم...
آغاز هر کجا باشدپایان هر کجا باشدگر پر شکسته در بادپرواز با تو باید...
بر خاطر منجمله فراموش و تو یادی ... !...
من هر نفسم بر نفس ناز تو بند است...
من تو را می برم از یاد ولی بعد از مرگ...
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت...
این نگاه ملتمسدر پی توست...
اگر دل پای بست تو نمی بودمرا سر بر سر زانو نمی بود...
آن روز که در محشرمردم همه گرد آیندما با تو در آن غوغادزدیده نظر بازیم...
من بهشتم همه در دیدن خندیدن توست...
تو چه کردی که دلم این همه خواهان تو شد ؟...
در سرم نیست دگر غیر تو رویای کسی...
تو را از من کم کنندهیچ می ماند...
و خواب آخرین نشانی استکه هر شب می روم تا تو را در آن پیدا کنم...
گرچه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما...
در سرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق...
مرا زیستن بی تو نامی نداردمگر مرگ من زندگی نام گیرد...
دیشب به خواب شیریننوشین لبش مکیدمدر عمر خود همین بودخواب خوشی که دیدم...