شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
ما قصه یِ دل جُز به بَر یار نبردیم- هوشنگ ابتهاج...
گر نیوفتد این هوای مست سودا از سرممی برد جان مرا در فرط مستی از بَرم...
صنما چه ماهرانه دل ببردی از ماآنقَدَر محو تو هستم که ندانم چه شود در دنیا...
خوشم من با غم عشقتطبیب آمد جوابش کن...
عشق با بوسه عمیق می شودشعر با نگاهِ تو......
خوشهخوشهبرزمین می ریزدموهای گندمی ات...
عاقبت میهمان یک نفریممرگ با طعم تلخ شیرینی...
عید هر کس آن مهی باشدکه او قربان اوست...
بر سر شانه می رودتابوتآرزوهای کال...
بسیار خلافِ عهد کردی، آخر به غلط، یکی وفا کن......
عشقدر جان سنگفرهادمی تراشد...
پروازبه حال قفسمیگرید...
باز سنجاقک عاشق/ لقمه ی باز شد/لیسار در مِه جنگل...
خط چشمان تورادیدم و خطاط شدم ....
#باید_خون_گریست...
#میرزااولنگ...
نخواه چشم ببندم به روی رفتن توکه وقت رفتن جان، چشم باز می ماند ...
دیگر خالی خالی امتهران اشک می ریزدمن شعر می نویسم...
روزی که شدی جلوه گه عشق برایم زان روز همه شعر برای تو سرایم...
دسته کردم/شعر را/نقطه،سوال را پشت خانه پنهان کردم...
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموشاین چراغی است کز این خانه به آن خانه برند...
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم /شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام...
شعر تو هستی که مرا غرق ترانه کرده ایی... رخوت دنیای مرا چه عاشقانه کرده ایی...
شِعرے که آلودهبه بوسه هاےِ تو نباشَدنَگفتنے ست..!!...
بیا که *شعر *هایممغزم را خورده اندبس که حرف آمدنت را می زنند!...
تنها شعرِ ممنوعه ی دنیادوست داشتن توست ...!!!️️️...
دفترم را بر می دارمو شعر هایم رانگاه میکنمصدای بچه ها می آید...
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیستداروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟...
با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش...
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی...
هرکسی یک دلبر جانانه داردمن تو را...
مانده ام چگونه تو را فراموش کنمتو با همه چیز من آمیخته ای...
بوی آبان می آیدبوی کسی که دارد توی نسیمبرای تو شعر عاشقانه می خواند!...
اندکی شعر بخوانحالت اگر بهتر نشددر طبابت حکم ابطال مراصادر بکن...
شعرهایممثل دامنت کوتاهباد که می وزدشاعرترمی شوم...
همیشه که صبح شعر نمیخواهد ،یک وقت هایی تو را میخواهد فقط تو را .......
هرکسی روی تو را دید از این کوچه نرفت و هم اینک سبب وسعت تهران شده ای...
تلخ شدطعم شیرین شعرهایمافتاد شکستفنجان سفید گل مشکی...
آنقدر شعر مرا خواندیو گفتی احسنت...فکرت افتاد که شاید تو دلیلش باشی؟...
صبحِ من مزه ی لبخندِ تو را کم دارد.....
وقت استکه بنشینی و گیسو بگشایی......
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منمباید بروم دست به کارى بزنم ......
مثل یک شعر مرا تنگ در آغوش بگیرکه هوای غزلم سخت شبیه تن توست...
شرط ادب است بعد تو دست به زانو بنشیند دل ما...
بهشت را دوبار دیدمیک بار در چشمانتیک بار در لبخندت...
مرا زیستن بی تو، نامی نداردمگر مرگ منزندگی نام گیرد...
آرام بگویم دوستت دارمتو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟...
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم...
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد...
آه...... که در فراق اوهر قدمی است آتشی ............