عشق یعنی در میان صدهزاران مثنوی
بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کند...
من مولوی ام ترسم از آن است مرا شمس
پیدا کند آنگاه که دیگر نفسی نیست...
گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست...
اتفاقا که تو را دید دو چشمم، دل گفت
خاک بر سر شده ای این خود زندانبان است...
زمین دور سر خورشید نه، دور تو مى چرخد
که از گل هاى روى دامنت فصل بهار آمد...
در قضاوت همه حق را به تو دادند ولی
نکته اینجاست که من راز نگهدار ترم...
عیسای من شده ای و مرا زنده کرده ای
ای آنکه در خیال من و آرزوی منی
سجاد یعقوب پور...
سبو بشکست و دل بشکست و جام باده هم بشکست
خدایا در سرای ما چه بشکن بشکن است امشب...
شعر هایم همه در وصف تو و مال تو شد
ای که دیر آمده اما که چه خوش آمده ای...
چرا ای آشنا با من، مرا تنها رها کردی؟
کسی با این دلِ تنگم نباشد آشنا جز تو
-بادصبا...
کجایی بی تو سرگران، منم تنها به این دوران
امید و همدمم هستی و بر دردم تویی درمان
-بادصبا...