فرقی نمی کند که چگونه... چرا ، ولی
تقدیر و سرنوشت به کام دلم نشد...
دل به دریا، زدم و، سازِ دلم؛ شد غزلم
کاش! با سازِ دلم، ساز شوی؛ گاهی هم
...
برایِ قلبِ بی تابم، به سازی خوش فرست آواز
که سازِ هر غزل گردد به شوقِ آن کنم پرواز
...
من رختِ شعر، به تنِ واژه، می کنم
با یک غزل ،دلِ بی تاب، چاره می کنم
...
خاطرِ عشّاق، را خوش می شود ،در کوی یار
مطربا دف زن، که غم میرَد،چو آید آن نگار
دلتنگم...
آمدی...عشق به این قلب پر از غم دادی
بی تو ای حضرت خورشید دلم تاریک است...
من، همان ،شورِ غزل هایِ توام؛ می دانم
در دلم، عشقِ تو را، یار؛ به جان می خوانم
...
شده ام مست و پریشان و کمی هم مجنون
بی تو ای حضرت دلدار دلم بارانی است...
می کند صد آفتاب، بر من طلوع ،ای نازنین
گر بیایی باغِ دل، گل می دهد زیباترین
...
سفر کردم ز خود دیدم که گمراهی ست بد کردم
نه با خود گشته ام اینک نه راهی هست برگردم
...
بگردم من، به پای دل به پای سر به گرد تو
کجا جویم چنین کعبه به دل دارم غمت جانا
...
شعر من از دل بی تاب خودم می گوید
رقص واژه به قلم نیست دلم زنجیر است
...
بگذار که چون طوفان، موّاج شوم گردان
از خواب برآید، دل؛ دستی بزند خندان
...
بی تو غزل نمی شود واژه ی شعرهای من
ای به فدای تو همه ثانیه های عاشقی...
قبله گه دلم تویی ،ای که تو برده ای دلم
روح شود زنده به تو، عیسی روح پرورم
صبا...
چون توهم کرده است در خود خیال دون صفت
بیشه ی شیران شده است منزلگه باده پرست
...
سودای تو را دارم در سر چه کنم ای یار
چشمم به در مانده ،یکسر چه کنم ای یار
...
ز دلتنگی نویسم شب ،غزل های دلم را
به دست واژه ها، زیبا نگارم، تا تو را بینم
صبا...
هر چه گفتم عاشقم گفتی که من هم خواهرت
من که خواهر داشتم، لعنت به چشم خواهری...
ریش درون، پنهان کجا، عاشق کند ای نازنین
خون می خورد در هجر آن، زیبا رخ مهر آفرین
...
ذکر من بر لب شده آن طاق ابرویت نگار
بسته ام قامت به عشقت همدم شبهای تار
...
صبح به لبخند تو ساز دل من کوک شود
ای که لبخند گل و سبزه ز تو معتبر است
...
آمدم شعر بگویم که غمم کم بشود
ناگهان از تو نوشتم دلم از دستم رفت...
بر کوی و برزن میخانه گشتم هیچ نبود
تو آن مستی مایی اگر مستانه نبود...
سهم من در وسط معرکه عشق چه بود؟
غم و دلتنگی و حسرت، همه یک جا با هم!...