شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
قطره آبقطره آبی کوچک و بی ارزشم در آسمانها من ولیدر زمینم،قطره آبی ناگهان سیلی خروشان می شود...
بوسه باراندِلبرا دیوانه و معشوقه ای اَندر قفسداری ولی،بی محابا ، بوسه بر لبهای بی اِحساسِ باران می زنی....
خواب انقلابمن به چشمانِ بیقرارِ مهتاب می نگرممن به زمان انفجارِ این خواب می نگرمدر آغوشِ بیقرارِ این طناب دارمن به زمانِ خواب انقلاب می نگرم...
الهام نادرآن الهام نادری که چنان وحی به من شد زِپسِ سبزه چشمان چو ماهت.به زمانی که به بیعت نشستم، و به زحمت گذشتممن از آن بودن بی تو.به خدا کشت مرا:غم آن بوسه که پاییز نچیدم زلبت،و چه دل تنگ شده است.تهی از رنگ که نه،بلکه بیرنگ شده است.از برای تو ای پاک ترین حادثه از نوع بشر.و من اینک زخدا،نفسی یا که نهچون تو کسی می خواهم.پس دگر باز به پرواز درآی و در آغوش بگیرم، که بمیرمز هوس بازی با تو ،...
((زیبای نا پیدای من))ما ترک جان چو کردیمدر این دیار یاراناز این همه هیاهوجز رنج دل ندیدیم...
حلقهدر میان حلقه های بیشمار زندگی،حلقه ای از زلف یارمهربانم آرزوست....
ریاکارآن یار که می گفت که دیوانه ما بودمجنون و گرفتار و در بند جفا بودبیهوده ببستم دلم را به وفایشابلیسه ریاکار و فرزند خطا بود@sohrabipoem سهرابی...
چه کنمچه کنم تو را که دیوانه ایز بهر می عاشق میخانه ایدل زتو من هیچ نَبُرَم ای رفیقگر چه تو خود رفیق هر خانه ای...
نَجوای تو را دوش شنیدم دنیا آن راز بزرگ که گفته ای با دریادردا که چه غمگین و غضبناک شدی از این همه بی مهری و بد گوهری انسانها...
به چشمانت خواهم آموخت،که....زندگی پیمایشی است آرام و فرسایشیاست مداوم تا. مرگ@sohrabipoem ...
پایان بی آغازی است وصلت عشق و مرگ،،،،،،،،درسرزمینی که مبلغانش جاودانگی و فرزانگیرا درروزی که نخواهد آمد به تو نوید می دهند....
مانده ام در حسرتِ چشمانِ مهتاب گونه ات..در شبی که ظلمتش دُزدیده چشمان مرا...
سَرخوش اند این کوچه های عاری از نجوایِ مندر بَهاری که دِلَم با حنجره،سازِ جدایی می زَند.سروده های:حسن سهرابی Instagram.com/sohrabipoem@sohrabipoemSohrabipoem.blogfa.com...
بوی عرفانزندگی با تو برایم بوی عرفان وشقایق می دهدبی تو امّا:بوی عرفان و شقایق حس قبرستان دهدحسن سهرابی...
محرمی است و عاشورایی بر پاستدر روزگاری که نبودنتنه شمشیر می خواهد و نه شمر و یزید.حسن سهرابی...
کتابخانه ده ما را آتش زدندتا همه مردم با خدا شوندغافل از آنکه خدا همراه دودازدِه ما رفتحسن سهرابی...
اَرتش چشمانت چه حماسه ای آفریدبا نگاهی آشناآنسان که اسیر کرد همه سپاه چشمانم....
آرزویم این است جاناکه چُنان تیغِ فَلَکبَر زَنَد از ریشه تو راکه دِگَر رنگ خوشیهیچ نیایَد به دِلَت....
به دورانی که شیر دَربَند ودل چرکین زِ دستِ نامرادیهای دوران است.چه نا زیباست:کوکِ سازِ نامَردیبه دستِ کَرکس و کفتار. @sohrabipoem...
شوق است مرا رویِ چو ماهت که ببینمتنها شوم و در دلت آرام بگیرممن آمدم آرام که در پیشِ دو چشمتدریا شوم و در تَنَت آرام بمیرم...
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ استکه دائم با دلِ من در نبرد استدلی خسته چُنین پیغام سَر دادکه مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد است...
آتش زیر خاکسترچه حرفها و سخنهایی که در قلبمچنین مرموز در خوابند،ولی،آتش بَرآرد سَر از آن خاکستر سردمدر آن روزی که برخیزد هزاران شعله ها از آن....
((زیبای نا پیدای من))ما ترک جان چو کردیمدر این دیار یاراناز این همه هیاهوجز رنج دل ندیدیم @sohrabipoem...
چشمانِ فلکچشمانِ فَلَک کور شود گَر نتواند،این عشقِ میانِ من و آن یار ببیند@sohrabipoem...
زیبای ناپیدای من:امشب دلم شیدای تو.... آتش گرفت از یاد تو.. یا ساز دِل را کوک کن..... یا بَر شِکن ساز مرا......