شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
روز و شب ب کسی ک نباید فکر میکردم.. ک چ شود؟ معجزه شود و اویی ک با دیگری خوش است بازگردد؟ خیال خام... ب نوشتن فکر میکنم... شاید نوشتن ارامش را ب من هدیه کند.. مثلا.. نوشتن تمام خوشی هایی ک چشیدم.. نوشتن تمام خوشی هایی ک میخواهم بچشم.. نوشتن تمام خوشی هایی ک میتوان چشید.. من باید بایستم.. روی دو پای خودم.. نویسنده: vafa \وفا\...
پارت 2 من این همه تب و امپول و درد و تحمل نکردم که اخرش بشم دلیل خدا رو شکر کردن بقیه ام اس پایان من نبود ام اس زندگیمو عوض کرد درد داشت سخت بود ولی خیلی چیزا یادم داد اولیشم قوی بودنه قبل از این که ام اس بگیرم هیچوقت فکر نمی کردم روزی بتونم انقدر قوی باشم ولی مردمی که نمی دونن ما چی میکشیم صدامون میکنن نازک نارنجیا من کار می کنم درس می خونم و کشوم پره از مدال و لوح تقدیر های ورزشی اما مردم به جای دیدن اینا به جای دیدن من فقط بیماریم و می...
پارت 1لرزش دستام تشدید شده بود چشمام دو دو می زد .کلمات رو صفحه مانیتور می رقصیدند و مقنعه رو سرم سنگینی می کرد سعی می کردم نفس عمیق بکشم و به کارم ادامه بدم کلافه و عصبی شده بودم فکر می کردم چندتا حشره رو گردنم راه میرن دستمو زیر مقنعه بردم و سعی کردم نا محسوس بخارونمش بعدش با غیض چند تا دستمال برداشتم و همونطور که عرق دستامو خشک می کردم به همکار کناریم گفتم اخه الان چه وقت برق رفتن بود پاشدم برم یک لیوان اب خنک بخورم ولی حس کردم ق...
قدم زنان میان کوچه های نیمه زنده شهر میگشتم.. گرد مرگ را نصفه و نیمه پاشیده بودند... کم و بیش بودند کسانی ک میرفتند و می آمدند اما.. ت نبودی.. ن میرفتی.. ن می آمدی.. چشم انتظارت بودم.. در خیابانی قدم گذاشتم ک با ت قدم زدم.. بدون این ک کنارم باشی.. ب کافه ای پا گذاشتم ک با ت روی صندلی هایش نشسته بودیم، بدون این ک ت باشی... از کافه بیرون زدم.. راه خانه ای را پیش گرفتم ک.. قرار بود با هم آنجا زندگی کنیم... سالهاست با ت زندگی می...
خیابان شلوغ بود و راه طولانی.. ترافیک بود و خستگی.. اصلا همه چیز دست ب دست هم داده بود تا من چشمانم را برای لحظه ای روی هم بگذارم.... ترافیک را ب قدری طولانی میدیدم ک فکر نمیکردم تا حداقل نیم ساعت دیگر راه باز شود.. شیشه تق تق صدا میداد.. سرم را بلند کردم.. کسی نبود.. روبرو را نگاه کردم.. کسی روی کاپوت دراز کشیده بود و ب چشمانم زل زده بود.. صحنه کمی شوکه کننده بود.. یعنی.. اصلا انتظارش را نداشتم.. اما چرا هیچ کسی حتی نگاهی...
قدم زنان از کنار مغازه های کوچک و بزرگ میگذشتم.. کودکی را دیدم ک با لباسی پر از گِل گریه میکند.. نزدیک رفتم تا دلیل اشک ریختنش را بپرسم.. تا نزدیک شدم اشک هایش را پاک کرد و گفت«چه عجب یکی اومد نزدیکم!!!!» لبخندی روی لب هایم نقش بست.. دلیل گریه اش را پرسیدم.. و او پاسخم را اینگونه داد: «از خیابون ک رد میشدم ی پسره ای با دستاش محکم هولم داد طرف جوب کنار خیابون و بعدم بلندم کرد و گف خوبی؟ بعدم رف!!!» تعجب کردم. دلیل این رفتار را...
با خودم عهد بسته بودم عاشق باشم.. ولی.. هرچه فکر میکنم میبینم! هرچقدر هم رسم عاشقی بدانم.. باز هم در انتهای فکرم.. در اعماق قلبم.. چیزی همچو خطِ صافِ دهانِ صورتِ ایموجیِ پوکر، مرا مینگرد.. و او خود من هستم.. بی هیچ کم و کاستی! کمی بی تفاوتی را از من بگیرید.. از ماسک خسته ام! ماسک انسانی به دور از بی تفاوتی.. ماسک شور و اشتیاق.. ماسک لبخند.. کاش کسی اشک های حلقه زده در چشمانم، تیر کشیدن های قلبم.. درد کشیده شد...
دستانش میلرزید و خودکار را ب سختی در دست گرفته بود.. حرف هایش در گلویش مانده بود و ب دستانش سرازیر نمیشد! بغض گلویش را میفشرد.. گویی کسی دستانش را بر گلویش میفشرد... نفسی کشید با سختی تمام حرف هایش را با خودکارش روی کاغذ میفشرد... جوهر خودکار اینگونه نوشته بود.. «ن وصیت نامه نوشتم، ن خاطره... حرفمو میزنم و بعد... گفتین برم.. باشه.. اینم نامه خدافظی.. مث فیلما نمیگم وقتی رفتم دنبالم نگردین.. ن.. جای خاصی نمیرم.. نبودنم ...
اشک تمام صورتش را پر کرده بود.. آرام ب سمتش قدم برداشتم.. نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش.. لب گشودم تا دلداری بدهم.. اما.. سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد.. نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم نشاندم.. از کنارش رد شدم.. جلوتر ک رفتم.. صدای گریه اش تمام بدنم را خشک کرد.. سرم را برگرداندم.. او.. ب روبرویش نگاه میکرد و بلند و بی پروا اشک میریخت.. ب نقطه ای ک مینگریست چشم ...
هر زمانی نقل های سنتی آذربایجان رو می دیدم لبخند تلخی؛ ولی طولانی روی لبم جا خوش می کرد.یه روز که به خونه ی خاله ام رفتیم، بازمنقل دیدمبازم یادش افتادمبازم روحم مثل پروانه ای پر گرفت که به سمتش برهو دست آخر اون لبخند کذایی دوباره اومد رو لبم ..هر دفعه می دید هیچی نمی گفت..هیچ سوالی نمی کرد...حداقل بپرسه " دیوونه ای؟!..آخه نقلم لبخند زدن داره؟"ایندفعه بازم سکوت کرد.وقتی مهمونی تموم شد؛ اومدیم توی ماشین دستی با کلافکی ...
\هین\ بلندی کشید و دستش را به لبه ی میز گرفت تا بلند شود سرم را از لب تاپ بیرون آوردم و متعجب نگاهش کردم:« چی شده؟!»همانطور که صندلی اش را از میز فاصله میداد تا راحت تر خارج شود گفت:« حواسم به غذا نبود!» لبش را گزید:« فکر کنم سوخت!» لب تاپ را بستم و از جا بلند شدم دستش را گرفتم تا مانع حرکتش باشم:« بشین.. من غذا رو میکشم» نگاهش را به جایی که فرض میکرد چهره ام آنجا باشد دوخت:« نه خودم میرم» دستش را رها کردم و صندلی را برایش عقب کشیدم ...
چشمانش را بسته بود.. اصلا.. تکان نمیخورد. از کنارش گذشتیمچشمم به پاهایش خوردرگ هایش مشخص بود. دستم را روی چشمان خواهر کوچکترم گذاشتم تا حداقل اگر سروصدا گذاشت، کابوس خواب را از چشمانش نگیرد.. ناگهان صدای بلند و خشن مردی که فریاد زد و کلمه ای را گفت شنیدیم.. با سرعت به داخل خرابه ای رفتیم و پنهان شدیم. رحم ندارند.. کودک و بزرگسال را نمیفهمند... هرچند.. اینجا دیگر کودکی نیست.. همان شیرخواره ها هم بزرگ شده اند در خاک و خون ...
«آقای قاضی من به حرفای این اقای اعتراض دارم!!! دوروغه، افتراس، تهمته، من درخواست اعاده حیثیت برای موکلم دارم» دادگاه متشنج شد و هرکسی چیزی میگفت و از سمتی فریادی شنیده میشدامامتهم، یا همان قاتل پرونده گوشه ای نشسته بود و فقط به میز قاضی چشم دوخته بودرفیقش برای اعاده حیثیت او بال و پر میزدو...صدای کوبیده شدن حکم بر روی میز با همان جسم پر صدا، با همان چکش معروف، باعث سکوت حضار شد.پس از حرف های اولیه و دلایل و برهان و سخن هاحکم چیزی ...
لب ساحل نشستن عجیب آرامش دارد... عجیب حس آرامشش عجین میشود با تک تک تاروپود وجودمان.. قدم زدن در طول ساحل گویی طول خاطرات را همینطوووور دراز تر میکند.. چرا وقتی در طول ساحل قدم میزنی خاطرات طولانی تر میشوند؟ هرچه خواستم فکر نکنم نشد.. هرقدر قدم زدم خاطرات طولانی تر شد.. ایستادم.. رو به دریا قدم زدم.. کفش هایم را گوشه ای گذاشته بودم و شن و ماسه ها زیر پاهایم غلت میخوردند و در خود جمع میشدند.. موج، آب را به پاهایم رساند.. سرد بو...
کلید و انداختم تو در و بازش کردم.. وارد خونه شدم و کیفم و از دستم شل کردم ک آروم بیوفته رو زمین.. خودمم نشستم رو مبلای روبروی آشپزخونه.. ی لحظه چشامو بستم..ی صدایی از آشپزخونه اومد و چشامو وا کردم..خانم خونه مث همیشه کارش تو آشپزخونه بود و بوی غذا رو توی خونه پخش کرده بود.. انقد حواسش ب غذاش بود ک حتی صدای در و نفهمیده بود.. بلند گفتم: سلااامیهو برگشت و با تعجب گف: عه کی برگشتی؟؟ جوابی ندادم و رفتم طرف گاز.. سیبای سرخ کرده...
توی ی جای سرسبز، سردرگم بودم! نمیدونم اصلا چرا اونجا بودم؟! کم کم انگار ی چیزایی داش یادم میومد! ولی این یادآوری ی جوری بود! ی جوری ک انگار قبلا نمیدونسم و الان یهویی میدونم! عجیب بود و ی کم باعث شده بود تو ذهنم سوال ایجاد بشه! ک مثلا چرا دارم میرم سمت شلوغی؟ یا چرا لباسام مشکیه؟ یا چرا اینقد خاکی ام؟ خب اصلا! چرا اینقد همه گریه میکنن... و مهم تر از همه؛ اینجا چرا یهو مث قبرسون شده؟؟ نمیدونم چرا و چطور! اما رفتم بالای ...
امروز را ب فکر هیچ بودم.. فکر کردم ب این ک نبودنم آن چنان ک فکرش را میکردم سخت نیست.. ن کسی میفهمد.. ن کسی بد میشود اوقات خوشش.. ن کسی دگرگون میشود حال کنونش.. مهم حال است.. اکنون.. ب این فکر نکن ک شاید چند ده سال آینده را میبینی یا ن... ب این فکر کن فردا.. چشمانت را باز خواهی کرد؟ یا همین حالا.. دَم... سپس بازدم.. دَم... آیا باز هم بازدمی در ادامه این دمیدن ها در انتظار است؟ یا این آخرین دم و بازدم توست؟؟ وقتی از ...
*خودکار بود و کاغذ.. گاهی غلط گیر هم نگاهش ب آن ها می افتاد.. او هم مراقب بود... مراقب جوانی کاغذ و خودکار..کاغذ می نشست و خودکار برایش مینوشت.. حال گاهی عاشقانه هایش را و گاهی دردودل هایش را... در این میان.. غلط گیر کم و بیش میپوشاند اشتباهات خودکار را.. کاغذ هم میفهمید اشتباهات را... اما ب روی خودکار نمی آورد این لکه های کوچک را... خودکار آنقدر نوشت و نوشت ک.. کاغذ پر شد...کاغذ رسما بی فایده شد... اما... غلط گیر باز هم...
هوا دیگر رو به سردی میرفت و امروز... تولدش بود. دسته گل را از گل فروشی، و کیک را از شیرینی پزی نزدیک به خانه دوستش خرید.. کادو هم.. آماده بود. همه چیز را در ماشین گذاشت و به راه افتاد. در راه آهنگ تولدت مبارک را زمزمه میکرد و با لبخند به راه و جاده نگاه میکرد. رسید.. پیاده شد.. کیک و کادو و دسته گل را روی هم گذاشت و با پا در ماشین را بست و به سختی سوییچ را چرخاند و دکمه قفل مرکزی را فشرد. قدم میزد و نزدیک میشد و لبخندش عمیق تر...
در جعبه را نگاه کرد! پوشال های رنگی را کنار زد و.. قاب کوچک ته جعبه را بیرون آورد عکس دونفره.. از خودش و او.. او... آن روز را به خاطر آورد همان روزی که شهربازی پر از صدای خنده هایشان بودبالای چرخ و فلک این عکس را گرفته بودند.. همان چرخ و فلکی که وقتی به بالای آن رسیدند شهر زیر پایشان بود... همان چرخ و فلکی که دلشان نمیخواست تمام شود بالا بودنشان! همان چرخ و فلکی که سه بار بلیط خریدند برای بالا ماندن! بعد از آن هم قصد برگ...
گل های آپارتمانی اش را خیلی دوست داشت.. هر روز حتی اگر حال خوشی هم نداشت به گل هایش آب میداد و با آن ها حرف میزد و نوازش میکرد دستان نرمشان را... رشد کردند و قد کشیدند... وقتی آزمایش داد و دکتر گفت دوقلو باردار است، از خوشحالی روی پاهایش بند نبود.. شاد بود و پر از انرژی.. پس از چند سال... بگذریم.. چند ماه را ب سختی گذراند.. استراحت مطلق بود و جنب و جوش و فعالیت زیاد برایش بسیار خطرناک.. گل رشد کرده بود و سه شاخه بزرگ و زیبایی را...
مدال طلا را به گردنش انداختند و تشویق حضار صدا را به صدا نمیرساند.. خبرنگار اینگونه سوالش را پرسید: پسر قهرمان حالا مدال طلا رو میخای اول ب کی نشون بدی؟ میکروفن را به سمت پسرک گرفت و اینگونه پاسخ شنید: مامانم... همین.. دیگر هرچه از او پرسیدند پاسخ نداد؛ فقط یک بار پرسید: جشن کی تموم میشه؟ میخام برم مدالمو ب مامانم نشون بدم. جشن تمام شد و پسرک و پدرش سوار بر ماشین به سمت خانه میرفتند ک پسرک با کنکاش و کنجکاوی به اطراف نگاه ...
روز به روز کلاف ذهنت پیچیده تر از قبل می شود. راه گریزی نداری، احساساتت را به تاراج برده اند و تو فقط نظاره گر بودی. دلت لک می زند برای پرستوهای کوچ کرده از قلبت که الان آواره هستند. که دلخوشی شان گرمای سوزانِ چهاردیواریِ قلبت بود. قلبی که فصل زمستانش را می گذراند. جاده های ناهموارِ زندگی ات که قرار بود هموار شوند، بیشتر از پیش خودنمایی می کنند. دست هایت را دراز می کنی تا چیزهای از دست رفته ات را بشماری. تا با ستاره های بختت که در حال افول هستند ...
اگر داستانی درون تو هست، باید بیرون بیاید....
هیچ داستانی زنده نمی ماند مگر اینکه کسی بخواهد به آن گوش کند....
رویای حضورت رابه جهانی نمی فروشمتو شیرین ترین داستان برایگذران شبهای بلند زمستانی...
سیاست مدارها به جنگ نمیروند ؛تعدادشان کم است ، و طول عمرهایِ بلندی دارند !و سربازها ، سربازها داستانهای کوتاهِ غمانگیزند ......
به هر فصلی غمی ؛ هر صفحه ای اندوه انبوهیوطن جان خسته ام ... پایان خوب داستانت کو...
داستان آدمای دل شکسته خیلی کوتاست؛میپرسی چیشده؟میگن هیچی..!...