شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
یک عمر مرا تو یار هستی ای دوستهم مونس و جان نثار هستی ای دوستگل داده همیشه، حال خوبم با تویک باغ پر از بهار هستی ای دوست...
تا منزل آدمی سرای دنیاستکارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاستخوش باش که آن سرا چنین خواهد بودسالی که نکوست، از بهارش پیداست...
من رنگ خزان دارم و تو رنگ بهارتا این دو یکی نشد نیامد گل و خاراین خار و گل ارچه شد مخالف دیداربر چشم خلاف بین بخند ای گلزار...
پروانه ی دشت اَبرها خواهم شدباجنگلِ باد،آشنا خواهم شدای مرکز ثقل آسمان! من باتواز جاذبه ی زمین رها خواهم شد. رضا حدادیان...
تا کی همه روزه قیل و قالی بکنیم مطرب بنواز تا که حالی بکنیمکاین چرخ که صد هزار ابهام در اوست فرصت ندهد که تا سوالی بکنیم...
از علم و کمال بهره برداری کنبا صدق و خلوص خلق را یاری کن تا بتوانی دلی مرنجان هرگز زنهار حذر ز مردم آزاری کن...
یکتا و مقدس است خلاق ودود از فیض وجود اوست امکان موجوداو واحد مطلق است و در ساحت او کفر است اگر کنیم اظهار وجود...
هرچند که ذات حق نهان است ز دیددر خویش خدای خویش را بتوان دید گر خانه دل تهی شود از اغیار منزلگه یار می شود بی تردید...
بی کسب کمال نقص زایل نشود الطاف خدا شامل کاهل نشود مقسوم بود رزق ولیکن وحدتبی کوشش و بی تلاش حاصل نشود...
از عشق خدا گر به سرت شور و نواستاز حق بنما طلب دلت هرچه که خواست با دیده حق بین بنگر خوبان را رخسار نکو آینه صنع خداست...
جانا تو ز دیده اشک بیهوده مباردلتنگی من بس است دل تنگ مدارتو معشوقی گریستن کار تو نیست کار من بیچاره به من باز گذار...
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیستکز خون دل و دیده برو رنگی نیستدر هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیستکز دست غمت نشسته دلتنگی نیست...
در دل دردیست از تو پنهان که مپرستنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس با این همه حال و در چنین تنگدلیجا کرده محبت تو چندان که مپرس...
زخم است تن ات ولی نگو ناچاریبایست که دست از گله ها برداریای باغ! بهار می رسد باز از راهکافی ست که دندان به جگر بگذاری...
ما درس صداقت و صفا می خوانیم آیین محبت و وفا می دانیمزبن بی هنران سفله ای دل مخروش کانها همه می روند و ما می مانیم...
ای کاش دلم به دوست مفتون نشدیچون مفتون شد ز هجر مجنون نشدیچون مجنون شد ز رنج پرخون نشدیچون پر خون شد ز دیده بیرون نشدی...
آزادی ماست اصل آبادی مااین است نتیجه ی خدادادی ما آزاد بزی ولی نگر تا نشود آزادی تو رهزن آزادی ما...
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده است هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم نگاری بوده است...
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدیدبی چشم تو خواب چشم از چشم رمید ای چشم همه چشم به چشمت روشنچون چشم تو چشم من دگر چشم ندید...
دردا که به هرزه زندگانی بگذشتوندر شب غم روز جوانی بگذشتافسوس که عمرم که ازو هر نفسیصد جان ارزد به رایگانی بگذشت...
افسوس که ایّام جوانی بگذشتهنگام نشاط و شادمانی بگذشتتا چشم گشودیم در این باغ، چو گلهفتاد و دو سال زندگانی بگذشت...
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگهِ او شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته همی گفت که: «کوکو، کوکو؟...
بهارت شاد و خندان باشد ای دوست چو خورشید درخشان باشد ای دوستدرون باغ سرسبز و گل افشان دلت چون ماه تابان باشد ای دوست بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست در بند سر زلف نگاری بوده ست این دسته که بر گردن او می بینیدستی ست که بر گردن یاری بوده ست...
آن یار که عهدِ دوستاری بشکست می رفت و منش گرفته دامان در دست می گفت دگرباره به خوابم بینیپنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست...
نسرین تو زد پریر بر من آذر دی باز ز سنبلت مرا داد خبر امروز در آبم از تو چون نیلوفرفردا ز گل تو خاک ریزم بر سر...
شوی زن نوجوان اگر پیر بود تا پیر شود همیشه دلگیر بودآری مثل است این که گویند زنان در پهلوی زن تیر به از پیر بود...
گر با غم عشق سازگار آید دل بر مرکب آرزو سوار آید دل گر دل نبود کجا وطن سازد عشقور عشق نباشد به چه کار آید دل...
من عهد تو سخت سست می دانستم بشکستن آن درست می دانستماین دشمنی ای دوست که با من ز جفا آخر کردی نخست می دانستم...
یک عالمه اشک از دلت می گیرند هی آینه در مقابلت می گیرندخورشیدِ بزرگ من کمی همّت کندارند به سادگی گِلت می گیرند ...
تورا گم می کنم هرروز و پیدا می کنم هرشببدین سان خواب ها را باتو زیبامی کنم هرشبچنان دستم تهی گردیده از گرمایِ دست توکه این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هرشببهزاد غدیری...
با آن که دلم از غم هجرت خون است شادی به غم توام ز غم افزون است اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب!هجرانش چنین است، وصالش چون است؟...
شاید که بدون درد و غم بنشینیمحتّی شده یک لحظه و دم بنشینیممن مطمئنم تو می توانی ای بخت! بگذار کمی کنار هم بنشینیم ثریا صفری...
هر جا که دل شکسته ای بود بیا یا شد زنی از فاصله نابود بیاتا کی به تمام زندگی پشت کنمای مرگ بر این نبودنت زود بیا ثریا صفری...
هر چند که می روی ولی زود بیا در ساعت و وقت موعود بیاآتش زده ام دین و دلم را با هم می سوزم و با علامت دود بیا ثریا صفری...
هم درد منی حال تو را می فهمم در قهوه غم فال تو را می فهمم گفتند که پرواز نکن ممنوع است قیچی شدن بال تو را می فهمم ثریا صفری...
بی تو نه بهار و رنگ و بویی دارم نه سیزده و سبزه و جویی دارم تنها غم تو سراغ من آمده است من پیش غمت چه آبرویی دارم...
گرم است به لبخند خدا، پُشتِ بهارانگشترِ یَشم است در انگشتِ بهاردر خاطره ها عطر خوشی می پیچدهر بار که باز می شود مُشتِ بهار...
لب های تو چون قند و عسل شیرین است خاصیت عشق تو فقط در این است با بوسه و لبخند مراعاتم کن وقتی که فشار من کمی پایین است...
این حس نشسته در صدایم مرگ است اکسیژن خالص هوایم مرگ است دیگر نه من و نه تو همه می دانند دنیای بدون تو برایم مرگ است...
آن شب که تو در کنار مایی روزست و آن روز که با تو می رود نوروزست دی رفت و به انتظار فردا منشین دریاب که حاصل حیات امروزست...
👌شعررباعینه از بهرام اثر ماند و نه گورش نه اسکندر بماندست و نه زورشمشو مغرور و خوبی کن به مردمسلیمان هم عنایت داشت به مورش✅شعراز:حسین صالحی...
👌شعررباعیروزی برسد اسیر در گور شویفارغ زهمه جهانِ پر شور شوینیکی کن و بر قسمتِ خود قانع باشخود طعمه مار و ملخ و مور شوی✅شعراز:حسین صالحی...
👌شعررباعیمن شکرِ یک از هزار نتوانم کردلطف وکرمِ تو را شمار نتوانم کردهرجاکه روم دلم هوایِ تو کند بی رویِ تو من قرار نتوانم کرد✅شعراز:حسین صالحی...
👌شعر رباعیمن خود نشدم آنچه پدر از من خواستچون گوش نکردم به پدر بی کم و کاستفرزندِ منم راهِ خودش خواهد رفتاو هم نشود آنچه که من خواهم خواست✅شعراز:حسین صالحی...
آنقدر پُرم از تو، که بارم نکنیآنقدر شبم تیره، که تارم نکنییکبار نشد، قلب مرا گرم کنییکبار نشد، ابر بهارم نکنی(آرمان پرناک)...
هستم به وصال دوست دلشاد امشب وز غصهٔ هجر گشته آزاد امشب با یار بچرخم و دل میگوید یارب که کلید صبح گم باد امشب...
عاشق همه سال مست و رسوا بادا دیوانه و شوریده و شیدا بادا با هشیاری غصهٔ هرچیز خوریمچون مست شویم هرچه بادا بادا...
👌شعر رباعیمن خسته شدم بس که به من نیش زدی ازدشمنِ من نیش به من بیش زدیتنها نزدی نیش فقط بر دلِ من بر عمرِ من و زندگیِ خویش زدی✅شعر از:حسین صالحی...
👌شعررباعیای کاش دلم به مویِ تو بَند نبود این ساده به هرقولِ توخُرسند نبودآن روز اگر فریبِ چشمِ تو نبود آبی به دلِ رقیب از قند نبود✅شعراز:حسین صالحی...