شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
به سرم زده بود از همه چیز بگذرم. ...تمام روزهای گذشته...و عشقی ...که در خفا نثارش کرده بودم را فراموش کنم.... یک نگاه به پشت سرم انداختم ...و فقط او را دیدم....یک نگاه به جلو انداختم ...و کسی شبیه او را پیدا نکردم....دوست داشتم همانجا در نیمه های راه بنشینم ...و به حالِ خودم ...که بین همه چیز و هیچ چیز مانده، گریه کنم....«هیچ چیز» همین بود...غم انگیز ترین حالت!در بیان این که نمی توانی هم، ناتوان باشی...و «همه چیز» بستگی ...
میدانی امشب دنبال چه می گشتم؟ دستم را انداخته بودم در کیسه ی زمان، و دنبالِ تمام آنچیزی بودم که یک روز بخاطرشان کل شهر را پیاده گشته بودم. وقتی که حواسم نبود و آهنگ، هزار بار از اول شروع می شد. وقتی که خفقان و سکوت، دست به یکی کرده بودند و بغض، مرا با مرگ تهدید می کرد. من «تحت تهدید» تو بودم. و چه قدر قشنگ بود... که تو، در چاهی از من، نجات بودی و در قله ای، دره... که تو در نزدیک ترین جای جهان، از من دور بودی، که قوی ترین نقطه ضعفِ لبخندهایم بودی....
عزیز بسیار دورِ من! می دانم که نمی خوانی. من برای تو می نویسم، تو برای دیگری و دیگری برای دیگریِ دیگر. شبهای پاییزی شهر من خیلی سرد است. طوری که صدای به هم خوردن دندان هایم را می شنوم. آخر می دانی؛ من شبها را تنها با یاد تو سر می کنم. یادی از تو و صدایت که خاطرات خوبمان را یادم می آورد. اگر من هم مثل باقی مردم شهر، خوابیده بودم آنوقت سرما را زودتر از موعدش نمی پوشیدم. قبلا هم بهت گفته بودم هرشب یک چراغ کم فروغی در فاصله ی بسیار دور از اتاق تاریک ...
شاید باید توی زندگی دلیلی باشدکه بخاطرش پیر بشویماگر دلیلی برای پیر شدننداشته باشیمکه زندگی نمی چسبدآن وقت میخواهی بنشینیبه کنج دیوار نگاه کنی و به کجایجوانی ات بیندیشی؟! ...