شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
هوایم حال سربازی کمین خورده ست در سنگرنشانه رفته دشمن را ولیکن اسلحه خالیست...
داغونم دقیقا مثل اون سربازی که اعزام شده بیرجند و میفهمه اشتباهی اتوبوس بجنورد رو سوار شده. بلیت میگیره میره بیرجند، بعد اونجا متوجه میشه از اول اشتباه کرده اعزامی بروجرد بوده...
هر سربازیدر جیب هایشدر موهایشو لای دکمه های یونیفورمشزنی را به میدان جنگ می بردآمار کشته های جنگهمیشه غلط بوده استهر گلولهدو نفر را از پا درآوردهسرباز و زنی کهدر میان قلبش بود....
غمگینم چونان پیرزنی کهآخرین سربازی که از جنگ برمی گردد ، پسرش نیست...
جنگ که دربگیرد، خیلیها مجبورند سرباز بشوند !سلاح به دست میگیرند و میروند جبهه و ناچار میشوند سربازهای طرف دیگر را بکشند، هرچه بیشتر بتوانند ...هیچکس عین خیالش نیست که دوست داری دیگران را بکشی یا نه، کاری است که ناچاری بکنی، وگرنه خودت کشته میشوی !بَنگ! تاریخ انسان در یک کلمه!...
برای تسخیر قلعه ی من سرباز نیاورچشمت را که ببندی فرو می ریزم!...
حکایت اون سربازى نباشیدکه اونقدر نامه داد تا اینکهعشقش ، عاشق پستچی شدهرچیزی اندازه ای داره ، حتی خوبی...
به سلامتی اون زندونی که امشب شب اول حبسشه...به سلامتی اون سربازی که امشب شب اول خدمتشه...به سلامتی اون اعدامی که امشب شب آخرشه و حالش دیدنیه...به سلامتی اونی که تو صف اهدای عضوه و نفسای آخرشه...به سلامتی مادری که جلو در اطاق بچشه ولی شب اول مرگشه...به سلامتی اونی که عشقش با یکی دیگه رفته ولی هنوز منتظر برگشتنشه...بسلامتی عاشقای واقعی...به سلامتی اونی که خنجر از پشت میخوره ولی میگه سرش سلامت خنجر تو دست رفیقمه.به سل...
بازی روز و شب دنیای ما یکسان نبودشاه در شطرنج می ماند ولی سرباز نه ...!...
به دوست داشتنت مشغولمهمانند سربازی که سالهاستدر مقری متروکه بی خبر از اتمام جنگ نگهبانی می دهد …...
فاصله برای عاشق همیشه تلخ است، چه ۸۰۰ کیلومتر و چه ۸ متر! این را از چشمان خیس سربازی فهمیدم که از بالای برجک دیده بانی به معشوقه اش می نگریست!!...
سلامتی سربازی کهانگیزه تحملش برای شبهای دیده بانیعشق اولش مادرشو عشق دومش نامزدش بود...
سربازی فقط دوسال استاما برای یک عاشقبه اندازه بیست سال است...
سربازسرمای بالای برجکرا به جان می خردیاد روزهای تنهایی عشقشرا در ذهنش می آورد...
من آن سرباز دلتنگمکه با تردید در میدانبرای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را...
نشان عشقبه سینه داشتسربازی / که از جنگ گریخته بود....
سرباز که بودمرو به اتاق تو پست می دادمدلم می خواست سمت شماامن ترین نقطه در جهان باشد!...
چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند!...
فراموش کردن توتوهم سرباز خسته ای ستکه خیال می کند چون جای زخم روی تنش نیست،سالم به خانه بازگشته است!...