شعر می شوم
در غروب دلتنگی ها
تا بخوانی
مرا
چون
شعری عاشقانه
بادصبا...
تو رسولِ عشق ی وُ
میان این قوم هوا پرست
--مطرود!
زانا کوردستانی...
تروریست ها هم،،،
از کشتن دست برداشتند.
تو-اما؛
با دوریت
داری می کشی ام!!
زانا کوردستانی...
آرمیده به میان تنهایی پر وهم
تو با حضورت چه پنهانی؟!
آه آمدنت،
چه لهجه ی غریبی دارد…
زانا کوردستانی...
اندیشه ام،،،
پر است از روزنه هایی که؛
سهم اندک ام هستند،
از تمامِ روشنایی!
زانا کوردستانی...
باورم نمی شود،
غروبی ضخیم
در تنت رخنه کند.
***
تو که همیشه
همسایه ی آفتاب بودی!
زانا کوردستانی...
ای که هرروز لب پنجره پاک صداقت،به تماشای حضورم نشستی
رفتنم را تو به خاطر بسپار......
در قاب خاطره ها
می یابم
شیرینی خنده های کودکی ام را
که
در بزرگسالی
گم کرده ام
بادصبا...
مشق می کند
به جرم عشق
چشم بارانی ام
در دریای دلتنگی
باد صبا...
عجب زمین بایری
حتی رمه های گوسفند نیز
در آن نمی خورند،
--ذهنم را...
زانا کوردستانی...
به اشک چشم آبیاری کرده ام
مزرعه را...
وعده را،
--درو کن!
زانا کوردستانی...
مشق می کند
به جرم عشق
چشم بارانی ام
در دریای دلتنگی
باد صبا...