تُو خودِ رویایِ عاشقانه ای
تُو طلوعِ بکرِ یک ترانه ای...
حتم دارم در این زمانه یِ قیرگون،
تُو؛
خورشید را به یکباره بلعیده ای که؛
این چنین می درخشند چشمانت !...
کاشف؛
نه نیوتُن بود
و
نه گالیله
کاشف کسی است که؛
عمقِ نگاهت را بکاود....
آب بودند و خاک
سازشان ناکوک اما؛
گِل شدند....
و من؛
اگر شاعر بودم،
بند بندِ وجودت را؛
به قافیه و ردیف می کشیدم
آخ که؛
اگر شاعر بودم من ......
گوش هایم، مَخلَصِ قناری هایِ عاشق؛
وقتی که سینه یِ تو، نازبالشِ من است...
کلامت؛
مُعجِزی بر باورِ احساسِ یک زن
شعری بخوان،
مومن به غزل هایت خواهم شد...
تلخم
اما،
تُو که فرهاد شوی؛
شیرینم
مطمئن باش که حتما؛
به دلت میشینم...
و شاید؛
در زِهدانِ عشقِ تو بارور شود،
نطفه یِ باورِ من...
پایِ عشقَش می لنگید،
بهانه اَش بود؛
خرمایِ بر نخیل
و
دستی کوتاه!...
گفتم؛
از شَرَرِ عشق بیمناکم
گفت؛
من، بارانم
بی وقفه میبارم بر باغچه یِ خشکِ اندوهت!...
رویا؛
تُرد بود و نازک
پرستو اما؛
سرِشتَش کوچ...
پروانگی؛
قرعه یِ نامِ من بود
و
حریق؛
پایانِ این ماجرا....