پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
طلوعِ آبی مهرت را؛پژواکِ سرخ صدایت را؛تک تک لبخندهای مستانهات رابر دیوارِ من فرودآور؛من در تب غرور دفن شده اممحتاج توام...
شب را دوست میدارم؛چُنان که چشمانت!آن دو درّ سیاه درخشان، را دوست میدارم؛...
بِمانند؛ موجی خروشان و پراستقامت؛بر صخرههای سهمگین روزگاربرخورد میکرد؛و آرامش را نثارمان میکرد.پدر پدر!پدر...
پنجِ شنبه رادر هوای نبودت نفس کشیدم؛بارانهای گاه و بیگاه چشمانم؛انارهایِ شکستهی سرخِ پلکهایم؛همه را به امید دیدارت نادیده گرفتهام...حال بیا و این شنبهی بدون پنج رادر هوای بودنم نفس بکش؛...
آن هِنگامکه چشم بر جهانم گشودیجهانم، زیر و رو گشت؛آسمانِ دلم آبیتر و شفافتر گشت؛هر آنچه نفرت و سیاهی گرداگردم ریشه افکنده بود؛ با خورشیدِ نگاهتسست و نابود گشت؛عشقت آفتابوارنه بر من تابید ونقابها را از چهرهامزدود؛آری؛ وجود تو روشنایی بخشراهم گشت......
جریان داردرنگینکمانیاز عشقدر رگهایَممرا با هر بارانبه یاد بیاور....
آفتاب نگاهتهمچو نور خورشید نوازش میکندزنبقهای احساس دلم رااز من مگیر آفتاب را...!...
صورت ماهتبه آسمان سیاه افکارم نور می پاشدمثل ماه...
صید دریای خیالخوشبختیهفت رنگآسمان....
خاطرات خاک خوردهدردهای نهانشعرهای بی مخاطبسوغات جمعهها....
صبحِ بهشتنواختنِ ملودی رُستنحوالی دستانتنوازش گیسوانمهم آوا با آفتاب نگاه......
گلزار نگاهتبر سرابِ بیابانهای سوزانِ دلسایه افکندهست...
هر سپیدهاز دریچهی چشمانتآفتاب بر گونههای شبنماحساس میتراودو جهانم را بوسه باران...
شرارههای اهریمنی نگاهتبه آتش کشیدجانم را...
نمکگیر دستانتآغوش زمینیَم...
زندگی...انارهای ترک خورده ای ستدر سینه ی مرگ...