شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
بی صدا اشک می ریخت...مرا یاد باران هایی می انداخت ، که شب ها بی صدا می باریدند... و صبح از نم زمین ، متوجهشان می شدیم! از سرخی چشم ها... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
یادمه بچگیام از چند روز جلوتر شوق اومدن مهمون هارو داشتم شبی که قرار بود مهمون بیاد ، از صبحش خود خواسته و با ذوق به مامانم کمک میکردم غروب که میشد با لباس های مرتب و آماده میشستم تو پذیرایی و هر چند دقیقه ی بار می پرسیدم :« نمیان؟!» مامانم جواب میداد صبر کن... از هفت ، هشت شب منتظر می موندم انقدر منتظر می موندم که دیگه مرتب موندن لباسم برام مهم نبود و روی مبل دراز می کشیدم و تیک تاک ساعت رو میشردم... مامانم میز شام رو میچید و غذاها رو ...
با باقی انسان ها فرق دارم...آن ها در فقدان آب و غذا جان میدهند من در فراق تو...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
او به سبب خاطراتش درون من جاودانه شد اما من درون خودم جان سپردم...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اگر بحث آمدن بود ، همه می آیند...تفاوت در ماندن هاست! چه در آغوش کسی ، چه در خیال کسی • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
و قهوه هایی که سر شب دم میشدند تا مرا تا صبح برای حرف زدن هایت بیدار نگه دارند تبدیل شده اند به مسکن ها و قرص های خواب آور... برای فرار از آنچه به جا گذاشته ای!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
هوا که تاریک میشود ، می نشینم کنار پنجره چشمانم را می بندم و تو را تصور میکنم تو که با همان چمدانی که رفته ای ، باز گشتی... و هر صبح به امید تعبیر آن خیال پلک هایم را از هم فاصله میدهم نگاهم درست می افتد پشت پنجره...جایی که باید باشی...و باید هایی که نیستند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
قرار بود ناراحتی را از دلش در بیاورید...نه خودتان را...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
انسان ها در سکوتتان می شکنند نه در فریادتان...در آن هنگام که باید به حضورشان چنگ بزنید و بگویید\بمان!\ و این کار را نمیکنید...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آدم ها با همان شتابی که به آغوشتان پناه می آورند ، از شما می گریزند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
ما بازمانده ی غرورمان هستیم... نگاه کنید چه لاشه ای به جا مانده از آن آدم عاشق! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
همه چیز برای پایان ، شروع میشوند... و تقاص فهمیدن این جمله میشود همان تار موهای سفید. ..نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز باید سرد باشد به سردی نگاه آخرت! پاییز باید تلخ بگذرد به تلخی حرف هایت! شب های پاییز باید طولانی باشد و خاطره کشمان کند مانند شب های روشن و تاریکی که برایم به جا گذاشته ای...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
در این دنیا به ما زخم میزنند مارا تنها میکنند قلبمان و غرورمان را میشکنند تا مارا قوی کنند و در این دنیا ما را قوی میکنند تا مارا بکشند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز فصل شنیدن هاست...همه گوش می شوند برای درد دل هایماناین برگ های روی زمین را میبینی؟! از سنگینی بار حرف های ما روی دلشان ، نتوانستند آویزان بمانند...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز پارسال بود..؟! تصویر قدم زدنت روی برگ های خشک پاییزی در نگاهم نقش بست و ماندگار شد... آن تصویر چشمانم را کور کرده بود می دیدم... اما نمی دیدم یعنی چشم پزشک می گفت چشمانم مشکلی ندارد ، اما داشت... من بعد از تو چیزی را نمی دیدم... نمی توانستم ببینم که هر پاییزهر برگ روی زمین...هر لبخند تلخهر چمدان کوچک به اندازه دستانت ، که زندگی مرا در بر داشت و هرکوچه ای که انتهایش پیدا نیست مرا یاد تو بی اندازد! نویسنده: کتای...
تنهایی چیزی از پاییز کم ندارد...اما در پاییز تشدید می شود! پاییز هم حق دارد! نمیشود این همه رفتن را به چشم دید و تلخ و دلگیر نشده... تنهایی هم مانند پاییز ، نسیم خاطراتش با وجود آفتاب ، بیمار میکندروزهایش به تلخی قهوه کنار پنجره در یک روز بارانی ست و هرشب باران می آید... هرشبحتی وقتی پنجره خیس نمیشود! باد خنک خاطرات چنان به جان آدم می افتد که نفهمی چطور منجمد و حبس شده ای بین خاطراتی که زمانی حتی فکر کردن به آنها دل گرمت میکرد......
چرخه ی انتظار و نرسیدن تلخ ترین چرخه ی پر تکرار تاریخ است... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اشک ها همیشه در بدترین مواقع شورش میکنند...دیگر حصار پلک هایمان جوابگو نیست • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من برای تو آدم اشتباهی ام...من نمیتوانم دوستت داشته باشم و به رویت نیاورم در عین حال نمیتوانم ابرازش کنم و از قلبم محافظت کنم ، وقتی دست رد به سینه ام میزنی! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
میدانم که دلت تنگ نمی شود میدانم پاک کردن عکس های دونفره ای که من ساعت ها به آنها خیره میشوم ، سی ثانیه بیشتر زمانت را نمی گیردمیدانم آنقدر کنار او خوشبختی که حتی به یاد خاطراتم نمیفتی میدانم دلت که هیچ... جانت هم پیش او گیر کرده است...من همه این هارا میدانم فقط نمی دانستم برای من ، تو فرشته ی قبض روح شده ای...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
امروز ، ششمین جمعه هفته من دلم برای تو تنگ شده است...مانند هفت جمعه ی دیگر :) نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من زیر باران خاطرات تو بدون چتر می ایستم... یک سرماخوردگی روحی ، می ارزد به مرور آن خاطرات شیرینِ گذشته • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
با تمام سردی و دلگیری هایشپاییز را همه دوست دارند چقدر تو برایم پاییز شده ای... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تابستان اصلا نباید باشد...! نه گرمایش مناسب است نه سرمایش مانند زمستان دوست داشتنی ست و نه باران های بی مقدمه اش می چسبد! روزهایش طولانی ست و انتظار کشیدن را سخت می کند نه خبری از شکوفه ها هست نه سرسبزی و نسیم و ملایمی که بغض پریشانت را آرام کند...خلاصه بگویم تابستان فصل بلاتکلیفی ست...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
فکر میکردم میتوانم خودم را کنترل کنم اما دیدی؟! دیدی با وجود تمام مقاومت هایم ،همرنگ جماعت شده ام؟!ناخواسته گره خورده ام به پیچ و تاب موهایت... مانند تمام عاشق ها دلتنگ شده ام برای منحنی لب هایت هنگام لبخند زدن و بریده بریده حرف زدنت هنگام خندیدن...دیدی همرنگ جماعت تنها شده ام...؟! دیدی؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو درون من به خاک سپرده شدی... تو و تمام خاطراتت... قرار بود مرگت مرا آرام کند...با تمام وجود می خواهم از تو دور باشم...چشمانم را می بندم تا تصویرت ، دلم را از خود بی خود نکند دستانم را از تو دور نگه میدارم نفس عمیق نمی کشم مبادا عطرت در سینه ام حبس شود و بازدمی در کار نباشد گوش هایم را میگیرم تا صدایت مرا در دام نیندازد دلم را چه کنم... که حس میکند تو را با روشی که در حواس پنج گانه نیست...؟!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من اسیر مجسمه ای شده ام که از تو به جا مانده است مدفون خاطرات و مغلوبِ ترک کردن است...برای فراموش کردنت عکس هارا ، فیلم ها و یادگاری هارا از بین برده استتار سفید موهایش را با رنگ می پوشاندخطوط صورتش را با آرایش محو میکندچین و چروک دست هایش را قایم میکندقلبش را چه کار کند؟! صدای قدم زدن روی خرده شیشه های دلش را در سکوت شب چگونه پنهان کند؟!از حبس ابدی که در خاطراتت خورده است با کدام وثیقه آزاد شود...؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی ...
او اگر بخواهد برای بدترین آدم این خاک هم در دلش جای دارد...دلش کوچک نبود... او خودش مرا نخواست • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
ی حرفهایی هست که شاید چند سال پیش شنیده باشید ، شاید چند روز پیش...تو کل روز نهفتن ولی تو شب هربار یادشون میفتین مثل چاقو تا دسته فرو میرن تو قلب آدم... اما اینجا به جای خون ، اشک سرازیر میشه!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من همیشه فکر میکردم وقتی عزیزانم رو بغل میکنم چشمامو می بندم ، چون هیچ تصویری از اون لحظه یادم نمیومد ولی امروز فهمیدم چشمام موقع در آغوش کشیدنشون بازه اما انقدر احساسمون زیبا و قویه که تصویر رو به روم برام مهم نیست...می خوام بگم همه چیز رو از دست نمیدی احساس کردن خیلی وقت ها از دیدن زیبا تره • ͡•به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
تو دور میشوی و دیر میشود برای دوست داشتنت...! به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
مرگ مرا آرزو نکن برای مرگ باید سبک بود...من نمی میرم... دوری تو روی دلم سنگینی میکند • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
رنگ و فرم چشمانش خیلی شبیه تو بود... اما مانند تو عشقِ مرا در خودش نداشت :) به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
بعد از تو دلبستن به دخترِ درون قاب عکس هم حرام بود...چه برسد انسان های واقعی...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بعضی ها یک جور خاصی آرام اند...حتی نگاهشان هم حال آدم را خوب میکند صدایشان یک موج اعتماد را به ساحل دلهایمان می رساند لبخندشان می شود مسیر راهمانبعضی ها به طرز عجیبی دوست داشتنی اند...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
گلویم مزه خون می دهد چشمانم تار شده است اما من از ابتدا نابینا نبودم... من رفتنت را به چشم دیدم منظره رو به رویم خالی است...نه تنها منظره رو به رویمجهانم خالی ست! از ابتدا هم خالی نبود... من دنیا را در تو دیدم هیچ صدایی از گلویم بیرون نمی آید من از ابتدا لال بوده ام؟! نه... تو بارها جمله \دوستت دارم\ را از زبان من شنیدی! باز و بسته شدن دهان مردم را میبینم اما چیزی نمیشونم...اما به یاد دارم هنگام شنیدن جمله \همیشه کنارتم\ ناش...
چشمانش سرخ بودند مانند آسمانی که با نگه داشتن اشک های خونینش ، تاوان غروب خورشید را میداد... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آدم ها دیر یا زود به خانه شان برمیگردند...مگر خانه ات در قلب من نبود...؟! تو کجا مانده ای این همه شب؟! • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دلتنگی طعم خون میدهد...نشت میکند تمام خاطرات از جایی که حبسشان کرده بودی...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
رنگ صدایشخاکستری بود... بغض داشت... گویا صدایش از مسیر پر پیچ و خم و باریکی می گذشت تا حرف هارا به گوش ما برساند... حرف هایی که مدت زیادی در بن بست گلویش مانده بودند... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آدم های برای ماندن بهانه می خواهند... قشنگ است بهانه ی نگه داشتن کسی در این دنیا بودن... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
جایی بین دوست داشتن ها متولد شده ام در سینه ام به جای قلب ، پروانه دارم نه شکسته می شود نه ترک میخورد از محبت ندیدن هاهمان پروانه ای ست که دور شمع نگاهت میگردد فقط ممکن است بسوزد... از حرکت بایستد... آن هم بعد از مدت ها عشق ورزیدن یک طرفه... من پروانه هارا از قلب ها بیشتر دوست دارم • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
وقت هایی که حس می کنی به هیچ جا تعلق نداری ، کسی باید باشد تو را در آغوش بکشد... کسی باید کنار گوشت زمزمه کند«اینجا»... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دلم برای تو که تنگ میشود به دیدنت پناه می آورم اگر دلم برای کسی تنگ شود که دور است ، به عکس و ویس هایش... و اگر دلم برای خودم تنگ شودبه کسی پناه میبرم که مرا با تمام وجودش دوست دارد...تمام وجودش... تمام وجودم! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
کاش برای بخیر شدن صبح مان چیزی بیشتر از یک قهوه داشتیم... گرمایی که روحمان را تسلی ببخشد و آرامشی که درونمان را از این تلاطم نجات دهد...صبحتون بدون غم • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
گاهی بین آرزوهایم حواسم پرت می شود اسم تو را می آورم...تو هم سعی کن باور کنی عمدی نیست...گاهی مانند من ، اشتباهی مرا آرزو کننویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دل زده میشوم از تمام بودن ها وقتی یکی پس از دیگری قصد رفتن می کنید! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
زندگی ام خاکستری شده است صبح های تکراری شب های تکراری فکر های تکراری بغض های تکراری...بغض های تکراری...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
مانند آخرین صفحه ای که از چاپ شدن در کتاب جا ماند.. و اتمام داستان را تغییر میداد ، کاش آخرین حرف های مرا می شنیدی...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...