شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
آسمان ابری و دِل هوای باران دارد…#م_محبوبی_کیا...
بانوی من بانوی دل شکستهتو چشمای پر از غمتیه موج مرگ نشسته...تو دستای بی آرزوتتنهایی مثل عنکبوتخیمه زدهنشسته...بانوی منبانوی رنگ پریدهسورمه ی خونتوی چشات کشیدهزیر هجوم تحقیرپیکر تو شکسته....تو چار دیواری مرگیخ زدی مثل تگرگغرور تو شکستهغرور تو شکسته....شهرزادشیرازی(چه دلتنگم)...
دریای احمرمرادیگر نمی خواهد دلم فهمیده این غم راتحمل میکندقلبم ؛ که باور کرده ماتم راز سرمای نگاه او تنم چون بید میلرزدغرور و شوکتم اما به تنهائیم می ارزدچه شبها منتظر تا صبح نگاهم خیره بر در بودنمی امد ؛ سحر میشد ؛ دلم دریای احمربودنه دیگر...چشم امّیدم به دنیای دروغش نیستچگونه یک زن مغرور تواند با حقارت زیست؟و میگیرم شبی اخر ؛ ز «باور» انتقامم رابسازم خویش را از نو ؛ بسازم فکر خامم را...
زندگی اجباری ست، درد ما تکراری ست زخم ما هم کاری ست صاحبخانه جوابمان کرده ما فقط مهمانش تا سر این ماهیم روزمزدیم اما با همین دخل کم و خرج زیاد کربلا هم می خواهیم...
چرا هر وقت که کنارت می نشینم بلند میشوی و میرویمگر ندید که گل هم همنفس خار میشود.......
حرف هایم در دهانم خشک شده اندبغض هایم در گلویم ترکیده اندفریاد هایم در سینه ام خفه شده انداشک هایم پشت خنده هایم مرده اندنمی دانم چطور تا کنون زنده مانده ام:(...
بی تو من با اندوه ِ سرد ِ این زمستان چه کنم؟!با روزهای دلگیر ُ شب های زمستان چه کنم چه بگویم ؛ بی تو من هر نفسم غم داردچه بگویم که برف هم یک جوری ماتم دارد ..سیده فاطمه حسینی...
عشق را پرستش کن من تو را عشق می خوانم زمانی که تو مرا دیوانه خودت کنیو حضورت مرا خوشحال و من تورا به جان وصل دهمدیگر چیزی میان ما پنهان نیست عشق مگر چیزی جز درک احساسات است اگر خواهی مرا عاشق باش و آزاد عدالتی میان ماست که می گوید شما کامل هستید و میخواهید یکدیگر را کامل تر کنید !رقیه سلطانی...
زیستنی را تجربه میکنم بدون همسایه ... با یه کوله بار٬ پر از خاطره روبروی چشمای بیتابم ایستادی، و زمان با دستای نامرئش تو رو ازم جدا میکنه. در کمال ناباوری٬ دورشدنت رو با بغض تماشا میکنم. تو هیچوقت برام نگفتی چرا با اینکه میدونستی بر نمیگردی ازم خواستی تا منتظرت بمونم . و تو از شهر من رفتی ... برای همیشه تو رفتی٬ برای یه شروع دیگه من موندم٬ با یه دنیا تنهایی و یه عالمه علامت سوال...... به د...
آنکه خود را نفسی شاد ندیدست ، منم...
دلِ من خون است و خون مینویسم برایت وطنم... که دلم در تب و تاب عزایت بیقرار است وطنم.. وز کدامین غمت من بنویسم وطنم؟! وز هوایت که گردید غبار؟ یا عزای دل مردم آبادانت؟ قلمم خون مینویسد برایت وطنم..!:)🖤خوزستانم🖤نگار منجزی🦋...
دلم تنگ روزهای باتوست😔دردت به جانم خاک با تو چه کرده🥀...
اینجا دنیایی است پر از آدمیکه متولد شدند از دردها اما صدایشان بگوش نمی رسد 🖤رقیه سلطانی...
محبوب من غم هایت در اتاق بغلیِ غم های قلبم خانه دارد هر وقت آزرده شوی سر وصدایشان غم های مرا بیدار می کند و همه با هم به سوگِ رنجِ شما می نشینیم......
ای حضور دلمرده!ای هوای افسرده!رنگ غصه شد سالت...رفته ها چه بی رحمند!اشک را نمی فهمند!مانده زخم بر بالت...می رسد بهار از راهبعد از این غمِ جانکاه،خوب می شود حالت!▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
سرم برای دوست داشتنت درد می کنداما نگاه تو مرا دلسرد می کندهمیشه سوال من از خودم این استچه کرده ام که برخورد سرد می کند ؟کاری که می کنی نامش چیست می دانی ؟همان که پاییز با برگ زرد می کندنگو که می روی تو از میان دلمکه دل برای ماندن نبرد می کندهمیشه برای چشم هایت می مردمکاری که یک عاشق و فقط مرد می کندنرو بمان پس خاطراتمان چه شد ؟که رفتنت مرا خیابان گرد می کندمجید رفیع زاد...
خیلی بده... یهو وسط قهقهه زدنت هقهق کنی!...
ما مستأجر صاحب خانه یبی رحم....روزگاریم :(...
دارم تو این شبای ساکت و سردبه آغوش سفید ماه میرمشبیه روح سرگردونم و بایه جسم مرده دارم راه میرمروی دستای من افتاده سایهصدای رعد و برق اسمونهیکی باید میون شهر باشهیکی که موقع رفتن بمونه!به رفتن راضی ام اما به موندناگه اصرار باشه التماسهبرای شاخه ی خشکیده مرهمفقط دندونه های تیز داسههمین حالا واسه از یاد رفتنمن امادم فقط بشمار تا سهبرو به سمت قله پر بگیر وبرو پشت سرت میباره بارونبه فکر ...
یه وقتایی یادت میافتم هنوزیه وقتا که دنبال من نیستیچقد تلخ و شیرینه این لحظه هاکه می خندی و مال من نیستیهوای تو پر میکنه کوچه رویه لحظه که رد میشی از خاطرمقسم خورده بودم نخوامت ولیهوای تو میافته توی سرمصدای تو میپیچه توو گوش شهرگرفتی ازم لذت خوابم و...چراغ اتاقت رو خاموش کنبه هم میزنه فکر و اعصابم ویه وقتایی یادت میافتم هنوزمیشینم یه گوشه ترک میخورمهنوزم دارم پشت هم زخم زخماز اون صورت با نمک میخورمدعا کن بت...
سرمایی بودی...الان چند روزه هوا ابریهشاید حال دنیا مث من بدهدیگه رفتن تو که هیچ چیزی نیساز این بدترش هم سرم اومده!از این بدترش هم کشیدم ولیبه رومم نیاوردم این دردمونذاشتم که بی تابیمو حس کننشبایی که با گریه سر کردمولب پنجره م سوز داره هواتو فکرم که سرما نره توو تنتدلم شورتو میزنه کاشکییه چیزی بپوشی روو پیراهنتمقصر کی بوده توو این رابطهکدوم از ما پا پس کشیده بگوزمستون بی من توی کافه هاچه حالی بهت دست میده بگوجای...
غیر از همین یه شب که به من فکر مى کنىواسه من این اتاق مث انفرادیهاما همین یه شام یه دنیا غنیمتهواسه زنى که توى جهانت زیادیهغیر از همین یه شب که به من فکر مى کنىجایى توو این جهان مث این تخت سرد نیستمثل تمومِ تازه عروساى بى کسمخوابم نمى بره توو اتاقى که مرد نیستقد همین سکوت پرم از نگفته هاباور نکن سکوتمو هرچند ساکتمجز روو لبات اسمى ازم نیست اما بازمثل شناسنامه ى تو رازدارتمسهمم از این اتاق فقط حس غربتهبا اینکه با کلی...
تحمل میکنم فراغت رانبودنت را...نداشتنت را...به من گفتی چرا هرچقدر من ابراز میکنم علاقه ام را نسبت به توتو با تبسمی مرموز سکوت میکنی؟و تو چه میدانستی پشت آن سکوتم و زیر لبخندمرموزم راز عشق و فریادهای من عاشقت هستم نهفته بود...تمام هستی من...امروز که پایان جملاتت به من گفتی مواظب خودت باش بغصی نفرین شده راه گلویم را بست و دیگرنتوانستم صحبت کنم و تو محو شدی و تومیدانستی که من بدون تو نمیخواهم زنده بمانم...چگونه میتوانم مواظب خودم ...
شانه شکستهنمی دانممیدانی؟اگربارقبل خودم رامرگانده بودم درلابه لایزردی تهوع آور برگ ها،و دار زده بودمموهای خود را از ریشه ی درختِ سیب،تکرار مکرر شب های واماندهمسبب سرازیری اشک هایم نمی شد!میدانی؟اگر کوچ کرده بودماز شاخه ی تکیده ی اوبه بذرِ بنفشه،مردمک های موحشم نیمه شببر آغوش هوا زجر نمی کشیدو من اینگونه اَلَم را به جهان گره نمیزدمنمی دانم...تو چرا نمیدانی...شاید هم میدانی...که دردمندی از گلوگاه درختبه سر ...
گذشتن از تو....میخوای رد شم ازت،اما نمیشهحوالی نگاهت جاده ای نیستمث میدون مین میمونه چشماتگذشتن از تو کارساده ای نیستنمیتونم برم ،بعدش ببینمکه پر میشه تمومِ جای خالیممن از دستای تو چیزی نمی خوامبجز پر کردن دستای خالیمنذار حالا که دلگرمم به دستاتبسوزم از غمت،خاکستری شمپره زخمم از این تقدیر و بایدتو آغوشت یه مدت بستری شمبه جز تو از کسی چیزی نگفتمشکستن های من پای کسی نیستبه غیر از تو که بی تاب نگاتمجنونم سهم چ...
نگرانم نگران خودم و حال دلمنگرانم که پس از تو به کی دل بدهم؟ نگرانم که چرا بی تفاوت شده ام!مثل بُت کنج اتاق در فکر توام...🖤رقیه سلطانی...
از چه برایتان بگویم؟از چه بگویم که حالت خوب شود؟از چه بگویم که غم جرات آمدن به سمت را نکنداز چه بگویم که بیخیال فردایت شویو غرق شادی امروزتاز چه بگویم که درد و حسرتی در ابتدا و انتهایش نباشد!از چه بگویم پایانش تو نباشی♥️...
بیا تا برایت بگویمکه چقدر شبها و روزها بی تو دشوار می گذرد...بیا تا برایت بگویم که اینجا هوا کم استبیا تا حداقل یکبارکوچه های شهر را با هم قدم بزنیم در آغوشم بگیری و از نگرانی هایم کم کنی!بیا تا بگویم دوری بس استبیا و دلتنگی هایم را به اندک برسان...!🖤...
و اکنون ذره ذره می شوم ز دوریت!رقیه سلطانی...
خاطره ها را میبینی بی تو هر روز جوانه می زنند...!رقیه سلطانی...
هر چه صدایت کردمنشنیدیچه حرف هایی که در گلویم جا ماندو چه لحظه هاییکه بی تفاوت از کنارشان گذشتیمیان ازدحام این همه حرفدست به دامان سکوت شدمکه خواندنشسواد عشق می خواستاما افسوستو آن را هم نداشتیمجید رفیع زاد...
ای عابر عشق از نیامدنت غمگین است جاده ی قلبم چامک...
سال هاست کسی در من آهسته می گرید و اشکی نمی ریزد!:-)... نگار منجزی🦋...
دوستت دارم هایبر روی کاغذ رامچاله کرده ام !دیگر نمی نویسم ؛می خواهم بغض شودو در خواببه انتظارت نفس بکشمتا بدانینهایت عشق منچشم هایی است بارانیمجید رفیع زاد...
روحی سرگردان! سینه ای غمگین به وسعت کائنات! چشمانی گوینده تر از زبان! زنده ای بی روح تر از مُرده:)...
قسم به... آخرین شیون عشق بی پایان مان، به بغض مانده در گلویم، به حرف هایی که در دل ماند و دفن شد! تو رفتی اما جایت هنوز در دل ویرانم درد می کند....
غم چشمان تو را می شنومکه در آن غربت شب می شکنیپرم از ضجه ی این شهر، بگونکند باز تو دلتنگِ منی؟▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
🧠عقل میگوید:بهار قرن جدید آغاز میشود...اما وقتی که تو نباشی،♥️قلب من پاییز دیگری است!...
چشم هایم عقربه استو ضربان قلبم ثانیه شمارروزهایم ساعتی است که بدون حضورتهرگز میزان نیستوقتی سهم من از تو انتظار باشدتمام ساعت های شهربدون عقربه اندبیا که ساعت قراربی قرار حضور توستمجید رفیع زاد...
این نامه ی آخر من به توست که پشت اینه ی نگاهت به جا خواهم گذاشت بعد از آن چمدانم را جمع میکنم ، شکسته های پیله ی وجودم را برمیدارم و میروم نمیدانم شاید هم خیلی وقت است خودِ پروانه ام از پیله ی شکسته اش رفته و خاکستر بالهایم در ته قلبت بی جان به جامانده ... هرچه هست بدان پاک کردمش که پایت را زخمی نکند دیگر کف دیار دوست داشتنمان نه خاطره ای هست نه علاقه ای نه شیشه شکسته های پیله ی وجودم ... خواستم بگویم میروم اما پشت سرم آب نریز اشکهایم ب...
لباس فقر بر تن این دل بی قرار منتجسم نگاه تو نیمه ی شب شکار منکشیده فکر من تو را میان دفتر دلممیان صفحه های آن عکس تو شاهکار منکلید قفل این دلم میان دست تو ولیشکسته ای تو قفل این خانه ی بردبار منمیان دریای دلم غم تو موج می زندبیا کنار ساحل این دل سازگار منفرش کنم دو چشم خود به زیر آن دو پای توعیار عشق خود ببین ، چه کرده ای نثار من ؟میان باد سرد غم رها نکن تو موی خودکه زلف مست و سرکشت شده طناب دار منشکسته شد ست...
هوای دلم تاریک می شود و باز هم به پیراهنت پناه می برم. قلب مُرده ی این پیراهن روایت گر تمام داستان ما از آغاز تا پایان و سینه ی فرسوده اش یادآور ثانیه به ثانیه ی خاطراتمان است.تنها چیزی که از تو برایم به جا مانده همین است، همین پیراهن کهنه ای که این روزها شده قاتلم!بی سلاح مرا حریف است و تمام تنم را زخم و زار می کند؛ اما منِ سرکش برای آرام شدن بازهم او را انتخاب می کنم.چه از خودت به رویش جای گذاشتی که اینقدر شبیه به توست؟چه ردی از تو دار...
من شک ندارمکه زیر چشم های سرمه مالیده اشیا بهتر بگویم ، چشم های در سرمه غلتیده اشنگاهی غمگین و نگران نهفتهکه آرایشش نمیگذارد عمقش را بفهمیظاهرش را می بینی و میگویی:عجب چشم هایی!!!!...
شب شروع شد و دگربار من ماندم و داغ غم و شوق عشق تو...
در انتظار آمدنتلحظه هایم را کشتم !اینک مرابه قصاص محکوم کرده اندغافل از اینکهنمی دانندمن در لحظه هایی کهتو نبودیهر لحظه جان می دادممجید رفیع زاد...
جهانم تاریک است دور از چشمانِ سیاه تو متن:محمد پاک مهر...
تو رفتی و قلم را با خودت بردیو من ماندمبا یک دفتر خالیو ذکر لبکه جانم کاش که بودیمجید رفیع زاد...
وقتشه با هم نباشمعاشقی رو دیدمبسه هرچی نرسیدیممن وتو یه جاده بودیمتویه راه بی نهایتاما شب راهت وگم کردفکرت اینجا موند و سایه تهمه چیم رفت تا بفهممعاشقی خیال . مفتهمن و رد کن تا شایدعشقت از سرم بیفتهپای قصه های پوچتزندگیمو ساده باختمبه چه قیمتی شکستمروی دریای خونه ساختمروی دریا خونه ساختمعروسکی کهروی طاقچه بی قرارهته چشماش پره اشکهولی هیچوقت نمی بریولی هیچ وقت نمی خوام. درباره آخهیه...
دلتنگم...دیروز آمده بود، با یک شاخه گل و با همان لبخندی که عاشقش بودم...گریه کرد و گفت دوستت دارم...گفت دلتنگ من است و بی من نمی تواند نفس بکشد...همان حرفهایی را زد که می دانستم از ته دل می گوید...دلم برایش تنگ شده بود، حسرت در آغوش کشیدنش...دلم برای تمام خاطراتی که داشتیم تنگ شده بود...حسرت لحظاتی که می توانستیم از با هم بودن لذت ببریم...با خداحافظی گریه کرد و رفت...سنگ قبرم از اشکهایش خیس شده بود...کاش زو...
شب از نیمه که هیچاز پسا نیمه هم گذشته و منهنوز بیدارم...چه بی اندازه دلتنگم امشبو چقدر دامنه ی اندوهم، گستردگی دارد ...صدای تیک تاک ساعتهمچون ناقوسِ بلندِ کلیسابر تمامِ وسعتِ سکوتِ شب، غلبه کردهو من پُرَم از حجمِ سنگینِ نبودنش...بس کن...دیگر بس کن ای ساعتِ بدصدای ناهنجار!تا به کِی میخواهی دردِ نبودنش راهمچون پُتکی سنگین، بر سرم بکوبی؟!مغزم درد می کند...مغزم از این همه افکارِپی در پیِ بی انتهای بیهوده درد می کند.....