شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
همین قدر از تو می دانم که بر خاکی نمی تازیمگر بر پشته ای از کشته ها پرچم برافرازیبه ابرویت قسم وقتی غضب کردی یقین دارمکه می خواهی مرا با یک نگاه از پا بیندازیبزن چنگی به گندمزار گیسویت مگر قدریزکات خون دل های فقیران را بپردازیبه شرط آبرو با جان قمار عشق کن با ماکه ما جز باختن چیزی نمی خواهیم از این بازیاز این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسمتو از من چون صدف در سینه مروارید می سازی...