شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من به یک صبح که با خنده اَت آغاز شود می اندیشم و به یک حبه ی قند که از کنج لبت بردارم کاش این صبح بیایدو اندیشه ی من رنگ رویا نشود...
تو گر گناه من شویتوبه نمیکنم ز توجام لبت بنوشم وباز گناه می کنم...
صبح بهانه استمن برای آغوش تو بیدار میشوم...
عاشقی لحظه ی خندیدن توست...
چقدر نبودنت را به صبح رساندم ودوباره شب شد...
گر تو گناه من شویتوبه نمی کنم ز توجام لبت بنوشم و باز گناه می کنم...