شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
مثل ماهیبه وقتِ فراموش کردنِ آب،تو را فراموش کردمومرگ مرا در آغوش گرفته......
دهانت بوی مرگ داردنگاهت همتفنگ لعنتی...
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیمبه خیابان شلوغی که نباید رفتیممی شنیدیم صدای قدمش را اماپیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیمزندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاکبه نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیمآخرین منزل ما کوچه ی سرگردانی ستدر به در در پی گم کردن مقصد رفتیممرگ یک عمر به در کوفت که باید برویمدیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم ...
چشم هایش لحظه لحظه از خاطرات ذهن مبهوتم ، کمرنگ تر میشوند ،ومن بی هیچ تلاشی مرگ تمام شادی هایم را هرچند ک دروغین بودند ، به تماشا نشسته ام .شاید این جاست ک می گویند:«خسته ام خسته تر از انکه بگویم چه شده.»...
یک فیلمساز حتما نباید رنج بکشد تا رنج کشیدن را نشان دهد، فقط باید آن را درک کند. شما لازم نیست بمیرید تا صحنه ای از مرگ را فیلمبرداری کنید....
فراموش شده اممثل طنین صداهایی که لابه لای خطوط خانه به گل نشسته استودیوارهایی که روزی انعکاس شادیها ومهر ورزیها بوداکنون خانه عنکبوتهاستفراموش شده اممانند غباری صد سالهکه بر پنجره ها نشستهو هیچ نسیمی برای دلجویی از پنجره ها نوزیدفراموش شده امآنقدر که بوی مرگ می دهد نفس هایم...
خداحافظی را بلد نیستمکنار تو تا مرگ می ایستم...
پیدایم خواهی کردهر جور که شده،پیدایم خواهی کردبی آنکه از کسی نشانی ام را بپرسیبی آنکه شماره ام را داشته باشدمی آیی و پیدایم خواهی کرد.جای دوری نخواهم رفتپیدایم خواهی کردحتی اگر اتاق کوچکی در یکی از شهرهای مرزی کرایه کرده باشم،.می آیی و پشت پنجرهصدایم خواهی زدپیدایم خواهی کردحتی اگر یقه ی پالتویم را بالا بزنمحتی اگر لبه ی کلاهم را روی صورتم بکشمهنگام که از خیابانی در ورشو رد می شوم.پیدایم خواهی کردپشت یکی از س...
از مرگ نترسیداز این بترسید که وقتی زنده ایدچیزی درون شما بمیرد به نام انسانیت...
با مرگ گرفتند و به تب راضی شدسیمرغ دلش به جغد شب راضی شدخرما و خدا را همه باهم میخواستبا ترکه ای از جنس رطب راضی شد...
اول صدای تیر می آیدبعد صدای مرگ...۲عشق نامی جز مرگ نداردو خدا نامی جز عشقاین را من می دانم و توکه چاقو را از قلبم در نمیاوری۳غم هر روز در چشم هایم تکرار می شدو پاییز هر سال در سیگاربا شب حرف نزنتنها تاریک تر می شوی۴بی پالتو زیر نگاه سرد دنیابرای زندگی ،زندگی دادنچه معنایی جز مرگ دارد؟۵ آخر رود می ایستدو می فهمد دویدن ارزشی نداشتابر را ببین!!برای من می گرید۶مادر مورچه بود و دو برابر وزنش چای کول م...
بوسیدن چشم را من از کسی نیاموختمیا که با تبسم توبهشت به نام من می گردد چونزیرا تو اول نور را دانستی و معلوم است اینزیرا تو اول دل را دانستی و معلوم است اینچون از عادت های روز دور می شویتا به یاد مرگ نیفتم دیگرتا کلام تو را بپوشانماز بوسه ها...
مرگ من یک اتفاق ساده استکه همین دیروزاز منبیرون افتاددو سه سیاره به خورشید مانده بودکه روز شدمو بین همیشگی شب هاگمازتو چه پنهانهمیشه عجله می کنمحتی وقتی مرغ دریاییاز سیاره ای کشف نشدهخبر آمدنیک چتر سرخ را می دهدزودتر چترم را باز میکنممرگخواهش عجیبی ستلابه لای نفس های ما......
چهار فصلِ زندگی بی تو برایم مرگ بودآرزوی زندگی در فصلِ پنجم کرده ام!...
از سالهای سرد بی تحویل می آیماز شعرهای تا ابد تعطیل می آیممن اولین مرگ جهان را خواب می بینماز - ترس مردن در تن هابیل - می آیمگاهی تصور می کنم زهری پر از بغضمیعنی به ضعف کهنه ی آشیل، می آیم!روز تولد قدر من را آل می فهمدهنگام رفتن، روی دست ایل می آیممن پای حرفم مانده ام، با این همه تمساحدارم کماکان از شکاف نیل می آیمابهام، شک، ایمان یقیناً نه... نمی دانمبا یک بغل تصویر بی تأویل می آیممن، آدمم! با آرزوی زندگی کردن...
صادق خان هدایت :انسان ظالم ترین و فاسد ترین حیوانات استبه غیر از منفعت و هوا و هوس خود چیز دیگری را نمی بیند ، خودش از مرگ می ترسد ولی سبب مرگ دیگران را فراهم می آورد انسان و حیوان...
متن۵۳:میگویند دل نبندیدو عاشق نشویدبه آن احمق ها بگویید اگر مرگ دست خودمان شد من هم در تنهایی درونم لذت میبرم!...
وقتی که نیستیماه در کأسه ی آبی که پشت سرت ریختممی افتد و بال بال می زندو دستی بر شانه های تو می گذارمکه برگردیماه که از پشت بام پدرلابه لای البرزجاباز کرده بودبأم به بامحوض به حوضآب به آببه کاسه ی من رسیدهحالا که دوباره ی منماه از پشت شانه اتدست تکان می دهداردیبهشت سور به پا می کندتیرجشن ارش می گیردو سفید رود با ان چین و شکن دامن اشروبه روی تو می رقصدچگونه رد پاهای ماه راتا البرز دنبال کنممن از...
مرگ مى تواند ادامه ى آواز من باشدکه سالیانکنار آتش چوپان هابر لب البرز گرم مى شود…نترسبومیان مى گویند،درختى که تبر نخوردثمرش تلخ مى شود!شراب و دشنه بیاوربرقصفردا شاید آخرین پرچم زمینرقص گل هاى پیراهنت باشدکه گرده مى پراکند در باد...
یک نفر باید باشد تا بهشت کند این روز ها را......یک نفر باشد که نقاشی کند تمام دلدادگی هایمان را......یک نفر باشد که مردانه پای تمام خاطراتمان بماند.....کسی که شمیم حضورش بنوازد نت به نت موسیقی عشق را......آن یک نفری که نام چند حرفی ام را زمزمه می کند ، دوست داشتم به جای تمام جانم ها، برایش جان بدهم......و من میان عشق و زندگی، « مرگ» را انتخاب کردم...........
اگر مزارعِ آسمان از میان بروندو جمله کائنات محو گردنداگر که خورشیدها ندرخشندزمین تهی باشدآنچنانکه تو باشی و تو،دوباره هستی هاخویشتن را در تو یابندحیاتِ جاودانه توئیتوئی که جان بخشیاز برای مرگ جایی نیستهیچ ذرّه ای فنا نخواهد شدتو ذاتِ هستی و جانِ آسمان و زمینیتا تو نخواهیجهان و هرچه در او هستجاودان برجاست...
امشب گرفته گریه ها دست دلم رادریا کمک کن تا بیابم ساحلم رادر کوچه ی نور و صدا ره میسپارمامشب اگر مرگم رسد حرفی ندارم...
مثل تن خسته ای که خواب می خواهدآنقدر خسته است، جانمکه مرگ می خواهم.......
می دانی جان منروابط پیچیده ی پرنده های مهاجر راو اشیای مه گرفته ی یک اتاق تنهاگرسنگی های ریخته شده از دهان بچه هااندوه موازی سیم های مرزی برقخیابان های فراموش شده از نقشه هابشکه های جامانده از خلیجپل های ریخته شده روی ماهی هاو آتش ...آتش های به جان جنگل افتادهمی دانیهنوز گل های قالی از سر و روی این مردمبالا می روندو مرگ های کوچک و بزرگدور و نزدیکمثل مورچه ی جامانده از همه جاروی سینه ی امان راه می روندمن به ...
آخرین کلمات پیش از مرگ برای احمق هایی هست که به اندازه کافی حرف نزده اند....
غم نسازیم!آموزش فرهنگ لزومن کارِ فرهنگی کردن نیست،نوشتن و خواندن و ساختن و غیره، گاهی زندگی در شرایط خاص و رعایتِ یک اصولِ مشخص نهایت ترویج فرهنگ است.همان اوایلی که خبرِ شیوع کرونا بیش از پیش شد و در ایران و تهران باقی شهرها هر روز آمارها افزایش پیدا میکرد، به این فکر می کردم که یک ویروس کوچک ِ نا اهل تمام شهر را به هم زده!اینبار نه کسی قدرت دستگیری دارد نه کُشتن، نه با خواهش می رود نه با زور! همه جای دنیا هم همین است! از شمال تا جنوب، شر...
عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود،او که از جان خودت دوست ترش میداری...
با چهره ی خستهبا کوله بار درداز کار برمی گشتاز پا نیفتادهلبخند رو لب داشتهر بار بر می گشتخیلی دلم می سوختبابا برای مااز خیلی چیزا زدهر روز می دیدمبا حال خوش می رفتبیمار بر می گشتمثل قدیمی هاپیراهنش سادهاما مرتب بودروحش وبال مرگجسمش دچار دردجونش روی لب بودتو گریه و خندهتو اخم و لبخندشیک عمر غم دیدمبابارو کم دیدمچون ساعت کاریشاز صبح تا شب بود...
از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم.تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود!فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم، انس نگرفته بودم،دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟....
عشقبازیمان به وقت گل سرخ هزار سال طول کشیده بودو جدایی به وقت مرگ، تنها ثانیه ای....
سال هاست از گوشه ی چشمشن می ریزدآنقدر که خانهبه بیابانی خشکبدل شده است-از دست های توموسیقی آبی آب را شنیدمتو بر بالای یک موج نجیببه خانه ام رسیدیو ضربان قلبت رامثل مروارید بر گردنمآویز کردیمرگ رااز لابه لای دست هایم بیرون کشیدی -مرگ خواهش عجیبی بودلابه لای دست هایما-حالا نگاه کن عزیز منچطور در حجم همپراکنده می شویمو از زخم های هم به هم راه.... دیگر تحمل جنازه ها را نداریمدل میخواهد مثل دریاموج بسازد...
لابه لای خطوطی که رگ هابر پیشانی ات نوشته اندحروف دوست داشتن نبض می زندو از لابه لای نهرهایی که دراین تن های تنهاروان استماهی های سفیداندکه بر خلاف ابشنا می کنندما آدم هاسال هاست که باهم شنا نمی کنیمو رودهادر تنمانپر از سنگ های حجیم شدهوتن زخمی زخمیمن از رگ های ابی بیرون زده از دست هایممی ترسمنکند نام مرگ بنویسنداز ماهی های سفید پریشان احواللابه لای موهایممی ترسمنکند سنگ ها به زخم شان بزنندمن از حجم ع...
عذاب وجدان احتمالا دردناک ترین همنشین مرگ است....
و آغوش تو تنها جایی است که هیچ اتفاقی نمی تواند آرامش مرا بهم بریزد حتی مرگ ......
هیچ چیز در این دنیا قطعی نیست، به جز مرگ و مالیات....
باور کنى یا نکنى،من دیگر آن آدمِ سابق نیستم!آن زمان که من براى باتو بودن با زمین و زمان میجنگیدم،تو با کوله بارى از احساس من دور هایت را میزدی.دیر آمدى!چشمه ى احساسم خشکیده و دیگر آن آدم سابق لعنتى نیستم.تو باید بفهمى دیر شدن هایى هست که ماهى نیستند هروقت از آب بگیرى تازه باشند،گلى هستند در گلدان که از تشنگى مرگ را در آغوش میگیرند...!...
مرگِ زیبایی ستغرقِ در بوسه هایِ تو شدن️...
در این دنیا که پایانش به مرگ استبرای هم اگر مردیم قشنگ است ....
عینِ مرگ استاگر بی تو بخواهد بروداو که از جانِ خودتدوست ترش میداری!...
نه کسی منتظر است،نه کسی چشم به راهنه خیال گذر از کوچه ما دارد ماهبین عاشق شدن و مرگمگر فرقی هست؟وقتی از عشق نصیبی نبریغیر از آه......
دستم را که میگیری …نبض دلتنگی به شماره می افتد! نگاهم که می کنی …غصه ها فراموشم می کنند!و با هر بوسه اتمرگ…یک قدم دورتر، از من می ایستد! ️️️...
برای من، مرگ چیز ترسناکی نیست. این زندگی است که نفرین شده است....
سربه شانه ی جادهدر آغوش گرفت مرگ راعاشقی که معشوقشاز راه بدر شده بود...
کسی که عاقلانه زندگی کرده باشد حتی از مرگ هم نمی ترسد....
بد است مرگ، ولی بدتر از گمانِ تو نیست...
عدم ازلی « بگویید، از کجا به سراغ تان می آید این غم غریببالارونده، همچون دریا از صخره ی تیره و برهنه؟»— آن هنگام که قلب مان همچون خوشه ی انگور فشرده شددریافت که زیستن درد است. رازی آشکار بر همه کس.رنجی بس ساده و نه اسرارآمیزو همچون شادی تان آشکار بر همه کس.پس رها کنید پرسش را ، ای زیبای کنجکاو!و ساکت شوید! هر چقدر صدای تان دلنشین باشدساکت شوید، ای غافل! ای روان همواره مسرور!ای دهان گشوده به خنده کودکانه...
و تو مرا با روحانیت شانه هایت می پرورانیو من قالب زیبای تو را در جاودانی ترین جای قبلمجاودانی می کنماز اینکه روزگار تیره است و شب ما تیره استباک نداریممن به فروغ تن اندوهگین تو می نگرمو تو به آتش بازی قلب من خیره می شویسرتاسر این پهنه درد پر از سکوت استفقط قلب های ما است که می خوانددر کنار رودی از مرگ به زندگی می اندیشم...
با ونگ ونگ به دنیا آمدن اما در موقع مرگ حتی توانایی خرخر کردن هم نداشتن!راستی که زندگی چقدر قدرت اعتراض را ضعیف می کند....
با این که بشر دنیای اطراف خودش را تغییر داده، اما خودش تغییری نکرده است. حقایق زندگی پایدارند. زندگی می کنی و بعد می میری. از بطن یک زن به دنیا می آیی و اگر بخواهی زنده بمانی او باید به تو غذا بدهد و مراقبت باشد تا زنده بمانی و تمام اتفاق هایی که از لحظه تولد تا لحظه مرگ برایت می افتد، هر احساسی که در تو بروز می کند، هر جلوه ی خشم، هر موج خروشان شهوت، هر قدر اشک، هر قدر خنده، تمام چیزهایی را که در جریان زندگی ات حس می کنی، آدمی که پیش از تو به دن...
بزدلان پیش از مرگشان، بارها می میرند. شجاعان تنها یک بار مرگ را تجربه می کنند....