شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
لبخند لبش گر چه کمی سیمی بوددر سنتز او مواد تحریمی بوداز واکنشش بوی خوشی می آمدمعشوقه ی من معلم شیمی بود...
معشوقه ی تو بودنآن حالتی از خوشبختی ست کهنه در درام عاشقانه و نهدر شعر یافتمشمعشوقه ی تو بودن، حس خوب امنیت استحس دویدن زیر بارانمثل زیباترین رویایی که در سر داری..معشوقه ی تو بودن، شبیهبوسه ای میان ابرهاست...
با خنده کاشتی به دل خلق٬ "کاش هابا عشوه ریختی نمکی بر خراش ها هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اشآن بخش شهر پر شده از اغتشاش هاگیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟از بس به ماه چشم تو پر میکشم٬ شبیآخر پلنگ می شوم از این تلاش ها!...
مردم شهرم همیشه عجول بوده اند همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند، آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... مردم شهرم همیشه عجول بودند،باور کنید انتهایش چیزی نیست...
عاشق بیچاره از معشوقه ات خون شد دلتنوش جانت دنده ات نرم خاک عالم بر سرت...
گیجممثل اسفند که معشوقه زمستان است اماهمه میخواهند دستش را در دست بهار بگذارند...
بلاتکلیفتر از اسفند دیدهای؟معشوقه زمستان استاما عطر بهار را به پیراهنش میزند...
می دانستم که برای معشوقه باید گُل خریداما ما گرسنه بودیمپولی را که برای خرید گُل کنار گذاشته بودیم ، خوردیم...
با دختری ازدواج میکنی کهنمیدانی گذشته اش چیست ...و دختری را ترک میکنی کهگذشته ات را با او بودی ...کدامین عقل است که این را قبول میکند؟پس ...اگر با معشوقه ات ازدواج نکردییقین بدان تو با معشوقه مَرد دیگرازدواج کردی...!...
سعدی هم تو مصرع ما را که تو منظوری خاطر نرود جاییخیال معشوقشو راحت کردهخیال معشوقتونو راحت کنین همیشه...
معشوقه ی ما یکسره در حال نماز استعشق است خدایی که خدا داشته باشد ....
تاکهازجانبِمعشوقهنباشدکششیکوششعاشقبیچارهبهجایینرسد...
اصلا به درد هیچ غلامی نمیخورَدمعشوقهای که واردِ دربارِ شاه شد......
دو قدم مانده که پاییز به یغما بروداین همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باددل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟ گله ها را بگذار!ناله ها را بس کن! روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!تا بجنبیم تمام است تمام!...
لااقل عاشقِ معشوقه ی مردم نشویدکه به فتوای همه مظهر حق الناس است ....
بهجا خواهد ماند؛چایمان ته فنجانکودکىهامان در کوچههابغض سنگین شادمانىها در گلویمانو معشوقههایماندر دوردستها......
اساسِ رفاقت، دیوانگی ست...باید یکی را در زندگی داشت،حتما که نباید عشق یا معشوقه باشدمیتواند یک دوست یا یک رفیقِ خیلی صمیمی باشدباید یکی را در زندگی داشتیکی از جنسِ رفیقی بی ریا، یکی درست مثلِ تو برایِ من...مو فرفری منِ، قلبِ پاییز، مادر، همه کسِ پرنیان، دردانه یِ من، تولدت گل باران...
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقه ها دارد رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را ....
فاصله برای عاشق همیشه تلخ است، چه ۸۰۰ کیلومتر و چه ۸ متر! این را از چشمان خیس سربازی فهمیدم که از بالای برجک دیده بانی به معشوقه اش می نگریست!!...
لااقل عاشق معشوقه ی مردم نشوید که به فتوای همه مظهر حق الناس است......
چه کسی می داندمعشوقه ی درخت ها کیستکه هر پاییزاینچنینبرای هم آغوشی اشعریان می شوند؟!...
عاشقی شغل مطمئنی نیستدو سه معشوقه یدک داریمطبق «اصل بقای عشق» اگرنازنین رفت، روشنک داریم......