یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
مرغ شب خوان که با دلم می خواند رفت و این آشیانه خالی ماند...
من نمی دانستم معنیِ «هرگز» را تو چرا بازنگشتی دیگر؟...
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو راکه با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود...
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش...
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است...
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی...
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست...
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی...
روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست ......
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم...
هوشنگ ابتهاج :آدم ها تا حد مردن از خود خسته ات می کنندترکت نمی کننداما مجبورت میکنند ترکشان کنیآنگاه تو میشوی بنده ی سر تا پا خطا کار.....
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی...
یاد دلنشینت ای امید جانهر کجا روم روانه با منست...
سلام بر تو که روی تو روشنایی ماست...
عشق من و تو؟ ... آهاین هم حکایتی ستاما، در این زمانه که درمانده هرکسیاز بهر نان شب،دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست ......
داغ ماتم هاست بر جانم بسیدر دلم پیوسته می گرید کسی!...
گوش ڪن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی ڪه زبان من و توست ...!...
روا مدارکه پیوسته دل شکسته بوَد ..\هوشنگ ابتهاج\...
خودم را بی تو دلخوشمی کنم جانا به هر نُوعیگَهی با اشکِ جان فرساگهی لبخند مصنوعی .- هوشنگ ابتهاج...
ما قصه یِ دل جُز به بَر یار نبردیم- هوشنگ ابتهاج...
برای بردن ایمانِ منلبخند هم کافی ست!همین یک شعلهآتش می زندانبارِ کاهم را...!...
بُوَد که بار دگر بشنوم صدای تو را؟ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟...
خودم را بی تو دلخوش می کنم جانا به هر نوعیگَهی با اشکِ جانفرسا،گَهی لبخند مصنوعی......
نشسته ام به پنجره نگاه میکنم دریچه آه میکشد...تو از کدام راه میرسی ؟ خیال دیدنت چه دلپذیر بود...جوانی ام در این امید پیر شد نیامدی و دیر شد ...هوشنگ ابتهاج...
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کنمن آمدم به امیدت، تو هم خدایی کن...
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم...
خیال دیدنت چه دلپذیر بودجوانی ام در این امید پیر شدنیامدی و دیر شدنیامدی و .....دیر شد....بخشی از شعر...
هوشنگ ابتهاج :حافظ اگر زنده بود شجریان را غرق در بوسه می کرد...حافظ بوسه بارانش کن..او تنها یک خواننده نبود! صدای یک ملت بود..مرغ سحر پر کشید......
بمان که عشق ...به حال من و تو غبطه خورد ...!بمان که یار تواَم ....عشق کن که یار منی ..!...
هوا بد استتو با کدام باد می روی؟چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو راکه با هزار سال بارش شبانه روز هم؛دل تو وا نمی شود....
«یا حسین بن علیخون گرم تو هنوزاز زمین می جوشدهرکجا باغ گل سرخی هستآب از این چشمه خون می نوشد.کربلایی است دلم»...
خیال دیدنت چه دلپذیر بود، جوانی ام در این امید پیر شد، نیامدی و دیر شد........
در چنین شب های بی فریاد رسروز خوش در خواب باید دید و بس...
تو تنها من تنهاچو نای بی نواییمدریغ از این شب هاچرا ز هم جداییمخدا نمی پسندد این خدا خداکه ما دو جانِ همنشین خدا خداز هم جدا جدا بمانیمتو تنها و ملول از تنهاییمن از کف داده شکیباییبیا که فرصتی نیستمجالِ غفلتی نیستجز این غنیمتی نیستدریغ از این شب هاتو تنها من تنها...
شنیده ام که درخت از درخت باخبر است و من گمان دارم که سنگ هم از سنگ و ذره ذره عالم که عاشقانِ همندمگر دلِ تو که بیگانه است با دلِ من....
داغ ماتم هاست بر جانم بسیدر دلم آهسته می گرید کسی...
من نخواهم ایستاد رو به رویِ توجز برایِ بوسه دادن! ️️️...
خوش آن زمانکه سرم در پناهِ بال تو بود... ️️️...
خوشا صبحی که چون از خواب خیزمبه آغوش تو از بستر گُریزم...
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادیبه غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشترتو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟ چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشینبه از این در تماشا که به روی من گشادی تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزینظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی؟ همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتیهمه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی؟ ز کدام ره رسیدی...
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی!به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی...
در دل بینوای منعشق تو چنگ می زندشوق، به اوج می رسدصبر فرود می کند ... ️️️...
.بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرمازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم ️️️...
دانى کهآرزوى تو تنهاست در دلم..؟ ️️️...
چراغ روشن شب های روزگار تویی️️️️...
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت ......
به هرقدم نشانِ نقشِ پای توست.....
یادِ رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد......
.کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان.....
نهانی شب چراغِ عشق را در سینه پروردم...!...