یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
به حول و قوه ی زیبایی تو برخیزمو از پرستش غیر از تو اجتناب کنم !...
تو را من دوست دارم تا جهان هست...
تو همانی که به دیدار تو من بیمارم...
مثل باران بهاری که نمی گوید کیبی خبر در بزن و سرزده از راه برس...
گمان مبر که فراموش کردمتهیهاتز پیشم ار چه برفتینرفتی ز یادم...
ای دورترینجز تو کسی به من نزدیک نیست...
صدایم کنبگذار در امواج صدایت دیوانه شوم...
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرمآن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید...
بیرون نشود عشق توأم تا ابد از دل...
وقتی به زلال نگاهت زُل میزنمحرف که هیچ نفس هم کم میاورم...
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم...
به سرم یاد تو افتاد ودلم ریخت به همهمه تکرار تو کردمهمه ام ریخت به هم...
کجا جویم تو را آخر من حیران نمی دانم...
آغاز هر کجا باشدپایان هر کجا باشدگر پر شکسته در بادپرواز با تو باید...
بر خاطر منجمله فراموش و تو یادی ... !...
من هر نفسم بر نفس ناز تو بند است...
من تو را می برم از یاد ولی بعد از مرگ...
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت...
این نگاه ملتمسدر پی توست...
اگر دل پای بست تو نمی بودمرا سر بر سر زانو نمی بود...
آن روز که در محشرمردم همه گرد آیندما با تو در آن غوغادزدیده نظر بازیم...
من بهشتم همه در دیدن خندیدن توست...
تو چه کردی که دلم این همه خواهان تو شد ؟...
در سرم نیست دگر غیر تو رویای کسی...
تو را از من کم کنندهیچ می ماند...
و خواب آخرین نشانی استکه هر شب می روم تا تو را در آن پیدا کنم...
گرچه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما...
در سرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق...
مرا زیستن بی تو نامی نداردمگر مرگ من زندگی نام گیرد...
دیشب به خواب شیریننوشین لبش مکیدمدر عمر خود همین بودخواب خوشی که دیدم...
زندگی بی تو، مرا زهر هلاهل شده است...
همه ی فکر و خیالم ، فقط اندیشه ی توست...
یک شهرپر از آدمو این حجم پر از دردلعنت شود آن شب که تو را برد و نیاورد...
بوسیدمش دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد من از جهان سهمم را گرفته بودم...
دلم مى خواست مى شددیدنت را هر شب و هر شب...
راحت جان ما توییدور مشو ز پیش ما...
رفته است و مهرش از دلم نمی رود...
تسلی دل عاشق من جز به جمال تو نیست...
لب نهادم به لب یار و سپردم جان راتا به امروز به این مرگ نمرده است کسی...
چون شب برسدنام تو و چشم توآید به سراغم...
آنکه سودا زده ی چشم تو بوده است منم...
ما ز تو جز تو نداریم تمنای دگر...
تو معجزه ی عشقیتکرار نخواهی شدهم در دل و هم جانیانکار نخواهی شد...
همه را کنار گذاشته امتو را کنار قلبم...
ما را خیال توستتو را خیال چیست ؟...
مرا بی تو قراری نیست تو دانی بی قراری چیست ؟...
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر...
نیست مرا جز تو دواای تو دوای دل من...
آشکارا نهان کنم تا چند ؟دوست می دارمت به بانک بلند...
آنکه بر لوح دلم نقش ابد بست تویی...