شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
می شکندروزه ی دلبه تلنگری...
زمین گرد است و منگوشه ای یافته ام...
سخت دلگیرماز دلی که سختگیرِ توست...
آتش…به جان خورشیدانداخت و رفت عشق...
نشسته در نگاهم،از این چشمه آب می خورد!...
میان موج موهایتگم کرده امموج صدایت را...
جریمه ی جمعهصدباردرس دلتنگیباخط خوش...
برفآمدنت را به تاخیرانداخته بودو اکنون کروناکی به من میرسی؟...
چنگ زدنبه گیسوانِ بهارخیالیستدر سرِباغ...
روسفیدی باتو راهرگز نخواهمک س ا م ➡️...
زبانت، طوطیِ بی مغزپشت میله یِ دندانسرت به باد نرود...
پیر نمی شومسردی تو به سالخوردگی می برد مرابی لمس جوانی...
میخواهمعوض شودنقش هاتو در انتظاربمانیو برنگردممگر در خیالت...
عشق ،مهندس بی ذوقساخته،ویرانه ایبا آبادی احساس...
موهای کودکش می بافتآرزوهایشبرآن گره می زدمادر...
خیالت را سوزانده امامان از دودش...
فاصله ای بینمان نیسترخ ب رخ در آینه ی خیالمیبی هیچ نقطه ی سیاهی...
سیر تا پیاز ماجرابوی بد رسوایی...
تو را چون هوا بی هوابه ریه هایم میکشمگر مست شوم با تو...
بر جگرم سوز و گدازیست از آتش عشقعطشم از شربت مرگفروکش میشود...
سکوت دردقطره اشکی بودکه افتاد...
درقلب بوسه هااحساسفراتر از نگاه .....
درسرزمینمزنانبه اسارت دست مردانیدرآمده اند به نامتعهد...
بهمن هم آمدمدفون نشدندخاطراتت...
دلبری ودلفریبیجامه یرزم توبود...
اکنون زبان هیس برایم خوشایندتر استدلم سکوت را خواهان است...
نقشه کشیده امبه بندبکشانمحسرت آرزویت رادر کوچه ی غربت...
گره از دلم باز میکندنگاهت.......
اول شدممدال عشق برگردنمآویختآزمون دلدادگی...
من دلبسته ی نگاهش بودماودل ازمن بسته بود...
در سبد کالادل ضعفه دیگ خانه بود...
بریل هم کفایت نکردتا بخوانماین تقدیر زمخت را...
هفت روزهفته دلگیرماماجمعه هاچشم گیرتر!!!...
تار توهم می تند عنکبوت خیالم خدا کندپروانه شکار کنم....
آذر یلدا را به زمستان بسپار سپید بختش می کند....
پرسه می زنددر مرز آسمانقاصدک تمبر ندارد!که به مقصد برسد....
ها کنبه دستان تنهایی...
غمگینمبرای ماهییا کرم سر قلاب؟...
زندگی...انارهای ترک خورده ای ستدر سینه ی مرگ...
برگرد آنقدر که تو رادوست داشته ام نبوسیده ام...
سر انجام...روزی خواهی باریدبر دلتنگی هایم،مدتهاست چترم را بسته ام...
دنیای بی او نه چشم لازم دارد نه پنجره...
سال تازه شدما ساعت به ساعتبند عوض می کنیم...
کاشجای ماه بودمانگشت نمای شب تو...
تو رفتیو همه فهمیدند،شب می تواند از آنچه که هستتاریک تر باشد...
در کنج چشمانم چقدر ماه دیدنی ست...
در من سکوت میکنیآخر،همین صدای تومرا خواهد کشت...
من از رایحه ی کاه گلی فهمیدمکه کسی باز باران شده است!...
افق!به من بگوای افق!این غروب تا کجامردگانش را تشییع می کند...
می تکانمپای شب راستاره باران می شود،سرم...