شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
آشناست به بوی قدم هات کوچه...
در یک رستاخیز ساده!از باورهای پوشالیشاید عاشق کلاغ شود مترسک...
سیاه چال!گونه ایبا خنده ی ساختگی...
رودخانه خشک شدو ماهیان مردندسنگها اماحمام آفتاب گرفتند!...
دچار یعنیدو پا داشتئه باشیاما برای رفتن این پا و آن پا کنی...
دریایی دیدم که از خودش بیزار بودقایقی که دلش به گل نشستن می خواست و مردی که مرز رویا با کابوسش یکی شده بود...
تو مرده ای و مرگت کوهی استکه هر چه بر آن خاک می ریزم بزرگتر می شود...
چشمه از رفتن نمی ماند حتی گر با هزاران سنگ پایش بشکنی...
اندیشه ی پروازسهم قاب پرنده...
برایتتمام راه های نرفته را دویده دلم و تو هنوزآن محال ساکنی...
باران تمام مرا ششت جز دلمکه جای پای توست...
وقتی ابرهای سیاه بیایند ماه در آسمان نیست در برکه نیست در چاه نیست...
از قبیله چوبها دود بر خاستآنها به مرگ علامت می دادند...
دفترم را بر می دارمو شعر هایم رانگاه میکنمصدای بچه ها می آید...
چشمهایم رانخواهم شستتو را باید همانگونه ببینمکه بار اول دیدم...
یک جا بماننگاه گندمزاربه هم می ریزد...
من خواب های زنی هستمکه بر طاقچه می تابد...
طرح زیباییدر سر ابر استآبشاری به عظمت دریا...
سوری بپاستدر ٍثور گل هاصورش دمیدهاسرافیل فصل ها...
دیگر هیچ شعریبه سراغم نمی آیدکاش پشت پای آخرین واژه آب می ریختم...
گل یا پوچچه فرق می کند؟یک طرف بازی که تو باشیهر دو دستم پر است...
تو راهت را کشیدی و رفتیچه نقشه ی راهیاز این بهتر...
گوشه نداردزمینگرد است...
تا می کنملباس عزامصیبتپشت مصیبت...
پایانه ای ست بی مقصدراهی که در هیچ ایستگاهی به تو نمی رسدپیاده نمی شوم...
تمام سهم من از جادهپیچیدن به خیال توست...
نیستیکه انگار بادبا توبه دوردست ها گریخته...
چه قدردرباشمدیواربشنود...
بی ثواد بودم!که تو رایار خواندم...
همهمه ی علف زارانحرفاز باد است...
به فصل*ت*برگ ریز*م*...
الفبفضل الفبای وفاابوالفضل...
به خواب می روندهمه ی خواب هاییکه برایت می بینم...
تلخ شدطعم شیرین شعرهایمافتاد شکستفنجان سفید گل مشکی...
ابر ابر ابر ابر ابرباران باران بارانباران بارانآهی ستگرفته سینه ی آسمان را...
دگرگونه اممی نگاردگ ر م...
بیتو انم!...
دستم به دوست داشتنت بند بودحواسم پرت شداز دلم سر رفتی...
*خیال*از در بیرون می کندممیآیمپنجره باز بود...
کلمههمهسرریز خیابان من بود...
ما دوباره به آبادی برگشتیم.دیر فهمیدیم !رفتن…همه چیز را خراب کرده بود...
لبریزم از خودنمی آیی...
* پای لنگ*سنگ های سیاهنردبان رویا...
*گل طلایی*عمرم نداد قدکم آوردم نگاهدنیا!...
زل می زند سکوتبه چشمان یار...
دلم را پهن کرده امتا پاییز را برایتریز ریز کنم...
این جا هیچ چیزسر جایش نیستحتا مد روی آه...
طلعت * ت *تمام طالع * من *...
آه ...ای ماهماهی تنها را تو به دریا برسان...
بوته ها دویدندکدو تنبل ها بزرگتر شدند!...