شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
کاش میشد عشق را دمنوش کردریخت در لیوان و دائم نوش کرد...
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست ما نیز بسازیم به تقدیر الهی...
در زمستان خیالم گرم کن چای مرادر بهارستان جانت سبز کن جای مرا...
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمت است چنین شب که دوستان بینی...
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد...
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده استمی کند جلوه گل فصل زمستان آتش...
دلبر و یار من تویی رونق کار من توییباغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من...
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست شادیست که او را سر و برگ سفری هست...
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هستتا ریشه در آب است امید ثمری هست...
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مراکه به سالی به جهان یک شب یلدایی هست...
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است...
از تواَم یا رب فراموشی مبادهرکه می خواهد، فراموشم کند...
وادی عشق بسی دور و درازست ولیطی شود جادهٔ صد ساله به آهی گاهی...
من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین منست...
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار...
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت...
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر منستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟...
دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی لعنت به شایدی که مهیّا نمی شود...
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزمبیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم...
چون موی تو یلدا و لبت پسته ی اعلاستامشب گل هر جمع که باشی دلم آن جاست...
غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه سودایی بود...
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی...
به یک کرشمه توانی که کار ما سازی ولی به چاره بیچارگان نپردازی...
عشق یعنی جای نفرین با دعا یادش کنیخانه اش آباد دلداری که یارش را فروخت...
روز شادی همه کس یاد کند از یاران یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید...
آن ها که اهل صلحند بردند زندگی راوین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی...
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد...
تا که انگور شود مِی، دو سه سالی بکشدتو به یک لحظه شدی ناب ترین باده ی عشق!...
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشیدلم بی تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی...
چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است شرم دارم که شکایت برم از تنهایی...
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمدوقت است که همچون مه تابان به درآیی...
اول نگهش کردم آخر به رهش مردموه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم...
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولییاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز...
من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم...
نیستی! آغوش من احساس سرما می کند پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند...
آنقدر عزیزی که برایت همه ی عمر یک بار نه،بگذار که بسیار بمیرم...
در حسرت دیدار تو آواره ترینمهرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست...
آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد...
خواهی که چو صبح صادق القول شویخورشید صفت با همه کس یک رو باش...
تا قوت صبر بود کردیم دیگر چه کنیم اگر نباشد...
شب نخفتم تا تماشایت کنمای عسل چشمانِ من صبحت به خیر...
طعم لب هایت عسل بود و طبیب سنتی بهر درمان گلو دردم عسل تجویز کرد...
دلارامی که داری دل در او بنددگر چشم از همه عالم فرو بند...
پیوند عمر بسته به موییست هوش دارغمخوار خویش باش غم روزگار چیست...
اندوهِ من این است که در دفترِ شعرم یک بیت به زیبایی چشمِ تو ندارم...
روزی که ذره ذره شود استخوان من باشد هنوز در دل تنگم هوای تو...
شانه ام از غمِ بی هم نفسی می لرزد هم نفس ! بر سرِ این شانه تو را گم کردم...
گر ناله کنان دل به تو بندم عجبی نیستجنسی که نفیس است به فریاد فروشند...
عشقست نه زر نهان نماند العاشق کل سره فاش...