شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیرمن زنده ام به مهر تو ای مهربان من!...
شیرینی هاشور لبت قند فریمانخلخال و خطو خال لبت خطه گیلان...
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود نظر به روی کسی بر نمی کنی از ناز...
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان ، درد دلیک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد...
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت...
گر خون دلم خوری ز دستت ندهمزیرا که به خون دل به دست آمده ای...
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه منتن نیستی که جان دهم و وارهانمت...
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد...
مرغ شب خوان که با دلم می خواند رفت و این آشیانه خالی ماند...
گر ز آمدنت خبر بیارندمن جان بدهم به مژدگانی...
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت...
جانم ز تو و مِهرِ تو لبریز شدهاز دوری تو دلم چو پاییز شده!...
از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودمذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی...
همراه اگر شتاب کند همره تو نیستدل در کسی مبند که دل بسته تو نیست...
رو لبهات من فقط دنبال یک لبخند میگردم واسه بوسیدنت دنبال صد ترفند میگردم...
ابر می بارد و من می شوم از یار جداچون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟...
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا...
عاشق آن نیست که هرلحظه زند لاف محبت مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید...
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما...
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت شام تاریک ما را سحر کن...
مثل خنثی گر بمبی که دو سیمش سرخ است مانده ام قید لبت را بزنم یا دل را...
صد بار آشنا شده ای با من و هنوزبیگانه وار می گذری ز آشنای خویش...
ای تو امان هر بلا ما همه در امان توجان همه خوش است در سایه لطف جان تو...
چقدر خوب و قشنگی چقدر زیبایی من از خدا که تو را آفرید ممنونم...
کاش سرما بخورم دکتر من نسخه کند: عسل از کنج لب و تُرْشیِ لیمویت را...
جز خیال روی او نقشی نیاید در نظرهرچه ما دیدیم و می بینیم آن جانان ما است...
این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت...
سودای دلنشین نخستین و آخرینعمرم گذشته است و توام در سری هنوز...
روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت...
هزار جهد بکردم که یار من باشیمرادبخش دل بی قرار من باشی...
عهد جوانی من، بگذشت در فراقت بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی...
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرسزانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس...
خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست...
کهن شود همه کس را به روزگار ارادتمگر مرا که همان عشق اولست و زیادت...
من که با یاد تو دنیا را فرامش کرده اماز مروت نیست از خاطر به در کردن مرا...
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای...
جان و دل کردم فدای مهر تو خاک پایت باد سر تا پای من...
چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر حبه قندی مثل تو، شیرین زبانی می کند...
ما را به تو سری ست که کس محرم آن نیست گر سر برود سر تو با کس نگشاییم...
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی...
گشوده ام به هم آغوشی قفس، آغوشگشاده از پی پرواز نیست بال و پرم...
گل به سر، جام به کف ، آن چمن آیین آمد میکشان مژده ، بهار آمد و رنگین آمد...
شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ایهنوز مثل قاصدک...میان کوچه پرپرم...
اندر دل من مها دل افروز توئییاران هستند لیک دلسوز توئی...
جان فدا کردیم و یاران قدرِ ما نشناختند کور بادا، دیده یِ حق نا شناسِ دوستی...
هر شب و روزی که بی تو می رود از عمر بر نفسی می رود هزار ندامت...
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خاک پامال هر نبهره شوی از فروتنی...
شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است...
ای طنینِ گام هایت بهترین آوازِ عشقصبحِ من در انتظارِ یک سبد لبخند توست...
دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهدَم دستمن سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی...