یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد...
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال...
تو تمامی با توام تنها خوش است...
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی...
لطف خدا بیشتر از جرم ماست...
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم...
من از اقبال خود نالم که دستی بی نمک دارم...
خدای دور بود از بر خدادوران...
حدیث چشم مگو با جماعت کوران...
غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم...
ای من غلام آن که دلش با زبان یکی ست...
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است...
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست...
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد...
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم...
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من...
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم...
ندارد دل دل اندر وی چه بستی...
در دلم بنشسته ای بیرون میا...
عشق در دل ماند و یار از دست رفت...
هرچه هستی جان ما قربان تست...
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست...
خوی من کی خوش شود بی روی خوبت ای نگار...
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست...
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام...
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست...
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست...
بیمار غمم عین دوائی تو مرا...
شب وصال بیاید شبم چو روز شود...
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست...
جز نقش خیال تو در چشم نمی آید...
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی...
در ما نمانده زان همه شادی نشانه یی...
خبرت هست شدی صاحب هر بند دلم...
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس...
ای جنون عمریست میخواهم دلی خالی کنم...
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست...
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی...
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من...
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی...
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی...
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست...
هیچ هیچست این همه هیچست و بس...
مرا بوسیدی و پاییز من هم شد تماشایی!...
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد...
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من...
ور در لطف ببستی در اومید مبند...
بهر آرام دلم نام دلارام بگو...
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟...
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار...