شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
مساله این نیست که از مرگ می ترسم. فقط دلم نمی خواهد موقع مردن در محل حاضر باشم!...
از قبیله چوبها دود بر خاستآنها به مرگ علامت می دادند...
غبارِ عادت پیوسته در مسیر تماشاستهمیشه با نفس تازه راه باید رفتو فوت باید کردکه پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.....
ای مرگ! بیا که زندگی کشت مرامن کاسه ی صبری ام، که لبریز شده...
به دنبال آرزوهایم خواهم رفتعهد بسته ام قبل از مرگمنمیرم...
هر سال یک بار از لحظه ی مرگمبی تفاوت گذشته امبی آنکه بفهمم یک روزدر چنین لحظهای خواهم مرد.....
قلب تو قلب منهدوری تو درد منهخوشی من بودن تونبودنت مرگ منه...
از مرگ جسمانی نمی ترسمولی اگر آدم روحا مرده باشدخیلی وحشتناک است....
سقوطم ازچشای تو چه مرگ شاعرانه ای میشه......
از کنارت میروممرگ دلم یعنی همینعاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود...
ارزوهای سوخته/نالهِ مرگ/اسمان سیاه/ابرها نا بارور/خون در راه است /مار به لانهها افتاده /راه گم گشته/پرِ پرستوها خونین است/سکوت بوی تعفن میدهد ....
گرم را بر عکیس کن تا بفهمی دستانت نباشندمن به چه دردی دچار میشوم...
در غربت مرگ بیم تنهایی نیستیاران عزیز آنطرف بیشترند...
به مرگم یک نفس مانده در این فرصت مرا دریاب...
همه اش گذشت .کاش می گذشت!اینهمه مرگ رانمی دانم چه مرگ است....
میزی برای کارکاری برای تختتختی برای خوابخوابی برای جانجانی برای مرگمرگی برای یادیادی برای سنگاین بود زندگی؟...
موسیقی عجیبی ست مرگبلند می شویو آنقدر نرم و آرام می رقصیکه دیگر هیج کستو را نمی بیند...
و پس از مرگمرا تنگ در آغوش بگیرحقم این استکه در موطن خود دفن شوم...