شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
پیچیده عطر نگاه مستت در دل سکوت مجهول شب ..کنارم اگر بنشینی برایت نقاشی میکنم چشمانی را که نه ماه توانست درخشش را پنهان کند نه من شب نشین ..خیالی نیست ..نگاه ممتدت را بریز روی لبهای عطشانم میخواهم سبد سبد بوسه بچینم از نگاهت...لعیا قیاثی...
بی خانمانمدر آشوب تنهایی به آغوشم بکشآغوش تو مرا صاحب خانه میکند ...نرگس ذکریا...
می گویند پاییز پادشاهِ فصل هاستاما این چه پادشاهِ بی کفایتی ست که حالِ سرزمینِ عاشقان را وخیم تر می کند؟!شیوا احمدی الف...
پاییز هزار برگ دفتر شده است باران زده و خاطره ها تر شده است با طعم انار و یک بغل خرمالوبرخیز که باغ، غرق "آذر" شده است شهراد میدری...
آذر ماهی ها...رنگین ترین آرامش ها را به وجودت سنجاق می کنند.تمام قدم های محبتشان را با اخلاص به سویت بر می دارند و دریا دریا عشق به روی روزمرگی هایت می پاشند.نفس های خوش رنگ پاییزی تولدتون مبارک...
چیزی شبیه عشق،چیزی چنان زیبا،مثل یک زندگی،مثل نفس،گمانم آن «تو» باشی..!آیسان خاکپور...
همین پاییزسر ساعت همیشگیکنار درخت بیدبا همان بارانی مورد علاقه ی توو چشمانی به درخشندگی خورشیدبا قلبی آکنده از روزنه های امید و خوشی های سادهو دستانی پر عشقکه از هر انگشت آن برای تو محبت جاریستو تشنه ی نوازشبا دلی پر از رازهایی که قرار است برایت بگویممنتظرت می نشینم...مهشید تمسکی...
باید مردی باشد...تا آینه را از دست زنی بکشد ,دستانش را گرم فشار دهدو بگوید , آینه را رها کن ,تو در چشم من زیباتر از این حرف هایی...بهاره رحمانی...
این معجزه ی توست که پاییز قشنگ استهر شاخه ی با برگ گلاویز قشنگ استهر خش خشِ خوشبختی و هر نم نمِ بارانتا یاد توام هرکس و هرچیز قشنگ استکم صبرم و کم حوصله، دور از تو غمی نیستپیمانه ی من پیش تو لبریز قشنگ استموجی که نپیوست به ساحل به من آموختدر عین توانستن، پرهیز قشنگ استبنشین و تماشا کن از این فاصله من رافواره ام، افتادن من نیز قشنگ استبنشین و ببین، زردم و نارنجی و قرمزپاییز همین است؛ غم انگیز قشنگ است...
آن دو ابروی هلالت بانوخون من ریخت حلالت بانوبرده آرامش و آرام از منروز و شب فکر و خیالت بانوکرده تفکیک تورا از دگرانکنج لب نقطه ی خالت بانولحظه ها می رسد و می گذردبه تمنای وصالت بانووای اگر جز تو به کس فکر کنمهمچنین وای به حالت بانوعلی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
باران معشوقه ی پاییز است وقتی این همه زیباست نغمه ی رسیدنش ... دلبری کردنش... جانا من پاییز باشم تو باران می شوی؟...
چهل سالپنجاه سالشصت سال دیگروقتی دست و صورت مان پر از چین و چروک هفتاد سالگی ست،وقتی موهایمان همرنگ دندان های یکی درمیانمان شده،وقتی شیشه های عینکِ ته استکانی ام را با چینِ دامنت تمیز می کنی،وقتی کنار تختم ایستاده ای و با لبخند، اشک های ریزِ از چشمت چکیده را پاک می کنیلرزش دستانت را ، دلواپسی های همسرانه و مادرانه و مادربزرگانه ات را در آغوشم می گیرم و روی همان جای کمرت که درد می کند دست می کشمو دوباره یادآور می شوم؛همین که هستی...
برقص پیش از آنکه پروانه هاخاطره گل های پیراهنت رابرای شکوفه های پلاسیده تعریف کنندو حریر نازکِ دامنت رادست های زبرِ زندگی نخ کش کند...
یا نورنور شدی تا ظلمت از دل های اسیر خاک برگیریعشق شدی تا سردی از دل های پژمرده ؛ بازستانیجااان شدی تا جسم های خسته مان را ؛ امان باشیمهر شدی تا ماه بی نور نماندعدل شدی ؛ تا ظلم از حفره ی دل ددمنشان رخت بربنددستوده شدی تا ستایش از نامت ؛ به بندگی رسدپیامبر شدی تا راه از بیراهه ؛ جدا گرددانسان کامل شدی تا ؛ خدا به خود ؛ تبارک الله گویدبا من بگو ای اسوه ی نیکی های بی شمار ! ؛چگونه تورا نشناختند ؛ آنان که گاهی ؛از سر بی شرمی یا...
شک نکنید آنها که هر روز زیباتر می شوند یکی را دارند که بی دریغ دوستشان دارد...
از روزیکه گلهای سرخ دوست داشتنتبر سرزمین دلم روییدهدیگر هیچ باد و بارانی و هیچ پاییزیغمگینم نمیکند …و قسم، به تمام درخت های عاشقیکه یک روز بی صبرانه پیشانی بهار را میبوسندبا چشمهایم به راهت …با قلبم به نامت …و با دستهایم در انتظار به آغوش کشیدنت میمانم …...
رسم زیبایی یعنی وجود برگ...یعنی دست بودن برای نوازش چشم و حلیه بودن برای جمال وجود عالم...یعنی فرقی نکردن که به یشم و فیروزه یا به زر و یاقوت بودن...یعنی چه سبز و چه زرین،چه در پاییز و چه در بهار،چه چون مخنقه آویز از گردن درخت و چه مدفون در گورستان زیر درخت، چه در زمین و چه در هوا و چه در همه جا،زیبا و ساده بودن...یعنی سادگی و زیبایی در عین درو دو رنگ بودن...یعنی رنگ عوض کردنی بدون بوی افسون گری... یعنی تفسیری درست بر عکس تفسیر حال م...
همه ما یک روز به گذشته برمی گردیمو برای کسانی که دوستمان داشتند و رهایشان کردیم سخت خواهیم گریست ......
سال ها بعد؛هر روز عطر مورد علاقه ی تو را به لباسم میزنم...به همان پیراهن چهارخانه مشکی و قرمزی که دوستش داشتی...!فقط سایزش کمی تغییر کرده است....هر روز به همان کافه ای که پاتوق عاشقانه هایمان بود میروم...پشت همان میز همیشگی...سال ها بعد؛باز هم دوتا قهوه سفارش میدهم...من دیوانه نیستم...فقط هنوز فکر میکنم قرار است برگردی؛میخواهم وقتی میرسی همه چیز آماده باشد......
برای تو،،،در قلبم جاده ای ساخته ام بی انتهانگران برگشت نباش......دوست داشتنت؛شبیه همین جاده- بی انتها ست! لیلا طیبی (رها)...
اهای باد کودکی ام را بادبادک بالا کشید...
مدت هاست، خشکسالی بی معنی است... ¤ بارانِ دلتنگی هایممگر بند می آید؟! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
تو راشبیه شب دوستمی دارمتیکدست، یکرنگ، بی صدا، تنهاو البتهبی پایان،بی پایان،...
من یه خیابون خلوتم که باد موهامو نوازش می کنه، ابر از چشام خواهش می کنه، بارون باهام سازش می کنه...غروبه همیشه هوام.صبحم غروبه، ظهرم غروبه، شبم غروبه حتی!غروبِ سرد بهمن، شایدم آذر...نمی دونم درست؛ ولی می دونم سردم!اونقدر سرد که دستام یخ زده، حرفام یخ زده، متنام یخ زده...من یه خیابونم!یه خیابون غمگین که عزادار یه غم بزرگه.انقدر حرف دارم که توو سینم تلمبار شده چند ساله. دوست دارم حرفام کتاب بشه. یه کتاب بزرگ که هر صفحش بتونه بغ...
رد پایت به پایان رسید ، .اثری از تو نبود...
فاصله ها اهمیتی ندارنداگر تو کیلومتر ها دورتر از منبه صدایِ ضبط شده ام گوش کنی،و من اینجا کیلومتر ها دور تر از توعکست را بغل بگیرم...پایِ دوست داشتن که در میان باشد تمام معادلات عشق عوض میشودو فاصله نزدیکترین مرزِ من و تو میشود... راستی از همین فاصله،چه بوی خوبی میدهی امروز...!...
آبان ماهى ها زیباترین چشم انداز پاییزند...وقتى باران با نام آنها برگهاى خشک را رنگین می کند و عشق و محبت را به روی احساس تمام آدم ها می پاشد !...
سخت است که از فرط تنهایی در آغوش ویران شده ات کز کنی شبیه به کودکی شده ام که تلخ ترین کلام برایش شاید همین تو دیگر بزرگ شده ای باشد که خواب ِ خوش ِ خیال را از سَرِ تقدیرش می پراند! و منی که خسته ام و جانم از رویای آغوشم به گونه های خاک میچکد!ناتوان و غریبه ؛همچون ساعتی پیر و فرتوت لبِ عقربه های پابرهنه را میگزم!شبیه پسرکی مغموم بی تابی دنیا را خمیازه میکشم خیره به تصویرِ خویش زلزله ی احساسم رامانند تمام قهوه های تلخ یک نفره ،س...
قالیچه و ایوان قشنگی دارم موسیقی باران قشنگی دارمپاییز و هوای خش خش خوشبختی من با تو چه آبان قشنگی دارم...
کرونا به من آموختهر چه قلک شکستم و سفر رفتم و پوشیدم و خوردم و گشتم گوارای وجودم بادکرونا به من آموخت هر مهمانی که به بهانه شب چله و چهارشنبه سوری و عید نوروز و تولد اعضای خانواده ام در خانه ام برگزار کردم نوش جان مهمان ها و خودم بادکرونا به من آموخت آنچه که در سلامتی و بی نیازی به دیگران بخشیدم حلالشان بادکرونا به من آموخت هر جایی را که بدون نگاه کردن به تقویم و ساعت در قهوه خانه های گم نام زندگی بدون دلهره از دست دادن زمان نوشیدم گوارای...
من آبان ام مغرور و دلفریب زودرنج و مهربان شعری شبیه برگ خزان دلتنگ چون مخمل بهار قشنگ!...
وقتی میپرسی چرا از بین میلیون ها نفر عاشق تو شده ام دوست دارم فریاد بزنم رو به همان میلیون ها نفر و به همه بگویم من دلم را به موهای خرمایی اش باخته ام ... به چشمهایش به آن ابروهای کشیده اش به چال روی گونه اش به خنده هایش که قند در دلم آب میکندولی راستش میترسم ... میترسم آنها عاشقت شوند ... پس فقط آرام در گوشت میگویمآمدنت دنیایم را عوض کردتو جای من بودی عاشق نمیشدی؟!...
دست از زنده بودن بردار و زندگی کن!بخند، آن که مجال لبخند ندارد، هرگز مجال زندگی نخواهد یافت! بخند تا هوای تازه به ریه هایت تزریق کنی...برقص، که با چرخش بدنت، عشق را به زمین می رسانی و با گامهای موزون ات، دنیای خاکستری را سبز میکنی...عاشق شو، که بی عشق جهان تاریک است و بی رنگ! که بی عشق نگاهت نوری ندارد تا بپاشد بر تاریکی این حوالی! که اگر بی چیزترینی، اما صاحب قلب یک انسانی و گویی تمام دنیا دارایی توست...عاشق شو، که حتی اگر نخندیدی و نرقص...
پاییز دوست داشتنی است چون تو دوستش داری مثل باران که زیباست، چون تو زیبایی...
گفته بودم، تاپائیز نشده برگرد!نه برای خودم!بلکه برایتُ می گفتم ...ببین!حالا پائیز رسیده ووسوسه ی خیس شدن موی مان زیر باران،قدم زدنمان ...و صدای خش خش_برگ های_رنگارنگکه زیر پایمان جان می دهند ...و چتری که بخاطر ساختن ای لحظه های زیباهیچوقت باز نمی شود،مارا بدون همپیر خواهد کرد!پائیز را تنهایی سَر کردن کارِ آدم عاشق نیست،آدم عاشق به تنهایی توان زندگی در این فصل_سرد راندارد.من تُ را می شناختم!تُ آدم تنهایی قدم زدن،تنهای...
خوابت را به هم نمی زنم بوسه ای روی گونه ات می گذارم و بوسه ای از گونه ات برمی دارم آنچنان آرام خوابیده ایکه دلم نمی آید رفتنت را شیون کنم...
باید دستش را گرفتنگاهش را دزدیدخنده اش را کشیدلحظه هایش را ساختدوستت_دارم را گفتنباید برای عشقدر این زمانهدست روی دست گذاشت ......
ماه ست که،سَرَک کشیده ستبرای دیدنِ تو از پشت ابرها!باید پلکِ چشم هایم را به بندم...--من، بِرکه ای حسودم! (رها)...
جانانِ من! گوشه ای از نگاهِ توبه تاراج می برد تمامِ قلبم را!...
کسی را بیاب که بتوانی،تمامِ او رادر عشق خلاصه کنی.که حاضر باشی،میان کلافگی هایتساعت ها با او هم کلام شوی.و با کمک انگشتِ اشاره اش ؛الفبای عالم را بیاموزی.کسی باشد کهاز تمنایِ نگاهش بخوانی؛باید چهره ی واقعی ات رابه نمایش بگذاری.کسی را بیاب کهبتوانی در آشفتگی هایِ گاه و بی گاه؛روی شانه های محکم اش اقامت کنی.و توسط هرمِ نفس هایش؛سردی روزهایت را نادیده بگیری.و آن جا کهرنج های روزگار محاصره ات کردند،پناه ببری به ا...
پرستش تو،کار هر کسی نیست به من بسپارش......
پاییز همان قاب عکس خاک گرفته یدلدادگی هایمان است که تو آخرین بارقول آمدنت را داده بودیومن هر روز صبح کنار پنجره با چشمانی مضطرب آخرین برگ های این درختان را می شمارمنکند آخرین برگ هم به زمین بنشیند و تو نیاییپاییز یادآور بوی قدم هایمان در کوچه های این شهر استانارها را برایت دانه کرده ام و دو فنجان چای که نوشیدنش با تو آرزوی این روزهای من استمن کنار همان درخت انار کوچه ی عاشقی هایمان به انتظارت نشسته ام ، نکند نیایی...
و امروز واپسین روزِ زندگانیِ درخشان و متبرّکِ محمدرضا شجریان بود.حیاتِ والا و شگفت انگیزِ هنرمندی نادر و تکرارناپذیر امروز به پایان رسید و یاد و یادگارهای عزیزِ او برای ما مانده است.سفرت به سوی سماوات به خیر نازنین استادِ یگانه، و مقدمت بر ساکنانِ سراپردهٔ قدس مبارک، و نوا و نغمه ات تا ابد در زمینِ انسان ها جاری و سُرایان باد.هفدهمِ مهرِ نود و نُهبا بهت و بُغض و ستایش و نیایش...
هوشنگ ابتهاج :حافظ اگر زنده بود شجریان را غرق در بوسه می کرد...حافظ بوسه بارانش کن..او تنها یک خواننده نبود! صدای یک ملت بود..مرغ سحر پر کشید......
دلنوازمدیگر یاد گرفته اموقتی که دلتنگت می شوممی کشانمت به خیالم...یعنی که در راهِ آمدنیانگار که از پیچ کوچه گذشته ایفورا نرگس ها را در گلدان می گذارمموهایم را باز میکنمعطر میزنمپیراهن گلدارم را می پوشمو دو فنجان چای میریزممی نشینم به انتظارتوقتی که دلتنگت میشوممی کشانمت به خیالمو یک دل سیر فدایت می شوم...
ربنا که می گوییماه حلول می کندپرنده خاموشگوش به هوش می شودهر واژه کهحنجره می خوانددَم به عطش می نوشدروحِ تشنهافطار می کندپر پرواز می گیرد جانای صدایتشبیه آب روانتوتنها توربنا بخوان......
در این فصلی که ماهِ مهر دارد نسیمِ عشق هرجایی وزان است اگر پاییز فصلِ عاشقی هاست چرا نامش زِ بی مهری خزان است؟...
آخَرَش قرار است بمیریمپس بیا ترس را گوشه ای بیندازیم، با هم لذت ببریمبیا طعم دوستت دارم هایمان راشیرین تر کنیمبیا قانون شکنی کنیموقتی که تمام مردم این شهر می گویندنمی توانیدُ نمی شودبیا به این انسانهای منفی نگر بفهمانیمواقعا خواستن توانستن استاگر از اعماق دل باشد....
پاییزفصلِ سقوطِ اشک ها استفصلِ سنجاقِ دلتنگی به برگفصلِ دلهره آورِ بادهافصلِ بیقراری هایِ پی در پیفصلِ قدم های بی هدففصلِ پیش آمدِ اندیشه هایِ تلخفصلِ بی خوابیِ شومِ شب هایِ بلندفصلِ کهنه یِ تپش هایِ بی درنگفصلِ قصه هایِ ناتمامفصلِ لالایی ِ آرزوبه فصلِ دلتنگیِ منخوش آمدی...
چقدر صدای آمدنِ پاییزشبیه صدای قدم های تو بودملتهب، مرموز، دوست داشتنی.چقدر هوای پاییز شبیه دست های توستنه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف.چقدر صدای خش خش برگ هاشبیه صدای قلب من استکه خواست، افتاد، شکست.چقدر این پیاده رو ها پر از آرزوهای من استنارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست.چقدر پاییز شبیه دلتنگی ستشبیه کسی که بود، رفتکسی که دیگر نیست...