یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
بیا عزیزمبیا بدنامی پاییز را اصلاح کنیم بگذار وصال ما شود سربلندی پاییز......
پایان پاییز را به انتظار نشسته ام... شاید،زمستان که بیاید! ببارد بر سرم، برف خیال تو......
پاییز باشد... جمعه باشد... غروب باشد... و دلتنگی ؛ دلتنگی...!عجب جمعه ی دلگیری داری پاییز !...
بیا تقدیر را روسیاه کنیمدستت را بده......
اجازه دارم دست وقتتان را بگیرم؟ شما که سرتان بلند است از عشق... شما که با یک گلِ لبخندتان بهار می شوند همه... به من بگوییدباران ببارد و آسمان شب نوشیده باشدو ابرها مست از خانه بیرون زده باشندتکلیف ماه چیست؟ستاره ها یخ های جامی هستند کوچک و منظم که آسمان نوشیده تا باد در باد، موی پریشان بخرد برای تقویم.و ماه تکلیفش معلوم تر از این نمی تواند باشد که «خورشید بار» بنویسد پاییز....
یواشکی میخواستَمش،آنقدر چَشمم ترسیده بود از "نه" شنیدن،که جرات گفتن و خواستن نداشتم،میخواستمش هر لحظه و حرفم را میخوردم،کنارِ شمعِ هر سال آرزو میکردمش اما چیزی نمیگفتم،میدیدمش،میگفتیم و میخندیدیم و میگشتیم،بار ها و بار ها میدیدمش،آنقدر که از بَر شده بودمراه رفتنش را،خندیدنش را،لحن شیرین ِ حرف زدنش را هم حتی به خاطرم میسپردم؛میگذشت و فکرش جولان میداد توی تقویمَم!دوست داشتن بود،خواستن بود،همه چیز بود و "...
دخترِ پاییزی اما داستانش فرق دارد با تمامِ دخترانِ زندگی ات...یا از مهر آمده تا با مهربانی اش رخنه کند در تک تکِ لحظه هایت...یا با آبان آمده تا احساساتِ پاکش را به پای زندگی ات بریزد...و یا در آذر چشم گشوده تا با لجبازی های عاشقانه اش نور شود در،چشمانِ خسته ات را....دخترِ پاییزی آمده تا یک عمر،بی باده مست کند جانت را....مبادا بِشکَنی جامِ احساساتِ قشنگش را...مبادا باران باشد و دست نشوی در دستش...مبادا غروب باشد و پا نشوی برای پیاد...
لبخند می پاشم روی دلتنگی شاید برود شاید بیایی....
یک مهر ماهی تمام ذرات احساسش با عشق می جوشد و پرُ هیاهو ترین شور و هیجانات را به جان روزمرگی هایت می اندازد ! آنقدر مهربان است که وجودش صورت زندگی را زیباتر می کند ! اولین فرزند فصل نارنجی پوش تولدت مبارک...
و تابستان شبانه می رود... و عقب کشیدن ساعت ها فقط دل کندنمان را سخت تر می کنداز این فصل خاطره انگیز......
پاییز را میپرستم؛وقتی سرآغازش تو باشی!پخش میشوم با ثانیه های رقصانِ انتظارم ؛در سبز ِ ملیح چشمانت!ای خداوندگار مِهربیا و آبان را بر موهای آذر سنجاق کن!بگذار قرار ِتمام عاشقانه هایمان بماندبه وقت حُلولِ تمام زردها و نارنجی ها؛از انارها و انگورها تا خرمالو ها و نارنگی ها !اینجا یک دشت باران و بوسه دلبرانگی هاشان را بی هیچ خطبه ای بهم محرم شده اند.باران کریمی آرپناهی...
قسم به پاییزی که در راه است...و به پچ پچ های عاشقانه ی برگ ها...در حال افتادن !قسم به بوسه های آخر...و به باران های گاه و بی گاه...و به آغوش های خالی...قسم به عشق...که من...پاییز به پاییز...باران به باران...آغوش به آغوش دل تنگ توام.... !...
دارد پاییز می رسد؛ انار نیستم که برسم به دست های تو، برگم پُر از اضطرابِ افتادن..!...
امان از این" پنج شنبه ها"انگار کسی یا حسی کُشنده،دلت را از سینه ات میدَرَدو به بی رحم تری شکل ممکنچنگ میزند!انگار که در دلت رخت می شویندو با خشونت تمام می فشارندطوری که از گوشه گوشه ی دلتخون آبه یی از خاطرات می چکد؛گاهی آرام میشوی و گاهی میسوزیو این آتش تو را به خاک های سردی می کشدکه عزیرانت را به رسم امانت بلعیده اند،آرامگاهی که آب بر آتشِ دلو آتش بر خرمنِ افکار دنیایی ست،جایی که در تمام شهرها بهشت نامیده ...
فنجان واژگون شده ی قهوه ی مرا بر روی میز باز تکان داد با ادا یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام، آرام و سرد گفت: «که در طالع شما...» قلبم تپید... باز عرق روی صورتم... گفتم: «بگو مسافر من می رسد؟و یا...» با چشم های خیره به فنجان نگاه کرد گفتم: «چه شد؟»...سکوت و تکرار لحظه ها آخر شروع کرد به تفسیر فال من با سر اشاره کرد که نزدیک تر بیا «اینجا فقط دوخط موازی نشسته است ...
عجب حکایتی ست نبودنت ..!! شهریور سر رسید و تو نیامدی ..در حسرت مرداد آغوشت مانده ام پاییز نزدیک است مگذار برگ های سبزِ احساسم رنگ ببازد زرد و نارنجی ......
به امید رسیدن به مهر توروزهای شهریور را قدم می زنم پاییز باشد تو باشی باران هم ببارد تصور کن رنگین تر از برگ های درختان به رویم لبخند بپاشیمگر می توانم عاشقت نباشم؟...
رقصان به نسیم، گردو و تبریزی ستدستان خدا به فکر رنگ آمیزی ستپیچیده شمیم مهر و می ریزد برگپاییز نیامده هوا پاییزی ست...
مگه شیرین تر از اینم میشه یک نفر کل جهانت باشه مثل یک مرد کنارش باشی مثل یک زن نگرانت باشه مگه زیبا تر از اینم میشه اون تماشایی و تو دیوونه قلبتو پر کنه از آرامش وقتی خسته برمیگردی خونه...
پاییز درِ خانه یِ دل را خواهد زد...روزهایِ دلتنگی ما نزدیک است !...
مسافر کناری ام که پیاده شدپنجره ای گیرم آمدباقی مسیر را گریستم......
تو را خدا فرستاد که دلم نگیردکه نشکند، که نمیرد!تو را خدا فرستادکه بشوی شان نزول آیه ی عشق...که بشوی سرمنشا جنونکه بشوی انتهای تنهایی!تو را ای عزیزِ بی مانندتو را ای همیشه ی بی تکرارتو را ای غزل ترین مضمون، خدا فرستادکه عطر سیب بگیرد جهانِ بی عشقمکه شکل رویا بگیرد هر لحظه...که رنگ لبخند بگیرد از حضورت دنیام!آری! تو را که معجزه ایتو را که پیامبر عشقیتو را که آخرین امیدیتو را... خودِ خودِ تو را برای منِ دیوانهتردید ...
دانستن الفبای عاشقی اصالت میخواهد!افسوس که این روزها لقب عاشق میدهند به هرکسی که آمد وچند صباحی لاف عاشقی زد و نمک ِعشق خورد و نمکدان احساسی را شکست!اینان درواقع دروغگویانِ نمک نشناسی هستند که بزودی در دنیای هوسهای رنگارنگشان نمک احساس بیگناهان ساده دل، بدجور چشمان زندگیشانرا کور خواهد کرد....
من از آغوش تو بارها به بهشت رفته امبهشت مگر کجا مى تواند باشد جز آنجا که با خودت نگویى کاش جاى دیگرى بودم...
به نامِ شهریور...."دست پاچه فرزندِ سال"....دست پاچه یِ بستنِ بارُ بنه یِ گرما....دست پاچه یِ تمام شدنمرزِ سبزی تابستانُ و زردیِ خش خش وارِ پاییز....به نامِ شهریور...با عصر هایی کشدار و شب هایِ غم آلوده یِ رفتن....شهریوری که تویِ گوشِ تمامِ روزهایشصدایِ زنگِ مدرسه ها پیچیدهو مثلِ طفلِ فراری از مکتبدلش پیچ میخورد و سرش تاب....به نامِ شهریور....که بادِپاییزی تنِ رنجورش را میلرزاند و گرمایِ مردادیهنوز تویِ رگ هایش ...
آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای گرم می شود. می بیند عجب چشم های دیوانه ای دارد. و آغوشش بهشت است. و صدایش آشناست. سایه ای که از قصه ای دور آمده. از سرگذشتی دیرین. از دنیایی آشنا و از روزهایی آتشین. آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای اعتماد می کند. او را به شب نشینی ...
واژه ی زیباترین مخصوص محبوب من است جنگ خانم ها سرِ زیبا و زیباتر شده...
همه چیز تمام می شود! جز خیالِ تو...
اگر هنوز همبرگی از عشقمانده بر شاخه ها ی خاطرت،با مهر بیا...!...
یه روزی هم عشق سراغ ما میاد،ما که دلمون زمستونه همدممون بارون،ما که یادگاریمون از عشق دلتنگی و به دوش کشیدن شبای پر از انتظاره.اونوقت میایم و از اومدنی میگیم که بین بودن و رفتنش دنیا دنیا فاصله ست.از عشقی که بجای بغض نیمه شبی خنده میاره رو لب،از دست هایی که ویرونی رو بلد نیست موندن و ساختن باور و رویاشه.یه روزی هم عشق سراغ ما میاد دلِ بارون خوردمون آفتابی میشه هیچ ترس و رنج و حسرتی همراهش نیست،میمونه می ایسته پای تک تک لحظه ها.فقط یکمی بیشتر طاقت...
جمعه های بعد از تو همچون باران بی امانی میماند که می بارید و جز خود تو هیچ کس نمیتوانست از آنهمه گلوله باران های دلتنگی و سرمای کشنده اش نجاتم دهد.جمعه های بعد از تو آغشته به ترس و تنهایی بود بی آنکه بخواهم هربار هر غروبش مرا به یاد تو می انداخت و به دستی که می توانست سایبانم باشد.جمعه های بعد از تو تنها جمعه نبود،انبوهی از آرزوها را بهمراه داشت که تمامش به بودن و ماندنت ختم میشد. . ....
به دیداری قشنگ دعوتم کن!از قوهای وحشی بگواز یاسمن های آویخته از دیواراز باختن به اسبهای چالاک شطرنجتاز نگین فیروزه سوغات نیشابوراز عطر خاک گنبدهای شهرمان بعد باران بگوجای خالی سلوچ را از کتابخانه امکاکتوسهای خشک را از پشت پنجرهشمع های نیم سوخته را از گوشه کنار خانه ام بردارجایشان عشق بکار!...
چطور می توانم به دیگران بقبولانم که فاصله ربطی به مسافت ندارد، که دلخوشی های کوچک بسیاری هستند که می توانند جهان پرتلاطم و آشفته مرا به جهان آرام و امن تو نزدیک کنند، که برای همنفس بودن نیازی به هم سقف بودن نیست. که عشق اگر اراده کنیم هیچ چیز دور از دسترسی نیست. که بر خلاف قصه های غم انگیز کتاب های کودکی مان، این بار زیر آسمان کبود یکی بود ... آن دیگری هم بود ......
غم به هر جا باشد اندر این جهان دور بادا از وجود کودکان...
جهان دوست دارد ، دخترکان ، با گیسوانِ عطر شبنم و لب های خندان در آن ، عاشق باشند ... جهان هیچ آدمی را غمگین نمی خواهد ! بیا گیسوانت را شانه کنم دخترک ...خدا ، مهربان تر از رهگذران خیابان هاست ! خدا مهربان تر از ماست .. . و عشق و آرامش ،...
نخستین بار که عشق به سراغم آمد ادعای مالکیت جهان را کردم و همه چیز و همه کس را متعلق به خود دانستم. امروز که تهی از خودخواهی ها و تصاحب ها، نگاهی عاشقانه به زندگی دارم، از هرچه هست تنها مالک تنهایی خویشم و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام می کنم. این است نظام عشق؛ هیچ کس نبودن!...
حسین جان نیستی و خبر از دلهای پر از دردمان نداری. خودت را جانت را، همه داروندارت را بر سر نیزه شهادت گذاشتی تا شاید این دنیا جای بهتری باشد.تا شاید رسمِ عدالت و مسلمانى را یادمان دهى!اما دریغ...!این روزها سیاهپوشیم و درد و غصه به جان همه افتاده... ما همه عزادار خوشبختی هستیم وقتی نیستی!دستمان را خودت بگیر که بدجور محتاجیم!...
سلام بر حسین و علمدار با بصیرتشسلام بر یاران شهید با غیرتشسلام بر محرم و محرمیتش با دل های پرحسرتشسلام بر آب های همیشه تشنه و در حسرت لبهای نجیب عباس سلام بر سقای تشنه لب و باوفای حضرت خورشیدسلام بر سینه های سوخته از عشق حضرت یارسلام بر جان های شیفته و شیداسلام بر تشنه لبان همسایه ی دریاسلام بر قمر قبیله و ماه عشیرهسلام بر فریاد علی از حنجره ی مبارک زینب کبریسلام بر روزهای پراتش انتظارسلام بر روزی که مهدی این سلاله می آیدآ...
نفر به نفر جان به جان یار به یار جنگیدندو این بین خواهرانی ماندند از جنس زینب، با داغی سوزانُ هجری همیشگیُ سهمی از زَجهو گُلی پرپر در دامان به خاک نشسته اشان!.و عجیب از این بی قراری، که وصفش چَشمی تر میکندُجِگری را لهو قلبی را پاره پاره!.امان از دل هایی به مثالِ زینب،که چاره ای نیست بر آنها،...
الحق که به تو نام قمر می آیدای ماه ترین عموی دنیا عباس! السلام علیک یا قمر العشیره...
پشت به پشت و صف شکن کیست حریف تن به تن...
امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود امشب کنار یکدگر بنشسته آل مصطفیفردا پریشان جمعشان چون قلب زهرا می شود امشب بود برپا اگر این خیمه خون خدا فردا به دست دشمنان برکنده از جا می شود امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی فردا صدای الامان زین دشت برپا می شود...
تاسوعا روز علم بی علمدار تشنگی کنار رود پرآب نمادغیرت و مردانگی با تن شرحه شرحه ناامید نشد تا مشک آب پاره پاره شد اسوه مردانگی تا برزمین افتاد علم وعلقمه وکربلا شرمنده شد...
بند قنداق تو همان روزه ی شب هفتم بود و یک مشت خون که به آسمان پاشید باران متولد شدچقدر امشب گلوی تاریخ درد می کند...
این اوست که هر سال تمام هستی ام را بیدار می کند با تماس های پنهانی و عمیق بر زِه های قلبم می نوازد با آهنگِ بلند و درد ... روزها می آیند و سال ها در گذرند این همیشه اوست که قلبِ مرا به جنبش آورده با سکوت وجذبه ای سرشار از عشق و اندوه و نغمه ا ی شورانگیز از شاخه ی طلاییِ نورِ ستاره ها میانِ سکوتِ قرن ها بر عَلَمِ سرخِ یادها...
یک روز همه چیز را برای دخترمان تعریف می کنم.. تا بداند این مرد متین و آرام روی مبل با آن موهای جوگندمی مهربان یک وقتی دیوانه ترینعاشق این شهر بوده است..!!...
ماه شهریور پر است از خاطرات عشق منمن به جان تا زنده باشم، عاشق شهریورم......
چشمهایت پنجره ای است گشوده بر باغچه ی پُر گُلِ حیاتاینک دوباره بر دمیدنِ این روشنای صبح اینک دوباره به غوغای زیستن بر سیلِ پُرتلاطمِ این آفتاب و نور از عمقِ جانِ خویش فریاد می کشم: جاوید زندگی...
یخ کرده تنم حضرت اتش بغلم کندر خویش بسوزانم و هی مشتعلم کن...
همیشه چیزهای ممنوعه باعث میشن ادمها بیشتر به ارزشها واقف بشنحالا که از دست دادن با دوستامون محرومیم چقدر دلمون میخواد دستای همو محکمتر بگیریم و آغوشها تنگتر و مهربونتر شن و در باران بوسه غرق شیم ، چقدر تشنه صحبتای درگوشی و مهمونیهای کوچیک و بزرگ و گردشای دستجمعییم .امید و رویا قشنگترین داشته های ما هستن...