جمعه , ۹ آذر ۱۴۰۳
کاش روزی برسد هرکه به یارش برسددل سرما زده ما به بهارش برسد.....
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم میگذرد،آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند....
از عشقتنها ابرازش را بلد بوددوستت دارم همیشهورد زبانش بودمی گفت من راقسم خورده دوست می داردآمده است که بماندحتی نخواستن من همراهی برای رفتنش باز نمی کندمی گفت می خواهدسال ها با من عاشقی کندو حرف جدایی را فراموش کرده استمی گفت و من نمی دانستمحرف هایش در زبان استنمی دانستمبه سرش می زنددوست داشتنش عوض می شودترک من می گویدنمی دانستممی خواهد مرا به هم بریزدفرصت زندگی عادی را هم از من بگیردتا آنچه برای من می ما...
تو دنیای منیاینو کنارت تجربه کردم...
وقتی انسان آموخت،آن هم نه فقط بر روی کاغذ،که چگونه با رنج هایش تنها بماند و چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد...
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنمدیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را...
من با تمام روح و تنم عاشق تو اَمامّاقسم به صاحبِ قرآن تو نیستی!...
همه ی ما میتونیم به آرزوهامون برسیم اگهجرات دنبال کردن اونا رو داشته باشیم......
من خیلی چیزها را می فهمم امّا...به روی خودم نمی آورم!نه این که برایم مهم نباشدفقط حوصله ی جار و جنجال ندارم....
تو نباشی؛ چرا دو صندلی؟!تو نباشی؛ چرا دو پنجره؛ دو تخت؟!....تو نباشی؛ مثل این است کهوارد بهشت شوی؛خدا رفته باشد...!...
تو مغناطیس دنیامیدلم دور تو میگرده....
مهم نیست شرایط چقدر سخت باشه آدمی که بخواد رو قولش باشه هیچوقت تنهات نمیزاره...
دوستش دارم ...گاهی با حرف هایمبه دلش بیراهه می اندازم ...اما ...او ،دردلم مستقیم ترین راه طولانیست ...و من بی هیچ نقشه ای باید اورا کشف کنم...گاهی راه را گم میکنم ...اما او ، تنها راهنمای این راه من است......
آدم ها تنها که می شوند ،فرصتِ بیشتری دارند که فکر کنندکه ببینند چه کسی دوستشان دارد ،چه کسی هوایشان را دارد ،و چه کسی عینِ خیالش نیست ...آدم ها تنها که می شوند ،تویِ لاکِ خودشان فرو میروند ،واقع بین می شوند ،زیاد می فهمند ،محتاط تر عمل می کنند ،و تصمیماتِ مهمی می گیرند ......
غبارِ عادت پیوسته در مسیر تماشاستهمیشه با نفس تازه راه باید رفتو فوت باید کردکه پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.....
هالووین پارتی میرید؟، بابا زندگیمون خودش هالووینه، خودمونم مردههای متحرکشیم...
خیلی دوست داشتم خوشگل میبودم که الان بگم:این زیبایی چیزی جز بدبختی واسه من به ارمغان نیاوردهولی متاسفانه هم زشتم هم بدبختمعنی ارمغانم نمیدونم چیه :)...
احساس میکنم این زندگی را قبلا یکنفر مصرف کرده و تمام خوشیهایش را برای خود برداشته و حالا تفالهاش نصیب من شده است....
برا دختره بوق زدم نگو دم ایستگاه بود همه راننده تاکسیا ریختن سرم، حالا دو ساعت قسم میخوردم به اینا میگفتم والا من مزاحم نوامیسم نه مسافرکش...
یک ریسمان فِکندی ، بردیم بر بلندی ؛من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته !...
منِ واقعی چیست ؟ همان چیزی است که تو هستی ،نه آن چیزی که دیگران از تو میسازند !...
اگر برای کسی مهم باشی او همیشه راهی برای وقت گذاشتن با تو پیدا خواهد کرد ؛ نه بهانهای برای فرار و نه دروغی برای توجیه ......
گاهی میان خلوت جمع یا در انزوای خویش موسیقی نگاه تو را گوش میکنم ...وز شوق این محال که دستم به دست توستمن جای راه رفتن پرواز میکنم ......
باشی،شب از روز روشنتر است!...
عشق فقط یه کلمه بود ؛تا اینکهتو اومدی توی زندگیمو بهش معنا دادی ......
عشق یعنیتو و یک عالمه آرام وقرارعشق یعنیکه تویی ماه من و حضرت یار......
عشقمانند بیمار شدن است !نمیدانی چطور اتفاق می افتد ...عطسه میکنی ، یکهو میلرزیو دیگر دیر شده است !...
+ درست میشه ؟- درستش میکنیم :)بهترین جمله ای که یه نفر میتونه بهت بگه...
من خودم لمسش کردمحس خواسته شدن از طرف کسی که دوسش داریخیلی شیرین و قشنگه..!...
پادشاه من تووووییبقیه اداتو درمیارن...
من تورو خیلی دوست داشتمالانم دارم...اما فقط منم که دوستت دارم.....
عشق و دوست داشتن،برای خوشبختی لازمه ،امّا کافی نیست......
و روزها کافی نیستندو شب ها کافی نیستندو زندگی مثل موش مزرعه ایاز دستانمان سر می خورد...
باور قلب من اینه که ماتا آخرش مال همیم...
من بجای هر دومانقدم میزنم برگها راعاشق می شوم باران رادستم به تو نمی رسد پاییز را بغل می کنم .....
و این همه زیبایی و غمتقصیر تو نیستبه مادرت پاییز رفته ای......
من به تو مرطوبم طوری که اندوه به شب...
اصلا درست، قصه ی ما اشتباه بود!اما چقدر با تو دلمروبراه بود...
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهیچشم بر در بُوَد و دلبر او دیر کند ....
حضرت یارحضرت دلبرمعشوقاپی قرار شما بودنخوب است......
کسی سوال می کندبرای چه زنده ای؟و من برای زندگی تو را بهانه می کنم.....
دلتنگی من به توتمامی نداردهر شب دلماز در و دیوار خیالت بالا می روداما دستش به تونمی رسد......
از تو کجا گریزمای نشسته در دلم...
هیچ و باد است جهانگفتی و باور کردی؟!کاش، یک روز، به اندازه ی هیچغم بیهوده نمیخوردی!کاش، یک لحظه، به سرمستی بادشاد و آزاد به سر می بردی...
پایانی برای قصه ها نیست...نه بره ها گرگ میشوند،نه گرگها سیر،خسته ام ازجنس قلابی آدمها...دار میزنم خاطرات کسی را که،مرا آزرده،حالم خوب است،اما گذشته ام درد میکند......
پاییز را باید با چشم های تو نگاه کرد وگرنه برای من دیگر عاشقانه نیست این رنگ های پژ مرده ی خیابان ها...
تو یک بار رفته ایتَرس از دست دادَنت ریختامروز...فقط عاشقت هستم!...
توقشنگترینتیتر زندگی منی...!...
نمی دانم چه بر سر قلبم آمدهکه مرا رها می کندتا به تو برسد......
عشق معجزه یِ نگاهِ توست بدونِ هوسبدونِ چشم داشتوقتی سخت در آغوشم میکشیو استشمامِ عطرِ نفس هایت،جانی تازه می بخشد؛به روحی که عشق را نمی شناخت......