زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

از آسمان باران میبارید و او اشک میریخت...
آب میشد میان رفت و آمد انسان هایی ک توجهی ب او نمیکردند...
آب میشد و صدایش بلند نمیشد..
کسی نگاهش هم نمیکرد..
دستهایش خشک شده بود..
پاهایش بی حس..
نگاهش قفل شده بود ب یک سمت..
همان سمتی ک دخترک کوچکی ب آن سمت رفته بود..
همان دخترکی ک کلاه و شال گردنش را ب او داده بود..
ب دستانش نگاه کرد..
همان چوب های خشک ک ب جای دست برایش گذاشته بودند..
بینی هویجی اش بی حس بود..
دهانش..
با دهان دکمه ای اش توان صحبت نداشت..
داشت در میان رفت و آمد ها آب میشد..
میدانی...
ب یاد کسی افتادم..
آب شد..
از درد و رنج..
اما کسی نگاهش هم نمیکرد..
اشک ریخت..
اما کسی ندید..
چشمه اشکش خشک شد..
اما کسی نفهمید..
گلویش از بغض ورم کرد..
هیچ کس ندید..
دستانش از درد بی حس میشد..
دردش را کسی درک نمیکرد..
مهر سکوت ب لب هایش خورده بود..
اما کسی سعی در باز کردن سر صحبت نمیکرد...
سخت بود..
اما..
گذشت..


نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×