شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
\حور وقتی در بهشت از عطر گل تَر میشود\با نگاه مادرش دختر معطر میشودمیدهد بال و پری تا وسعت هفت آسمانهرکسی که روزی اش فرزند دختر میشوددختران بابایی اند و پُر زِ احساس خداگاه سرشار از نگاهی، جان مادر میشوددرمیان سجده های شکرِ بانو نجمه جانحضرت معصومه دلتنگ برادر میشوددر پی دیدار مولا و برادر یک شبههمچو زینب راهی دنیای دیگر میشودلطف بی حد خدا بر مردمِ آن سرزمینروزی هر روزشان دیدار کوثر میشودمرغ جانم میشود همخانه ب...
دریای عشق باش که دریا ببینمتدر پیچ و تاب ساحل رؤیا ببینمترؤیای من شده تنها حضور توخواهم من از خدا ، که تنها \ببینمت\دادم قسم تو را ؛ به حسّی که بین ماستدر خاطرم همیشه بمان ، تا ببینمت...قدری نقابِ چهره ات را بزن کنار تا لحظه ای دل سیر ، من ببینمتدر پیش من بمان ، مبادا سفر کنییا قبلِ رفتنت ، بیا تا ببینمت.... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
مادرم قالی بافت... آنقدر تا که به درد ِسِل ، مُرد.پدرم کارگرِ بنا بود... آجری عاقبت زندگی بابا بود.من در این خانه ی خلوتپی تو می گشتم...دل من تنها بوداین گل باغچه را آوردمکه کنم هدیه به تومرد رویاهایم محرم اسرارمیا بیا یا که برو....... بهزاد غدیری...
تو را ای عشق دیرینمدوباره جستجو کردمدر این دنیای بی مهریبه هجران تو خو کردمدلم خوش بود مثل من به ماندن هم تو مشتاقیولی رفتی و عشق توزده بر قلب من داغیمن اینجا پشت این دیوارتو آنجا توی یک بسترمرا در خود رها کردی به زیر خاک و خاکسترمرا ای عشق دیرینم صدا کن ، اندکی دریابکه گر تو یاد من باشیچو گل ، من می شوم شاداب....بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
عشق یعنی زندگی،یعنی جهان چشمان توستبهترین لبخندها.....در چهره ی خندان توستعشق یعنی خنده ی مستانه ات در هر قراربا همان ته مزه های بوسه ی پنهان توست عشق یعنی هر شبت، هی باز زیباتر شویبهترین توصیف من آن قالی کرمان توستعشق یعنی اعتیادم گشته چایی از شبیکه مسیر چشم هایم آن لب و فنجان توستعشق یعنی کعبه ی موعود قلب من توییبعد ازین هرچیز من، حتی دلم قربان توست......بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
آهِ شب واندوه ، اگر که اثری داشتاین تیره شبِ غصه یقینا سحری داشتای کاش که در منطقِ چشمانِ سیاهتققنوسِ غزل های دلم،بال و پری داشتدر معجزهِ چشمِ تو کافر شده این دلماهِ رخِ زیبایِ تو... شق القمری داشتاز روزِ ازل\عشق\ درونِ گِلِ ما بودگرچه که برای دلِ ما ،فتنه گری داشتگویند که لبخندِ پُر از سیبِ تو زیباستآن سیب بهشتی که فقط دربِدری داشت!تقدیر که زد تیشه به اندیشه و احساسبر دوشِ خزان دیده ِ جنگل، تبری داشتدر کنجِ...
ما کویر خشک را مانند دریا می کنیمصد گره در کار باشد،بی گمان وا می کنیمما اگر با دست خود، جایی نهالی کاشتیمشک نکن آن را درختی سبز و رعنا می کنیم ما شبیه رود هستیم و به دریا می رسیمراه خود را بین این بیراهه پیدا می کنیمجز خدا مارا در این درگه نیازی هست؟نیستهر چه را خواهیم ما از او تمنا می کنیمعده ای خورشید را بردند و ما در آسمانماه را در این سیاهی ها تماشا می کنیمدرد بی مهری اگر مارا به خاک افکنده ا...
رویا گونه عاشق توام رویا گونه میخواهمت بی هوس...تنها خودت را برای خودتبی توقع...فقط عاشقانه دوست دارمتمانند تمام شعرهایم...مانند نوشیدن قهوه ی هر شبمان ،و خوردن چای هر روز عصرمان ،مانند چال روی گونه ات ،نجیبانه دوستت دارم...دوستت دارم از دور...اما دارم تو را در قلبم...دوست دارم تو را...حتی عصر غم انگیز جمعهحتی اگر از تو بی خبر باشم..!بیا و برای همیشه پادشاه قلبم باش.......بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
نگاه کن مرا...هستم کنارت...یک مردِ مغرورِ عاشق...با لبخندی از جنس رضایت...آغوشم را در انتظار تو باز گذاشته ام...منم ؛ یک مغرورِ عاشق...تمام من وابسته به هیچکس نیست...دستی را نمیخواهم بجز دستان تو..!... بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
جای تو کنارم خالیست...روبروی صندلی ات فنجان قهوه گذاشته امو خانه را مطابق پسند تو چیده ام.جای تو در خانه ی قلبم خالیست. .وقتی تو نیستی خانه تاریک و سرد است.مهربانم...بیا و بیشتر کنارم بمان . .روزها می گذرد ...دریاب مرا ....... بهزاد غدیری...
شب...رنگ شاعرانه و عطر غزل های عاشقانه داردشب...مثل لبخند زیبایِ یک بانوی شاعر استشب...را باید با شمع چراغانی کردو با رایحه دل انگیز عود به سر کرد.شب را فقط باید شعر شد...... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
شب بخیر شیرینم ،خواب هایت ناز...اینجا کسی شب های من را بخیر نمی کند.شب که میشود ، می نویسم.آنقدر که از یادم برود.تو اما بنویس که یادت بماند.رفتم ، طوری که این بار حتی در خواب هایت هم جایی برایم نباشد.رفتم ، اینبار رفتنم را خوب تماشا کن.....بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
اگر روزی من نباشمدنیا سر جایش خواهد بود... گلها بی من خزان نمی شوند...خورشید یادش نمی رود که طلوع کند...اما...جای مرا در قلبت ، کسی نخواهد گرفت...... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
شب...رنگ شاعرانه داردعطر غزل های عاشقانه داردشب...مثل لبخند زیبایِیک بانوی شاعر استشب...را باید با شمع چراغانی کردو با رایحه دل انگیز عود به سر کرد.شب را فقط باید شعر شد...... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
این همه ناز دو چشمان سیاهتشده است ساز دلم...من به مضراب دلم چنگ زنمتار کنم ، زخمه زنم ، زلف تو را...ساز کنم ، ناز کنم آن دوتا چشم تو را...ای که آواز لبت مست کند جان دلم...ای که گر خنده کنی قفل زنی بر دهنم...ای نغمه ی تو راز دلم ، ساز و آواز دلم...بگشا پرده از آن صورت ماهتتا شَوم من همه شب محو نگاهت....... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
چه آرامشی دارد وقتی...روی کاناپه ی دونفره بنشینیآهنگ قایقران ولگا را با صدای آرام پلی کنیفنجان قهوه ات را بنوشیدفتر شعرت را باز کنیو برایش عاشقانه ای بنویسیاز زیباترین لحظاتی که با هم داشته اید.بنویسی در وصف کلبه ای دِنج...و نوشیدن فنجانی چای کنار رودخانه ای پر آبدر یک جنگل سرسبز و مه گرفته با صدایپرندگان اساطیری...برقصان موهایت را با آهنگ ولگا......دلنوشته هایبهزاد غدیری...
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باشتا دیر نشده بیا!...بهزاد غدیری...
بی تونه آسمان آبی ستنه ماه نورانی ستو نه حتی ستاره ای چشمک زدن را دوست دارد.بی تو...شاید درخت های کوچکتصمیم به یک خزان زدگی بی پایان بگیرند!بی تو حتی هیچ بارانیعاشقانه نخواهد باریدنه!نمی شود بی تو...نمی شود بی عشق......بهزاد غدیری...
بهزاد هوای پرواز داشت...پرواز از خود...پرواز از دنیا...پرواز از این همه بی حاصلی عمر...پروازی برای ابدی شدن...بهزاد یک مرد بود... یک پدر... یک انسان...بهزاد غمگین بود... شاید مثل هزاران مرد تنها و بی دفاع...بهزاد روزی در بی وفایی های دنیا جامانده بود...یکی از روزهای بهار بود که همسرش برای همیشه ترکش کرده بود و دعوت حق را لبیک گفته بود...بهزاد مانده بود و دوقلوهایش و هزاران تنهایی...هنوز سی و پنج سالش نشده بود که روزگار قلبش ر...
خدایا ؛به ﺭﺳﻢ ﺁﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎﯼ خیس زیر بارانبرای آخرین کوچ زمستانبه فانوسِ میان ظلمت شبدر مسیر خواب...مرا هم مثل باران ، با طراوت کن...ﻣﺮﺍ هم مثل فانوس ، روشنایی بخش...خدایا ؛ چون اقاقی های سرگردانِ پائیزان ،مرا بی تاب خود گردان...خدایا ؛مثل گلهای بهاریزیر بارانِ پر از عشق الهی...ﻭ ﭼﻮﻥ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮکه ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ در بغض اَندبه ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺁﻣﻮﺯ...خدایا ؛ مثل ﺑﺎﺭﺍنی که می شوﯾَﺪﭘﺮ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ راﺑﺸﻮﯼ ﺍﺯ دیده و کردار و...
دلم میخواهد همانند شال گردن گرم،در روزهای برفی کنارت باشم... یا که مرهمی باشم بر زخمهای نمک خورده ی قلبت... دلم میخواهد همان موسیقی گوشنواز مورد علاقه ات باشم که در عمیق ترین روزهای دلتنگی ات گوش میدهی... یا که همان گل خوشبویی باشم که صبحگاهان با بوی خوشش از خواب بیدار میشوی...دلم میخواهد همان شانه ای باشم که در وقت بی حوصلگی خستگی هایت را با آن به در کنی... یا همان نسیم خنکی که در لابلای گرمای تابستانحالت را خوش می کند...یا که ...
هر روز همین موقع ها درست این دم دمهای عصر که میشود سیل دلتنگی در لباس اشک گونه هایم را فرا میگیرد... دوایش یک فنجان قهوه نیمه داغ است, که تلخ و شیرینیش را متوجه نشوم...و بعد کنار پنجره بنشینم و چشم در چشم درخت انگور بشوم...و به تماشا بنشینم برگهای آزادش را که در نسیم می رقصند... و کمی حسودیم بشود به تک درخت تاک خانه ام... و حالا باید چشمهایم را ببندم و تصور کنم...امروز تصور می کنم هردو کنار آبشار خنک جاده چالوس که با هیجان و عجله از کوه...
تا به شب عادت کردیم صبح شد...صبح را زیاد نمی شناختیم...تا صبح آمد دلبری کند و با لطافتی نوازشمان کند.نفهمیدیم چه شد که دیگر صبح نبود...عمر صبح کوتاه بود...عمر هر چیز نوازشگری کوتاه است...ظهر آمد که بگوید عاشقمان هست و چقدر پایمان وای می ایستد...از قضا تابستان بود و محبتش ما را سوزاند و داغمان کرد...تمام هم نمی شد که برود...ولی رفت...با همه محبتهای زیادیش رفت...چرخید و چرخید.و بعد شب آمد و چند ستاره نشانمان داد و فکر کردیم ...
بی شک تو یگانه ، بین یاران هستیمانند گلابِ اصل کاشان هستیطبع تو نشانی از وجودت دارد...پاکی و شبیه اَبر و باران هستی...بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
با دلی سرگشته گاهی، یاد یاران می کنمحس و حالم را درون سینه پنهان می کنماولین دیدارمان هر جا که باشد هر زمانبا زبان شعر خود آن لحظه طوفان می کنمدعوتم کردی به آغوشت، و من این لطف راگر که باشد ساعتی از عمر جبران می کنمبا کمال میل تحت الامر تو می مانم وهر چه گویی با کمال میل من آن می کنمگر مرا در لابلای فکر خود مهمان کنیمن وجودم را برای تو مهیّا می کنماهل رفتن نیستم اما تو گر گویی به منبیستون را یکسره ب...
همواره خدا یار و نگهدار شماهستیم همیشه ما طرفدار شماخوشحال شویم اگر میسر بشودتوفیق حضور و طعم دیدار شما... بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
روی لب تو خنده و شادی باشدبازار غمت رو به کسادی باشدلبخند خدا نصیب هر روز شماصبح همگی بخیر و شادی باشد....بهزاد غدیری/شاعر کاشانی...
در سینه خود کینه ندارم ای دوستمن کینه ی دیرینه ندارم ای دوستدنیای من اینگونه رقم خورده عزیزجز مهر تو در سینه ندارم ای دوست....بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
همواره تو در سردَر خاطر هستییک همسفر شهیر و نادر هستیهرگز تو گمان مبر که رفتی از یاددر خاطر ما تو حیُّ و حاضر هستیبهزاد غدیری شاعر کاشانی...
تقدیم تو کوله باری از شادی هامانند پرنده سهمت آزادی هاحالا که شده تولدت می گوییمبالاست فقط پرچم مردادی هابهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
واللهِ که چون گوهر نابید همهمن شب شده ام بلکه بتابید همهگفتم که سلامی بدهم برگردممن آمده ام اگر چه خوابید همهبهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
من کم شده ام بین فراوانی تانشد ماه عزا در دل طوفانی تانمحتاج دعایت شده ام یادم باشدر بزم عزای نخل گردانی تانبهزاد غدیری شاعر کاشانی...
خشکید درخت سبز این باغ ، پدرنامت شده سرلوحه ی آفاق ، پدرتا لحظه مرگ بی گمان می مانددر سینه من نشان این داغ ، پدر... بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
صد شکر که فرزند شما گُل پسر استبا خنده ی او وجودتان بال و پر استهنگام رسیدن به کهن سالیِ عمرآنکس که شود عصای دستت پسر استبهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
یک نامه ی عاشقانه حتماً بنویس با عاطفه و مِهر فراوان بنویس بنویس ؛ خدایا دلمان سبز شود با خطّ خوشت زیر باران بنویس... بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
یک نامه ی عاشقانه حتماً بنویس با عاطفه و مِهر فراوان بنویس بنویس ؛ خدایا دلمان سبز شود با خطّ خوشت زیر باران بنویس......بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
زخمی به دل افتاده آنرا مرهمی نیستبغضی نشسته در گلو ، راه دَمی نیستتنها بمانی با حضورش در خیالتبا خاطراتش سر کنی درد کمی نیستبهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
در انتظار روزی هستم که کرونا برودو من می آیم و تو را عمیق تر از همیشهدر آغوشم می فشارم... از خدا می خواهمکسی از عزیزانم را از دست ندهمتا حسرت در آغوش کشیدنشان بر دلم نماند... مراقب سلامتی خود باشیداول بخاطر خودتانبعدا برای آنهایی که دوست دارندشما را در آغوش بکشند......بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
تا که حرفی از غروب جمعه می آید به پیشناخودآگاه چهره ی چون ماه تو آید به یاد ......بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
من به بند تو اسیرم تو ز من بی خبری!!مرحبا ؛ معرفت اینست که ز من می گذریطعنه از غیر ندیدی که بسوزد دل توو بدانی که چه دردیست به خدا در به دری...بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
راز و رمز زندگی ، دلداگیست ما همه غم هایمان از سادگیستآنکه حرف از عشق میزد نزد ما حال می گوید وفای عهد چیست.. بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
منم که به یادت غمی به دل دارمتو نیستی که ببینی چه عالمی دارمگذشته ام ز تو و هر چه غیر از توست بدان که بی تو ، من از روزگار بیزارمعجب نباشد اگر جان دهم درون قفسشبیه مرغک آوازه خانِ تب دارمبه جانم آتشی از وجودت افتادهمرا به شعله بسوزان ، که من گرفتارمدلم گرفته در این روزگار تنهاییبه دردِ عشق دچارم ، تویی پرستارمسراغی از دل غمگین من نمی گیریدلم گرفته نگارم ، بیا به دیدارم...بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیستابری شده دلها و ز باران خبری نیستحالا که درختان همه سبزند و زمین سبز صد حیف که از فصلِ بهاران خبری نیستدلها همه پژمرده شد از سختی ایّامدر سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیستدرگیر به اشعار و غزلها شده ایم وغافل که ز چشمان غزلخوان خبری نیستدر پیچ و خم کوچه ی تنهایی دنیاافسوس که از یاری یاران خبری نیستما را چه شده ؟باز چرا مُرده محبتاز رأفت و اندیشه و ایمان خبری نیستدل عاشق و دیوان...
خدایا ؛به ﺭﺳﻢ ﺁﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎﯼ خیس زیر بارانبرای آخرین کوچ زمستانبه فانوسِ میان ظلمت شبدر مسیر خواب...مرا هم مثل باران ، با طراوت کن...ﻣﺮﺍ هم مثل فانوس ، روشنایی بخش...خدایا ؛ چون اقاقی های سرگردانِ پائیزان ،مرا بی تاب خود گردان...خدایا ؛مثل گلهای بهاریزیر باران پر از عشق الهی...ﻭ ﭼﻮﻥ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮکه ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ در بعض اندبه ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺁﻣﻮﺯ...خدایا ؛ مثل ﺑﺎﺭﺍنی که می شوﯾَﺪﭘﺮ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ راﺑﺸﻮﯼ ﺍﺯ دیده و کردار و گ...
نامش را گذاشته امجانِ دلیعنی هم جان من است ، هم دل...حکایت ما فراتر از عشق استدر جستجوی نامی برای احساسمان هستیمتا آن زمان ،دو کبوتر عاشقصدایمان کنید... بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
این شب عجب طولانی است!ساعت ها تا صبح مانده است!و شاید سالها...!استخوان هایم از سرمای یخ آلود این هوای آلوده بی حس شده اند.و دنیا شبیه هیولای قصه ی مادربزگ شده است...دیگر وقت آن شده که بیایی!می خواهم برای همیشه و شاید تا ابددر آغوشت رها شوم.باید بیایی!من از شب...از این شب طولانیاز این هوای آلودهاز این دنیا پلیدمی ترسم!وقت آن است که بیایی!آغوشت را عجب طلبکارم......بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
صدای دلشوره آور سوت قطار صدای نفس های تند یک جامانده...و آسمانی که دست تکان می داد برای دلبرکی زیبا چشم ، که با قطار می رفتو چه غم انگیز می گریست آن ابر کوچک برای عاشقی که تنها یک دقیقه دیر رسیده بود....بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
قد کشیده اندگیسوان من در عاشقانه هایتتا که بی تاب کند تپش های قلب بی قرارت راآن لحظه که در باد به رقص در می آیندو عجولانه تیر عشق را بر قلبت روانه می سازند!...بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
با چشم اشک آلود خود این غصه را سر می کنمدل را به دریا می زنم دیوانه محشر می کنم با چشم دل می خوانمت ای جان که جانانم تویی با این دل دیوانه ام شب را منوّر می کنم عاشق شدم با دیدنت بیمار آن خندیدنت لبریزم از این حال خوش ، عشق تو باور می کنم در انتظارت روز و شب، با یاد تو سر می کنمدرد است هجرانت ولی، با اشک باور می کنم.... بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
نیمه شب است...آرام آرام در خیالم بیانباید کسی بداند...!نباید کسی بفهمد!تنها بیا...مبادا کسی حسادت کند...مبادا کسی حسادت بکند که تو به خیال من می آیی!چشم بد دوربه خیالم که می آیی...یک پری رقصان و دلربای سبو در دست غزل خوان میشوم با صد ناز و ادا...و تو یک عاشق بی مثال...!یادت باشدآرام و بی صدا بیامبادا چشم بد تورا از خیالم بگیرد!مبادا......بهزاد غدیری شاعر کاشانی...