شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
چنان سرد شده ای که، گمانم به چله ی زمستان راه دارد! (رها)...
مواظب گرمای دلت باش،تا کاری که زمستان با زمین کرد زندگی با دلت نکند....!...
پاییز را من شروع کردم،زمستان را تو...عشق و جدایی، دو فصلِ به هم پیوسته اندغمگین نیستم از ناملایمات زمیناز این آبیِ مدوّرکه ما را دور خودمان چرخاندروزی دوران تبعید سر می رسدنگهبان وسایل شخصی مان را تحویل می دهدبال هایمان را از فرشتگانِ روی شانه پس می گیریمو به آسمان بازمی گردیم....
زمستان،،، برگشته استآه،،،گرمای دست هایت را کم آورده ام! (رها)...
زمستانیورق میخوردتقویم سرنوشت...
برگ برگمیریزد پاییز از قامت شکسته ی منریشه ام از خاک خیالم بیرون زدهو آمده دور گردنم محکمشبیه دشمنی که میخواهد ببوسدم.بیدی شده ام که از هر وزشیتنم میلرزدباید به زمستان هم فرصت بدهممرا به مرگ نزدیک کندبه مرگ نزدیک کند شاخه های منجمدم راتا امیدی نباشد که جریان پیدا کندزیر پوست دریده امدیگر منتظر معجزه هم نیستممعجزه ای ک باعث شوددارکوبی بر تنه ام بکوبدو صدای بمش بپیچد در گوشم...
پایان پاییز را به انتظار نشسته ام... شاید،زمستان که بیاید! ببارد بر سرم، برف خیال تو......
اسفند را دوست دارمنه زمستان است و نه بهارگاهی سرد استو گاهی درختانش شکوفه میزنندمثل توستمثل من ستمثل ما آدمهاست......
میبینیبا تُانقدر همه چیز خوبستکه اسفند هم یادش رفته هنوز زمستان ست...
هأن هیزار پأئیز ٚ رنگ رهنجیب زمٚسؤن لۊختابؤن ،پیش پیش مهنوش سمامیبرای اینهمه، رنگ پاییز زمستان نجیب جلو تر در حال عریانی...
زمستان می رودبهار می آیدتنهایی می رودتنهایی می آید!...
نمی دانم حالا چه وقت نشستن و خیال بافتن است. باید در تدارک آمدنت باشم. باید برایت کلی لباس بخرم، عطر بخرم و روفرشی های نو. باید کمدت را مرتب کنم و با همه سعی ام همه چیز را سر و سامان بدهم. آخر تو می آیی و حال و هوای گندی را که این روزها دارم سر و سامان می دهی. زودتر بیا. زودتر بیا که نبودنت خیلی کشدار شده، و من دیگر نمی کشم. قول بده وقتی آمدی فوری به چشم های گود افتاده ام پیله نکنی که اصلاً حوصله بازخواست شدن را ندارم. آخر تو که نمی دانی. وقتی نی...
عاشقِ پاییز بودماکنون برای زمستان جان می دهمآخه عزیزدلم تو خودت را در لباس های زمستانی ات دیده ای؟!...
بهار می شویمبرای چشمانت ...برای دلِ کوچکت ، تابستانبرای هر گامی که برداری ؛ پائیززمستان را اما _برای تار به تار موهایمان نگه می داریمکه بختَت را سفید کنند...
شب یلداستو من تو را در آخرین سطر پاییز جا گذاشته ام،پاییز می رودزمستان می آیدو لی تو...نمی آیی، نمی روی، نمی مانی...تو را با آخرین برگ این خزانکه آرام آرام،رقصان رقصان،فرو می افتد،از گوشه ی چشمانم پاک می کنم،مسیرم نامعلوم، بی هدف،ولی بی تو،بی چشمانت،بی دستانت...زمستان می آید،آری!تصمیم درستی گرفته ام،تو نخواهی بود!در هیچ یک از روزهای برفی آینده ام!بدرود ای هزار رنگ بی فروغمن تو را در پاییز قلبم جا گذاشته ا...
آری با یک گل بهار نمی شود . ولی تو بخند تا زمستان شرمنده شود......
فاصله یعنیدر پی زمستان که فراموش شد سایه ی درخت...!حادیسام درویشی...
اجازه هست بگویم پس از تو حالم را؟؟شبیهِ حالِ درختی که در زمستان است...
دلخوشم به زمستانی که بوی بهار می آورد؛اندوهت را به برگ ها بسپار!دلمُردگی چیزی از دردِ امروزت نمی کاهد!...
آذر میرودپاییز میڪَذردزمستانِ سردِ بے تو بودنمیرسد ،از همین حالا ماتم زدھ ےروزهاے در پیشم ......
"صبحانه ام"میل لبخندهای تو دستانت را به دستانم گره بزنمی خواهم یک زمستان را عاشقانه در میان عطرِنرگس پیراهنت گرم کنم!...
اندوه های زنانه اما،خانگی تر از این حرف ها هستند،درست مثل شیشه های مربامثل سبزی های خشکِ معطرکه می کوشند یک تکه از بهار رابرای زمستان کنار بگذارند......
زمستان هم رو به پایان است و آنچه تمامی ندارد به انتظار نشستن برای چیزی دیگر است.فصلی دیگر،روزی دیگر،فرقی نمیکند ما همیشه از پایان هرچیز ترسیدیم و همین ترس از پایان مارا زودتر به انتها رسانید.هرکجا که بودیم این دل،جایِ دیگری نفس کِشید هوای دیگری در سر داشت.زمستان هم رو به پایان است بهار دوباره می آید و بازهم پایانش مارا آزرده خواهد کرد.باور کن ما آغاز هرچیز را نفهمیدیم بس که به پایان آن اندیشیدیم. . ....
در آخرین جمعه ی پاییزی مانبرایت خواهم نوشت ...تا همیشه به خاطر داشته باشیپاییز هم که تمام شوددوست داشتنِ من تمام نخواهد شدزمستان که بیاید ،با یک فنجان چایپشتِ پنجره به انتظارت خواهم نشست......
سرد است هوای نبودنت امامن با خیال تو گرم میشود زمستانم...
بعد از توعاشق یلدا شدنکار سختی نیستبی توهر شب زمستانهر شب پر از سرماستو نبودن توعجیب شبیه بودن های ماست... ....
زمستان در راه استمیخواهم بنشینمکنار دوست داشتنتتاگرم شوماز این خوشبختی ضخیمکه خیلی وقت استبر تن کرده امورج به رجعشق ببافمومحکم گره بزنمچشمهایم را بهنگاه دلنشینتکهمدتهاستدل زمختو سرسختم را دزدیده......
سوکوله خانداندرهاما نانه کیسیفیدی ی زمستان شبجه ورفه !!حمید فرحناکبرگردان :خروس در حال خواندن استامانمیداند کهروشنی شب زمستاناز برف است !!...
تا چشم بر هم بزنیم پاییز هم بساطش را جمع می کند و می رود؛ انگار اصلا با مهر نیامده بود، انگار آبانش با موهای رنگی از ما دل نبرده بود، انگار سرمایش با آتش آذر،بغل کردنی نشده بود!تا پاییز فکر رفتن به سرش نزده کینه هایمان را به دست بارانش بسپاریم تا از دلمان بشوید، غم هایمان را به دست باد بسپاریم تا از شاخه ی دلمان جدا کند.زمستان که برسد دردهایمان یخ میبندندلیز میخوریم زیر نگاه سنگین تنهایی و آنوقت است که بغض و دلمان با هم می شکند.پاییز را ا...
بدون تو حوالی زمستان سرگردانم هر چقدر میخواهی دیر کن من تا آمدنتپاییز را با یلدا معطل میکنم...
اگر دستت را در دستم میگذاشتیزمستانخنده هایش را روی سرم آوار نمی کرد مگر چند قدم از هم فاصله داریمکه آرزوهایم یخ زده اند!صدایم رااز سردترین لحظه هادر آغوش بگیرشایدفاصله ها از شرم نگاهت آب شوند......
و ما زمستان دیگری را سپری خواهیم کردبا عصیان بزرگی که درون مان هستو تنها چیزی که گرم مان می داردآتش مقدس امیدواری است......
تو. اردیبهشت منیحالا هی بگوعزیزممیان زمستانیم...!...
تکرار بی شمار زمستان پس از بهارای عاشقان، چه رنج بزرگی ست انتظار......
پاییز آماده رفتن شدهتیک تاک رفتنشرا می شنونمو زمزمه بر روی لبشکه زمستان خوبی در راه استامااگر ...تو با اولین برفش بیایی......
رنگ ها با صفحه ی چشممچه بازی می کنندسرخ، آبی، ارغوانیزرد، نارنجی، سیاهرنگ ها فریادی از رؤیای دوریا سکوتِ آفرینشعشقِ محض ...ای زمستان، ای سپیدای خانه ی متروک از پروازِ برگمن دعای دانه ها را می شنیدم از لبتمن شکوهِ دشت ها را می کشیدم بر دلتای زمستانقاصدِ عشقِ سپیداشک های من برایتبومِ نقاشی کشید...
پنجه هایممیان سردی تنتجا ماندهکجای قلبت رازمستان گرفته ......
- چشم به راهی:زمستان، آمده استمن؛و گنجشک های ایوان،چشم به راهیم! انارهای سرخروی درخت منتظرِ خانه،بی قرار دست هایت هستند. از تو چه پنهان!انار،،، بهانه ی خوبی ستتا لحظه لحظه هایمیلدای سال رابا پیچکِ بازوانتبه صبح برسانم، برگرد! لیلا طیبی (رها)...
صدای پای بهار را میشنومصدای گریه ی زمستان می آیداز این و آن پرس و جو کردممیگویندزمستان عاشق بهار شده استو در شب های سردشبرای آمدن بهاراز آسمان چشمانشقطره های اشک میبارد!...
خورشیدِ چشمان تو با من همسفر بودتاریکی از غوغایت امشب باخبر بودوقتی که در پای کلاسِ تو نشستمفهمیدم استادِ من استادِ هنر بودفانوسِ چشمان تو در دستِ نگاهتروشنگر این سنگلاخِ پر خطر بودبا تو درختِ میوه ی من در زمستانهر لحظه اش سرسبز، حتی پرثمر بودای ماهی کوچک کنار تو دراین تُنگاین چند قطره آب، دریای خزر بود...
با تو بودن را دوست دارممثل گل به وقت بهارمستانه های تاک به موسم تابستانخنکای غروب های پاییزو سپیدی برف زمستان.... ..با تو بودن را دوست دارمکه چشمانت سرآغاز عشقو انحنای لبخندت ابدیت من است ..معجزه ی زندگی امآغوشت را به روی عاشقانه هایم باز کنکه حال لحظه هایم با توناب ناب است ........
دلگیرم از پاییزاز تمام غروب های غمگینشکه چوب خط نبودن هایت رابر دیوار دلم کشیددلگیرم از تواز تمام عاشقانه های نگفته اتکه به جانِ گوش هایم بدهکاریدلگیرم از خودمکه هنوز دلخوشم به یلداو چند ثانیه وقت اضافی اش ....که شاید برگردینه !تو بر نمی گردیو زمستان سیلی محکمی ستبر صورت رویاهایمتا از خواب چندین ساله ی عشق بیدار شوم .....
دلبری های باران برای خیابان هامرا یاد تو انداخت...در این زمستانِ بی برفِ خداتو نبودیوفیل ها همگی یادِ هندوستان کردند.......
جاری ی باران بهارگرمای آفتاب تابستانشکوه رنگ رنگ پائیزوقار برف زمستاناز چه حرف می زنم؟جمع فصلهاستفصل پنجمعشق...
تو مثل سوگلی های قشنگ زمستان می مانیسرد ، بارانی آفتابیبه اندازه ی شیرینی یک خواب زمستانی در میان بازوانتتو به تنهایی اندازه ی زیبایی های زمستان زیباییآنقدر زیبایی که آدم دلش می خواهدبا باران در آغوشت بگیردبا کوچه در آغوشت بگیردبا برف در آغوشت بگیردو در میان بازوانت زمستان را عاشقانه تماشا کند....
چمدان دست گرفته که ازینجا برودحیف پاییز قرارست که تنها برودپشت در برف و زمستان و دی اش منتظرندتا زمین باز بگردد، شب یلدا برود ....
مرا لمس کنآنگونه که زمستان درختو آغوش مرگ را.یادم نیستچند بهار کم آوردم؟...
آنچنان دلشکسته و پرشکستهشوریده دل و دیوانه بودمکه در این دنیا فقطدلم هوای ترا کرده بود و بسابتدای کوچه برف می باریدانتهای کوچه از من جوانه روییداز زمستان تا بهارفقط یک دیدار فاصله بود !...
متن۴۲:میترسم...میترسم پیری کهنسال شده باشم،اما هنوز به امید آمدنت،در سردترین روز زمستانپنجره هارا باز بگذارم!تابیایی و آمدنت را جشن بگیرم!هنوز هم گلهای باغچه رابه امید تو آب میدهم تا از آن شاخه گلی نسیبت کنم!اصلا گلهای باغچه را آب میدهم تا اولینو قشنگترین گل سنگ قبرم باشی :)نازنینم؛در زندگانی ام که نقش نداشتی،اما اگر از تو پرسیدند دوستش داشتی بگو«بله»به بعدش هم فکر نکن،خودم گناهت را گردن میگیرم!راستی...از چشمهایت بگو؟!...
مرا شبیهدرخت همیشه بهار آفریده اند ،که شب ها و زمستان های سردی پشت سر گذاشته ، هر شب میان زمستانِ درد ، خشکیده و هر صبح ، در بهار امید ، جوانه زده .که به او تبر می زنند و جای زخم هایش ، جوانه می زند ، که شاخه هایش را می بُرند و جای هر شاخه ، هزار شاخه بیرون می زند .مرا شبیه همان درخت افسانه ای آفریده اند که هر غروب ، می میرد و هر طلوع ، با شکوه تر از روزهای قبل ، متولد می شود .جای ترک ها و شکستگی های من ، محکم ترین بخش های وجود من است ....