شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دی و بهمن ز گرد راه رسیدشد زمستان و کوچهها یخ بست دانه دانه چو پنبههای لطیفبرف بارید و بر درخت نشستشاخههای ظریف شب بو رابرف سنگین بی حساب شکستطفل ذوقم بهانه جویی کرد که گل زرد و ارغوانی کو وقت اسفند و گل دوباره شکفتباغ زیبا شد و بهار آمدبرگ را دانههای باران شست آب رفته به جویبار آمد...
چهل زمستانحریف آغوش گرمت نمی شوند...
بیا تا در بلند ترین فرصت شبانهاز هزار رنگی پاییز به یکرنگی زمستان برسیمیلدا مبارک عشقم......
طلوع صبحگاهت به شادابی بارانو روزت به سفیدی برف زمستان...
نیامدی...زمستان شد!زمستان ماند!نبودنت طولانی ترین فصل است...
گرمای آغوش تو برای زمستان من بس است...
در خانه من روزهاست برف میباردزمستان به بندبند خانه نفوذ کردهدیوارها یخ بسته اندشومینه سرما میدهداصلا باور کردنی نیستاما فنجانها گریه میکنندوکتابخانه کوچکمان تمام روز رابغض می کندببین!آفتاب نگاهت که نباشدگرمای حضورت که کم باشدمیشود این…بیا و زندگی را به من بازگردانلطفا…....
در زمستان تنهاییحال و هوای پیر شدن دارمدر من همیشه برف گرفته و مندر برف پشت پنجره ام دارمدنبال رد پای تو می گردم...
من از تبار بهمن ماهمکه آسمان دلش پر از ابرهای مهربانیستو از سقف آسمانش ترانہ ترانہ احساس میباردمن زاده زمستانمعجین شده ام با برف و سرمازنده به سکوت و زاده صبرکہ قرار بستہ ام زین پس زیر آن سپیدار بلندروی آن تپه ی سرد و خاموش جور دیگری زندگی کنمبا احساس اما پر غرورآرام اما سردمحڪم اما پر امید ….من بانوی بهمن ماهم...
برف آمد… برف آمد… یک زمستان؛ گم شدم!برف آمد؛ پشتِ ردَّت، درخیابان گم شدم…برف آمد… برف آمد… یک زمستان؛ گم شدم!نه عهدی؛ با کسی بستم…نه در آغوشِ تو هستم…...
هیچ کوچهای خواب ترا ندیدپیش از آن که منعاشقت شومدر زمستانی که برف نمیباریدکنار آن همه دلتنگیکه تو دچارش بودی.مرا به قابهای کهنه بسپاردر کنج بی عبور ترین دالانکنار پنجرهای کهکوچه رااز کابوسهای هر شبتجدا میکردآن قدر فراموشم کنکه پشت پنجرهبرف ببارددر چشمهای منزنی زندگی میکندکه محکوم استتا ابد خاطره باشد...
می شود این زمستان را جور دیگری دوست داشتو این بار پای تولد تو در میان است......
از سرمای زمستان نمی ترسم وقتی به تو گرم است دلم...
هنوز زمستان دست های زن خواهش و رویش...
عاشقت بودم و دو چندان شدبه همین سادگی زمستان شد...
بوی عطرت که شنفتم به لبم جان امدمنم ان گل که نچیدی و زمستان امد......
زمستون امسالم قشنگه چون دستای گرم تورو دارم...
با انگشت های خواب رفته ام پاییز خمار را ورق می زنم تا سوز صبح سرد این زمستان بیدارم کند حالامن مانده ام و مترسک های منجمدبرف پوش و سمفونی کلاغ های گرسنه....
زمستان،می تواند زیبا ترین فصل تقویم باشدوقتی سرما می گیردم وَ بعدتوی تنور آغوشت گرم می شوموقتی شب های سیاه و طولانیمن باشموتو باشیوپرده ی اتاق،که از غروب تا صبح کشیده می ماند...
تو که باشیزمستان زیباترین فصل تقویم می شودو شب را هیچ حاجتی به صبح نیست...
تولدت مبارک عزیز تر از جانمروزهایِ سردِ زمستان، بدونِ نبودت سردتر از همیشه دارد میگذرد...میلادِ تو بهانه ای ست برایِ گرم کردنِ دستانِ سردمبیا و گرمی بخشِ لحظه هایِ سردِ زندگیم باش...(تو میدانی که من بی تو نخواهمزندگانی راتو میدانی به جز آغوشِ تو آرامگاهی نیست...
هنوز زمستان جستجو میکند سرخی دی را در جعبه ی سیاه...
کاش در همین ساعت همین لحظه همین ثانیه هایی که می گذرند به خودمان قولی دهیم باید بپذیریم گاهی مجبوریم مشکلات را نادیده بگیریم و اِلّا این زندگی روی خوشش را نشانمان نمیدهد.چاره ای نیست گاهی باید بیخیال همه چیز شد و گذشت، اینکه بنشینی روبروی مصبیت ها، رنج ها زل بزنی به چشم هایشان دوای هیچ یک از دردها نیست!بیا این زمستان کمی عاشقانهتر خدا را بخوانیم،کمی زیباتر زندگی کنیم و لذت ببریم از داشته هایمان.کمی برای خودمان زندگی کنیم و نگران حرف های بی...
آغوش تو برای زمستان من بس است...
برف ببارد یا بارانبرای باور زمستان همین جای نبودنت کافی ست !...
عشق تو تصاویر بهارانه ی چالوسپر دلهره مانند زمستان هراز است...
پسرم!یک بهار، یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی،زین پس همه چیز این جهان تکراریست،جز مهربانی......
میان این زمستان درون برف و باران من سینه سرخه ام یک سینه سرخپَر می کشم روی برف ها سوز سرما سینه ام را می سوزاند پر و بال ام را تند باد می شکند درون قرنیه ی چشمان من بهار سر سبز شعله می کشدوقتی سرخی را بر روی سینه ام می بینم یکباره یاد گل سرخ می افتم تو نمی دانی کهچطوریدارم تقلا می کنم درون برف تا به بهار برسم تا به بهار برسم !* سینه سورخه : نام پرنده ای است بومی در گیلان که در غرب گیلان به آن « زی زا » هم...
زمستان است/نگاه به شاخه های خشکیدهام نکن/پرستوها برگردند/رقص برگهایم/ دیوانه میکند باد را......
پلاس کهنه اندیشه را دور باید انداختزمان بر مغز و پوست کهنگی میتازد امروزچه کم داریم من و تو از درخت و سنگ بی مغز زمین ای دوست بنگر، بنگر زمین هم پوست میاندازد امروزپلاس کهنه اندیشه را دور باید انداختزمستان هرچه بود تاریک و طولانیدل ما هرچه شد سرد و زمستانی زمین اما به دور از کینه ی بهمننشسته با گل و خورشید به مهمانیزمین اما به دور از کینه ی بهمن نشسته با گل و خورشید به مهمانی......
زمستانیک تو میخواهدیک تو که دستانش را بشودبی هیچ دلهرهای گرفتیک تو که بشوداین خیابانهای یخ زده راگرم قدم زد...
زمستان را دوست دارم.اما نه بخاطر هوایش ونه بخاطر یکرنگیاشفقط بخاطر تو، تویی که متولد زمستانیتولدت مبارک...
آغوش تو برای زمستان من بس استمن زیر بار هیچ بهاری نمیروم ......
چندَر اَ زمستانه میاَن بیخودی نیشتن َاَ سرداَچه باغه جه بهاَر چنده نیویشتن چفتن توی این زمستان چقدر بیهوده نشستنبرای این باغ سرمازده چقدر از بهار نوشتندل و جان باغمان بس که دچار یخزدگی شده استبرای *لیسه(راب) فقط مانده استخوان درختان را لیس زدناز آتش همین اجاق، که نفسی گرم نمیشودحتی با سیلی دست هم نمیتوان صورت را سرخ کردروز، برای شب تاریک است تا که ستاره بتواند سوسو بزنداما چرا رسم دنیا این است که جلوی پای ستاره...
آذر یلدا را به زمستان بسپار سپید بختش می کند....
ما سالهاست غیر زمستان ندیدهایم تقویمها دروغ نوشتند از بهار......
رفیق که داشته باشی ؛دقایقِ زندگی ات ، لبریزِ «عشق» و آرامش می شود .خیابان ها جان می دهند برایِ قدم زدن ،و هر اتفاقِ کوچکی ، بهانه ای می شود برای شاد بودن ...کسی که با گرمیِ حضورش ؛سردیِ زمستان را می گیرد .کسی که محبتش بی منت است ومعرفتش بی پایان !کسی که آفریده شدهتا بانیِ بهترین خاطراتِ زندگی ات باشد ...داشتنِ یک رفیقِ خوب ؛یک واجبِ عینی و حیاتی است ،برایِ تمامِ آدم ها ... ...
فصل ها را بهم ریخته ای!مگر موعد آمدنت زمستان نیست؟پس چرا دلم پر از شکوفه های بهار شده!...
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیستدر زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست...
سوز حرفای بعضی هااز سوز و سرمای زمستان بدتره...!...
زندگی شبیه فصل ستهیچ فصلی همیشگی نیستدر زندگی روزهایی برایکاشت، داشت استراحتو تجدید حیات وجود داردزمستان تا ابد طول نمی کشداگرامروز مشکلاتی داریدبدانید که بهار هم در پیش است...
ما نیستیم! اما زمستان میرود روزیبا زخمهای لایَزال و برفِ سنگینش...
یک دست کلاغو به یکی برف،زنگ را زددرخت زمستان...
میدانم رفیق جان،مسیرها هموار نیستند، هوای خیابان سنگین است و رودخانه ها یخ بسته اند، خورشیدها پشت کوهها جامانده و جوانهها، رویش را به تعویق انداختهاند .خبردارم رفیق جان، زمستان است... اما تو به حرمتِ بهار و زایش دوبارهی درخت؛ خودت را در تاریکی حبس نکن، که یعنی درد را پذیرفتهای ! از حرکت باز نایست، که یعنی تن به انجماد دادهای ! خانهات را سبز نگهدار رفیق روزهای سخت! تو به سهم خودت جهان را سبزکن، مسیرها را هموار و آفتاب را ناگزیر به تاب...
سرماى زمستون رو کهبا دو تا ژاکت و دستکش شالگردن ،میشه تحمل کرد.....مهم اینه دلت سرد نباشه ،که اونو هیچ کاریش نمیشه کرد......
خوبِ من صبحِ زمستانت بخیردائما صبحِ سحرخیز و دل انگیزت بخیر...
سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنیهی زمستان برود، باز زمستان برسد...
فرصت دلبری بده به زمستان بهار بانو......
به تکرار یک فصل دائم رسیدمزمستان ...زمستان ...زمستان ...زمستان ......
زمستون و روزای برفیش واسم سرد نیستن تا وقتی که خاطرات گرم تو همرامه …تولد زیبای زمستانیات مبارک دی ماهی عزیز...