شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
مانده ام چگونه تو را فراموش کنمتو با همه چیز من آمیخته ای...
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببنددلم گرفت از این گردش و از این تکرار ...
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منمباید بروم دست به کارى بزنم ......
بهشت را دوبار دیدمیک بار در چشمانتیک بار در لبخندت...
مرا زیستن بی تو، نامی نداردمگر مرگ منزندگی نام گیرد...
آرام بگویم دوستت دارمتو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟...
تو نیستی که ببینی چگونه با دیواربه مهربانی یک دوست از تو میگویمتو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم...
به شرط آبرو یا جان، قمار عشق کن با ماکه ما جز باختن، چیزینمی خواهیم ازین بازی!...
خوشا سکوت؛ فنجان قهوه، میز. خوشا نشستن چون مرغ دریایی به تنهایی که بر چوبکی بال می گشاید...
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت...........
کدام خانه ؟کدام آشیانه ؟صد افسوسبی تو شهر پر از آیه های تنهاییست...
دوستت دارمهمان قدر که نمیگویم !همان قدر که نمیدانی !همان قدر که نمی آیی...
بیا که میرود این شهر رو به ویرانی بیاکه صاف شود این هوای بارانی...
حیف است خوابیدن وقتی زندگی بیرحمانه کوتاه است اگر در جهانی دیگر همدیگر را یافتیم این بار بگو دوستم داری یا من اول بگویم حیف است نگفتن وقتی زندگی؛ چنین کوتاه است...
هر صبحآفتاباز نخستین برگ شناسنامه ی توسر می زند...تقویمزیر پای توورق می خورد......
هر آنچه دوست داشتمبرای من نماند و رفت…امید آخرین اگر تویی!برای منبمان….....
موسی عصایشمحمد کتابشو تو چشمانت...
غروب های جمعه درست مثل چای سرد شده است....از دهن افتاده و تلخ...اول صبحش گرم است و دلچسب... غروب که میشود، ساعت، کند میشوددل پر میشود درون سرهایمان ترافیک میشود جمعه ها باید همیشه، صبح بماند...غروب هایش، آدم را زنده به گور می کند..........
روزِ اولی که شب هنوز هوای این همه ترس و تاریکی نداشت خیلیها میگفتند دیگر کارِ چراغ و ستاره تمام است، اما دیدی آرام ... آرام آرام دلمان به بیکسی صدایمان به سکوت وُ چشمهایمان به تاریکی عادت کردند! حالا هنوز هم میشود در تاریکی راه افتاد وُ از همهمهی هوا فهمید که رودی بزرگ نزدیکِ همین تشنگیهای ما میگذرد....
اسراف کرده ایم خودمان را به پای عشقچون کودکی که در پی یک توپ پاره بود...
تمام دارایی من دلی ستکه احرام بسته وقصد طواف نگاه تو را کرده...
گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو پیش نظرتتشنه بمیرم چه؟حلال است ؟...
چشمم ز غمت نمیبرد خواب...
آغوش تو آرام ترین جای زمین است...
چسبیده ام به توبسان انسانبه گناهشهرگز ترکت نمی کنم...
هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ایاما دل بشکسته ام ، نشکست پیمان تو را...
دیشب آرامکنار گوشم زمزمه کرددوستت دارمنه تا آسمان هفتم که عیسی رفتنه تا آسمان نهم که محمدمن تا خود خداپرواز کردم...
بی تو تاریک نشستمتو چراغ که شدی ؟!...
از همه سو به تو محدودم...
تو را من چشم در راهم شباهنگامگرم یاد آوری یا نهمن از یادت نمی کاهمتو را من چشم در راهم...
در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی ؟من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام کنار تو تو کجایی ؟...
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﺷِﮑﻨﺪ ...ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺸﮑﻨﻨﺪﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ......
امشب غمگینانه ترین سطر هارا می نویسم؛دوستش داشتم!او نیز گاهی؛دوستم میداشت......
می شود عاشق بمانیم؟می شود جا نزنیم ؟می شود دل بدهم دل بدهیدل نکنیم ؟...
بگذار که فراموش کنم تو چه هستی !جز یک لحظه یک لحظه کهچشمان مرا میگشاید در برهوت آگاهی ؛بگذار که فراموش کنم ......
و کسی که تورا دیده باشدپاییز های سختی خواهد داشت...
ای قلب امیدی به رسیدن که نماندهبگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم...
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیستاز بس که گره زد به گِره ، حوصله ها را...!...
زندگی نیست بجز نم نم باران بهارزندگی نیست بجز دیدن یارزندگی نیست بجز عشقبجز حرف محبت به کسوَر نه هر خار و خسیزندگی کرده بسی...
را می خواهم برای پنجاه سالگیشصت سالگیهفتاد سالگیتو را می خواهم برای خانه ای که تنهاییمتو را می خواهم برای چای عصرانهتلفن هایی که می زنندو جواب نمی دهیمتو را می خواهم برای تنهاییتو را می خواهم وقتی باران استبرای راهپیمایی آهسته ی دوتایینیمکت های سراسر پارک های شهربرای پنجره ی بستهو وقتی سرما بیداد می کندتو را می خواهمبرای پرسه زدن های شب عیدنشان کردن یک جفت ماهی قرمزتو را می خواهمبرای صبحبرای ظهربرای ش...
به مرگم گر شدی راضی رها کن دستهایم رارها کن دستهایم رابمیرانم به آسانی...
اهل اویم مرا میل دگر نیست بگویم...
یا بیا و بمان یا بیا و همه چیز را جمع کن و ببریا تمامت مال من یا نصفه نیمه بودنت ارزانی دیگران...
میل من سوی شما قصد توسل دارد...
به تو گفتم:گنجشک کوچک من باشتا در بهار تومن درختی پر شکوفه شومو برف آب شدشکوفه رقصید آفتاب درآمد....
چقدر نقشه کشیدم برای زندگی امبعید نیست که آن را به باد دهد .... یادش گرامی....
مرا بپیچ در حریرِ بوسہ اتمرا بخواه در شبانِ دیرپامرا دگر رها مکنمرا ازین ستاره ها جدا مکن ...!...
تا شهریور روزهای سبزش را در تقویم ، میگُذرانَد ، تو هم بیا...!میترسم ورق ، برگردد ؛روزگار ، آن روی زردش را زودتر نشان بدهد،وَ تو هنوزراهِ رفته را کوتاه نیامده باشی !بیا که بادها دستِ فصل ها را خواندهاند وخبر از پاییزِ زودرس میدهند...!...
روزها پُر و خالی میشوندمثل فنجانهایِ چایدر کافههایِ بعد از ظهر...اما...هیچ اتفاقِ خاصی نمیافتداینکه مثلاً تو ناگهان،در آن سوی میز نشسته باشی..!...
محبوبِ منبعد از تو گیجمبى قرارمخالى ام منگم بر داربستى از چه خواهد شد؟ چه خواهم کرد؟ آونگم...