شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
نیست کبر و سرکشی در طینتِ روشندلان پرتو خورشید پیشِ خاص و عام افتد به خاک!...
چشمی که با خیال تو در خواب ناز بوداز مژده ی وصال، پریدن گرفت باز ...
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغز این نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود ...
قمار عشق ندارد ندامت از دنبالبباز هر دو جهان را درین قمار و برو ...
یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کردزلف شکسته تو به صد دل چه می کند...
هر که گم کرد غمی، در دل من می یابدوعده گاه غم عالم دل افگار من است...
گریه ام در دل گره شد، ناله ام برلب شکستوای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند...
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما......
صد آرزو به گرد دلم در طواف بوداز حیرت جمال تو بی آرزو شدم ...
دل میخورد غمِ من و من میخورم غمش!دیوانه غمگساریِ دیوانه میکند......
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش......
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغزاین نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود...
هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟ چشم ِ لیلی دیده ی ما را غرور دیگرست!...
هر که دارد در زمستان آتشین رخساره ایپیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود...
پای شکسته گرچه به جایی نمیرسد؛آه شکستگان به اثر زود می رسد .......
دیوانه ای به تازگی از بند جسته استاین مژده را به حلقهٔ طفلان که می برد؟...
عشق و تعمیرِ دلِ عاشق...چه امید است این؟......
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کنگر به از مجنون نبودم، باز عاقل کن مرا...
همه شب با دل دیوانه خود در حرفمچه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا ...!...
هیچ آفریده ، چشم به راه کسی مباد......
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند...️...
اگر عاشق نمی بودیم صائبچه می کردیم با این زندگانی؟!...
ندهد فرصت گفتار به محتاج ، کریمگوش این طایفه آواز گدا نشنیده است......
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیستهرکه را دیدیم در آرایش روی خود است ...
بگشای چاکِ سینه که بر منکرانِ حشرروشن شود که صبحِ قیامت دمیدنی ست!...
بی تابی عاشق شود از وصل فزونتر...
جان چه میدانست از دنیا چه ها خواهد کشید..؟! ...
در ظرف زمان شوکتِ حُسنِ تو نگنجدنوروزی و از شنبه و آدینه جدایی...
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادیبه هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد!...
یک آفریده از ته دل شادمانه نیست...
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگراز برای دل ما قحط پریشانی نیست!!!...
سخت میخواهم که در آغوش تنگ آرم تو راهرچقدر افشرده ای دل را، بیفشارم تو را ......
از زاهد بی مغز مَجو معرفت عشق کَف از دل دریا چه خبر داشته باشد!...
تفاوت نیست در لطف و عتاب و خشم و ناز توتو از هر در درآیی می کنی گلزار محفل را...
همیشه خانه خرابِ هوایِ خویشتنم......
رمزی است ز پاسِ ادبِ عشق که مرغان شب نوبت پرواز به پروانه گذارند...
از خال او پناه به زلفش گرفته ایم تن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما...
از دیدن رویتدل آیینه فرو ریخت......
آسمان ها در شکستِ من کمرها بسته اند!.....
زِ آرمیدن ما اضطراب می بارد......
تهیدستی ندارد برگ ریز نیستی در پی......
در پس پرده تزویر و ریا زاهد خشکعنکبوتی است که دام مگسی می سازد...
دل می رود به حلقه ی زلفش به پای خوددام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش است......
زِ شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلیکه چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان اُفتد...
دست خالی ماند هر کس دامنِ دنیا گرفت......
عشق ما را پی کاری به جهان آورده استادب این است که مشغول تماشا نشویم.......
اندیشه معشوق نگهبان خیال استعاشق نتواند به خیال دگر افتاد!...
یک قدم هر کس که از همراهیِ دل ماند ،ماند......
می زَنَد بَر هَم جَهان را، هَر که یکْ دِل بِشْکنَد!...
دل چو خون گردید بی حاصل بُوَد تدبیرهاکاش پیش از خون شدن، دل از تو بر می داشتم...