شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
فتنه با آن بی قراری خانه دار چشم توست...
انصاف نیست آیه ی رحمت شود عذابچینی که حق زلف بُود بر جبین مزن...
هر که از دامنِ او دستِ مرا کوته کرددارم اُمید که دستش به گریبان نرسد...
کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشقبلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد ...
میوه پخته محال است نیفتد بر خاک هرکه دل بسته به این دار فَنا نیم رس است !...
جدایی زهرِ خود رااندک اندک می کند ظاهر......
ما که باشیم که زخم تو شود قسمت مادیدن تیر به آغوش کمان ما را بس...
عاشق غم اسباب چرا داشته باشددارد همه چیز آن که تراداشته باشددل پیش تو مشکل سر ماداشته باشدما راچه کند آن که تو را داشته باشدمجنون اگر از حلقه زنجیر کشد پایاین سلسله را کیست بپا داشته باشددر مرتبه دوستی آن کس که تمام استبا دشمن خود کینه چراداشته باشدبر آینه ی خاطر ما نیست غباریگر یار سر صلح وصفا داشته باشدبا دانه محال است کند دست در آغوشکاه من اگر کاهربا داشته باشدگفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رواین رابه کسی...
نامِ بلبل ز هوا داریِ عشق است بلندورنه پیداست چه از مشتِ پری برخیزد.....
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیستپیش مردم شمع در بر می کشد پروانه را......
بوسۀ من کارها دارد به خاک پای تو! ...
وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستانچون الف با هر چه پیوندیم تنهاییم ما...
ما را ز شب وصل چه حاصل،که تو از نازتا باز کنی بند قبا، صبح دمیده ست......
به بوسه ای نزدی مهر برلبم هرگزهمیشه لطف تو با دوستان زبانی بود...
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگرددما همانیم اگر یار همان است که بود...
بی ساقی و شراب غم از دل نمیرود......
نامه ی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت... ...
گر محتسب شکست خم می فروش رادست دعای باده پرستان شکسته نیست...
به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام دل تو را می طلبد دیده تو را می جوید...
آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود!ما را زمانه گر شکند ساز می شویم ...
ناله اگر که برکشم خانه خراب میشویخانه خراب گشته ام بس که سکوت کرده ام...
غم به گردِ من نمی گردد زِ بی غمخوارگی......
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشتهر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست ! ...
گر بنالم خون ز چشم سنگ می آید برون......
دشمنت را همچو میخ خیمه می خواهم مدامتن به خاک و سر به سنگ و ریسمان بر گردنش ...
لنگر درد تو چون کوه گران کرد مرا ......
سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیستهرکه از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما...
دیده از اشک و دل از داغ و لب از آه،پر استعشق در هر گذری،رنگ دگر میریزد... ...
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن......
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش ازیناز نسیم صبح بوی یار می باید کشید......
گوشه ی چشم تو از مُلکجهان ما را بس ..️...
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی داردبه یوسف می توان بخشید تقصیر زلیخا را...
به دوست نامه نوشتن شعار بیگانه است به شمع،نامه ی پروانه،بالِ پروانه است ...
ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم......
عاشقان را اختیاری نیست در افشای رازعشق در دل، کار اخگر در گریبان می کند...
به زور عشق از این زندان ظلمانی توان رستن......
ناله ی مظلوم در آهن سرایت می کندزین سبب در خانه ی زنجیر دایم شیون است...
صائب! من و اندیشه ی آغوش محال است در خلوت عشاق، هوس راه ندارد......
انصاف نیست آیه ی رحمت شود عذابچینی که حق زلف بود بر جبین مزن...
نیست زیر خاک آسایش، طلبکارِ تو را......
مرا زین پای بی فرمان، چه ها بر سر نمی آید......
خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودملنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا...
مستِ خیال را به وصال احتیاج نیست.....
این قفس را آنقَدَر مَشکن به هم ای سنگدلتا منِ بی دست و پا بال و پری پیدا کنم...
بهر دنیا با خسیسان چرب نرمی مشکل استبوسه بهر گنج نتوان بر دهان مار داد!...
بر مزار بیکسان مهتاب ، گُل می آورد...
چه سان شیرین کنم بر خویش تلخیهای عالم را؟...
به آهی می توان دل را ز مطلب ها تهی کردنکه یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد...
چون گره بگشٖایی از مو شام گردد صُبح ها پَرده چون بگشایی از رو صُبح گردد شام ها!...
بی قرار عشق را جز در وصال آرام نیست......