یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
اندیشه معشوق، نگهبان خیال استعاشق نتواند به خیال دگر افتاد!...
هر کس که هست باخته این جا، برنده کیست؟...
از خال او پناه به زلفش گرفته ایمتن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما...
ما را زِ شبِ وصل چه حاصل که تو از ناز تا باز کنی بند قبا ،صبح دمیده ست...
پشت و روی نامه ی ما هر دو یک مضمون بودروز ما را دیدی! از شبهای تار ما مپرس...
کیفیتم چو باده ى انگور شد زیادچندان که زد به فرق، حوادث لگدْ مرا...
منی که لفظِ شراب از کتاب می شُستم زمانه ، کاتبِ دکّانِ مِى فروشم کرد ......
دوستان آینه ی صورت احوال همندمن خراب توام و چشم تو بیمار من است ...
چند پرسی به ره عشق چه در بایست است تیشه بر فرق سر و خار به پا می باید...
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من...چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است!...
ما به یک دیده زِ صدجا نگرانیم تو را......
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست......
شِکوه در مشرب ما سوخته جانان کفر است ......
به همین داغ بسوزی که مرا سوخته ای......
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم رویامتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله...!...
دارد همه چیزآنکه تو را داشته باشد ...
نیست از مستی، زنم گر شیشه ی خالی به سنگ جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است!!...
گر چه افٖسانه بُوَد باعث شیرینی خواب خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشق!...
چه لازم است به زاهد به زور مِی دادن؟به خاک تیره مریزید آبروی شراب!...
دارد همه چیزآن که تو را داشته باشد...! ️️️...
رویت به زلف پر چین تسخیر ملک دل کردفتحی چنین که کرده با لشکر شکسته؟...
عالم پر است از تو و خالی ست جای تو... ...
از عیش های رفته دلی شاد کنیم .....
ای زلف یار این همه گردنکشی چراآخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم...
ما چو خار از هر سر دیوار گردن می کشیمشبنم گستاخ را بنگر کجا آسوده است! Takbeytinab...
مجنون به ریگ بادیه غم های خود شمردیاد زمانه یی که غم دل حساب داشت! ...
صائب! دو چیز می شکند قدر شعر را تحسین ناشناس و سکوت سخن شناس! ...
در آی از دَرَم ای صبح آرزومندانکه سوخت شمع من از انتظارِ خندهى تو...
ابر اگر از قبله آید، تند باران میشودشاه اگر دزدی نماید، مُلک ویران میشود...
نَماند از سرد مهریهای دوران، در جگر آهمدرختی را که سرما سوخت، دودش برنمیآید...
پای شکسته گر چه به جایی نمیرسدآه شکستگان به اثر زود میرسد ......
از انتظار ، دیدهی یعقوب شد سفیدهیچ آفریده چشم به راه کسی مباد...
هر سیه چشمی چو آهو کِی کند ما را شکار ؟چشم لیلی دیده ما را ، غرورِ دیگرست ......
سفر تو کردی و مندر وطن غریب شدم...!...
گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد زِ سر تا پای ما...
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت...........
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رواین رابه کسی گوی که پا داشته باشد...
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ استبه بوسه ای چه شود مرا دهان بندی...
گرچه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما...
لب نهادم به لب یار و سپردم جان راتا به امروز به این مرگ نمرده است کسی...
اینجا که منم قیمت دلهر دو جهان استآنجا که تویی در چه حساب است دل ما ؟...
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را...
اندیشه معشوق نگهبان خیال استعاشق نتواند به خیال دگر افتاد ......
دیده از اشک و دل از داغ و لب از آه پُر است عشق در هر گذریرنگ دگر می ریزد...
یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد...
دیده از اشکو دل از داغو لب از آه پُر است......عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد......
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشدخواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها...
غافِل ڪُنداز کوتهی عُمر شڪایَت شب در نظر مردُم بیدار، بُلندَست...
میترسم از آن چشم سیه مست که آخر از ره ببرد صائب سجاده نشین را...
من خَراب توام وچشم تو بیمار من است......