شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تحت هیچ شرایطی قبل از رسیدن به مقصد ، دست یکدیگر را رها نکنید..میخواهید بند کفشتان را ببندید و سرتان را بالا می آورید می بینید دستی که شما رها کردید ، کس دیگری گرفته است...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من در خانه ای زندگی میکنم که نسبتا آپارتمان بزرگی است دو اتاق و یک هال و یک پذیرایی دارد اما از آن دو اتاق ، تنها یکی از آنها سهم است آن اتاق پنجره ای ندارد که هر لحظه به آن خیره شوم و منتظر آمدنت باشم ان اتاق دور ترین اتاق خانه نسبت به در است... آنقدر دور که حتی اگر یک درصد در این خانه را بزنی من هرگز نمی شنوم آیفون را از برق کشیده ام و نگران مزاحمت همسایه ها نیستم... مبادا زنگ آن ها مرا یاد تو بی اندازد... این اتاق به طرف خیابان ن...
*در را باز میکنم میروم داخل کوچه منتظرم میشوم عابری مسیرش را به داخل کوچه ما بی اندازد بعد میروم جلویش را می گیرم و می پرسم :« ببخشید... شما اتفاقی وارد این کوچه شدید؟!» عابر دستی داخل موهایش می کشد و نگاه متعجبش را به چشمانم می دوزد :« متوجه منظورتون نمیشم» در حالی که نگاهی به سر کوچه می اندازم دوباره تکرار می کنم :« این کوچه خیلی خلوت است... بن بست نیست اما کمتر کسی وارد اینجا میشود... میخواهم بدانم شما چرا اینجایید؟!» عابر در حالی...
دل ها شکسته میشوند آدم ها دور و این بین چیزی ما را به هم متصل نگه داشته است... به اسم خاطرات! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
عطر از روی پیراهنت پرید...اما هنوز میشود بین خاطراتت ، رایحه ات را به ریه کشید... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تا حالا برای کنترل بغضتان در جمع به خوردن خوراکی متوصل شده اید؟! امتحان کرده اید ببینید حتی خوراکی مورد علاقه تان با طعم بغض ، مزه زهر میدهد؟! و آنقدر تلخ است که هر موقع جایی امتحانش کنید ، به یاد بغض آن شب می افتید! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو صبح حال من رو می پرسی و من صبح جواب میدم اگه عصر سین می کنی جوابم رو ، به خودت اجازه باور نده! من صبح خوب بودم...کی گفته وقتی هشت ساعت بعد تو سین می کنی هم خوبم؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
منم و خانه ای سرشار از عطر تو قاب عکس های خاک گرفته ات پنجره ای که دیگر باز نمیشود و شومینه ای که گرم نخواهد کرد و صدای قدم هایی که نزدیک نمیشود و سرمای خاطراتی که از لباس گرم عبور میکند و...جای خالی تو! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دنیایم کوچک بود...به اندازه نگاهش...اما چه کسی گفته در دنیای کوچک همه بهم میرسند...؟!او رهگذری بیش نبود!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
چشمانت می شود آسمان شبو انعکاس تصویر من در چشمان تو ستاره دنباله داری است که به ندرت از نگاه تو میگذرد...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آستین های سوییشرت سورمه ای رنگم را تا نک انگشتانم کشیدم تا هنگام حلقه کردن دستم دور زنجیر تاب ، سرمای زمستان آزارم ندهد... همانطور که با جا به جا کردن نک پا تا پنجه پایم روی زمین کمی تاب را حرکت میدادم برای بار چندم پارک را از نظر گذراندمنیمکت های خالی درخت های خالی از برگ و زمین پوشیده از برف و دو رد پای متفاوت ... یکی که به تاب ختم میشد و دیگری... انتها نداشت نگاهی به صفحه موبایل روی پایم انداختم که ساعت ۱۷ را نشان میداد..چقدر دنیا بد...
بگذار گره دستانمان محافظ آرزوهایمان باشد...من و تو...آینده مان...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
خودم را با رشته خاطراتت دار میزنم...نفس کشیدن وقتی مرا به تو نمی رساند چه فایده دارد؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اگر مرگ قرار است مارا ازهم جدا کند این زندگی را نمی خواهم...که دیگر جایی در قلب و خاطراتت نخواهم داشت! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اسید خاطرات ، تمام حال خوبمان را از بین برد...حالا دارد روحمان را میخورد! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو همه چیز در این دنیا داری جز علاقه به من نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
نور غرق می شود در سیاه چاله چشمانت...چه احساساتی را آن طرف نگاهت پنهان کرده ای..؟!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دریا چقدر دلداده ساحل است که اینگونه امواجش به آن چنگ می اندازد تا چند لحظه بیشتر کنارش باشند...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
رنگ هایی که ترمیم نشوند کمرنگ میشوند...مانند دوست داشتن های بدون ابراز...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دوستت دارم هارا به روش های مختلف برایت ابراز میکنم...گاهی با گفتن گاهی با شانه زدن موهایت با انداختن پتو روی بدن سردت هنگامی که ناخواسته از خستگی روی مبل به خواب رفته ای با شاخه گلی غیر منتظره با گرفتن دست هایت هنگام نگرانی با نُت های گیتاری که برایت می نوازم من تو را متفاوت دوست دارم... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
به مثال ماه میشوی دور از من اما... تنها نه • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو زیر همان آسمانی لبخند میزنی که مهتاب روشنایی اش را به رخ این شهر می کشد... زیر یک سقف که قسمت نشد اما زیر یک آسمان بودنمان هم خوب است ، نیست؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
صبح ها زمستان و ظهر ها تابستان و شب هایم پاییزی ست...صبح ها در انتظار گرمای حضورت ظهر ها کسل و ناامید و شب ها عجیب دلتنگم...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
نه دوش آب سرد نه کتاب های روانشناسی نه قرص خواب نه فیلم های تلویزیون نه سکوت شب هیچ کدام جای شب بخیر گفتنت را پر نمی کنند...هیچ کدام مرا به خواب نمی برند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آدم هارا به بهانه اینکه بدانند با خودشان چند چند اند تنها میگذاریم مدتی بعد برمی گردیم و میبینیم از آنها منفیِ خاطرات باقی مانده! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
چشمانش آبی نبود که بگوییم آرامش دریا را دارد سبز هم نبود که طراوت جنگل را داشته باشد به رنگ هم نبود که به روح خسته ام جان بدهد چشمانش مشکی بود...دو تیله مشکی...که انعکاس تصویر من و تمام خوشبختی ام را در آن می دیدم.. • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
نگو دلت بازم تنگ شده؟! ما که تازه همو دیدیم آره تنگ شده! دلتنگی من به اینکه کِی تو رو دیدم ختم نمیشه دلتنگی من یعنی ی جای خالی که می خوام با شنیدن \من هم همینطور\ از زبان تو پر بشه! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بهار می آید و می رود و تکرار میشود من به درد کشیدن زمان رفتنت راضی اماگر از بهار یاد بگیری...برای هر رفت برگشتی بگذاری...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
یک زمانی نزدیک ترین آدم زندگی ات بودم اما الان آنقدر دورم... که سراغت را از آدم های دیگر میگیرم...آن ها هم از تو دور اند ها...و درد این است که از من به تو نزدیک تر اند!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
حلقه ی دور انگشت کافی نیست...حصار باید دور قلب باشد...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
با صدای ساعت روز جمعه از خواب بلند شدم خیلی هم فرقی نمی کرد از وقتی نمیتونم از خونه برم بیرون هرروزش برام جمعه ست! ولی امروز عجیب تره...دلتنگی برای تمام آدم ها تو روز جمعه روی دلم سنگینی می کنه...عذاب وجدان کار های عقب افتاده و نگرانی کارهایی که بعدا باید انجام بشن ی لحظه هم دست از سرم بر نمی داره..انگار همه مشکلات هفته تو جمعه پررنگ میشن! صبحش نگرانم و ظهرش دلتنگ و عصرش دلگرفته... بار جمعه ها انقد سنگینه که نمی خوام رو دوش کسی بذار...
*غریق*حلقه ی شکسته ی آبغرقه ی رویاپروانه ی کوچک...