شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ...
کسی که راهِ رسیدن به آرمانِ خویش را نمیداند، سبکسرانه تر و لاابالی تر از آنی زندگی میکند که آرمانی ندارد....
آنان که می خواهند خوب زندگی کنند باید به حقیقت نزدیک بشوند؛ زیرا پس از میل به مقام حقیقت یابی است که از غم و اندوه دنیا دست بر می دارند....
تصورات گذشته را جزم فرض کردن دیگر جنبه ی ابتذال پیدا کرده و دقیقا نوعی از حماقت است....
در دوستی غرضی جز اضافه کردنِ محبت به عمق وجودتان نداشته باشید.زیرا محبتی که جویای چیزی جز پرده برداشتن از خودش باشد،عشق نیست بلکه دامی است که در دریای زندگی گسترده میشود و جز بیهودگی چیزی در آن نمی افتد....
هرچه بیشتر لحظه ی حال را مغتنم بدانی و آن را بپذیری، از درد و رنج رهاتر میشوی.چرا ذهن نمی خواهد لحظه یِ حال را بپذیرد؟ زیرا لحظه ی بی زمان اکنون، تهدیدی برای ذهن است. ذهن، به گذشته و آینده گره خورده است. اگر از گذشته و آینده بیرون بیفتد، می میرد. ذهن و زمان هرگز از هم جدا نمی شوند....
چیزهای نامحدودی وجود دارند که مردم میتوانند بر آنها تمرکز کنند.ولی خیلی از ما بر آن قسمت ناراحت کننده و وحشتناک ،بر آن چیزهایی که نمیتوانیم کنترل کنیم،تمرکز میکنیم....
تنها چیزی که برای من غیر قابل تحمل است،انسان ریاکار است. کسی که فکر میکند هر چیزی که برای او قابل فهم نیست، پس نادرست و غلط است و از نظر اخلاقی او باید در اولین فرصتِ بدست آمده چیزی را که دانستنش ارتباطی به شخص دیگری ندارد را برای او بازگو کند. من همیشه معتقد بودم اگه هر بار که از کار کسی سر در نمی آوردم بنابراین میگفتم حتما کارش کلاهبرداری ست، دیگر هیچ مشکلی وجود نداشت....
زندگی هرچه را می خواستمبه من داد و بعد به من فهماند که آن چیز اهمیتی نداشت.ژان پل سارتر...
این یکی از عادات قدیمی و مسخره ی انسان است؛که وقتی راهش را گم میکند تندتر میدود....
اگر فرضا بیایند و به هر یک از ما استقلال بیشتری دهند، دستمان را باز بگذارند، محدوده ی فعالیتمان را گسترش دهند، کنترل را از سرمان بردارند و ... به شما اطمینان می دهم که دوباره تقاضا خواهیم کرد که تحت کنترل باشیم....
آدم ها از ترس وحشی می شوند، از ترس به قدرت رو می آورند که چرخ آدم های دیگر را از کار بیندازند. وگرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، به قدر همه هم هست، اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ چرا کتاب نمی خوانند؟ چرا هیچ چیز از تاریخ نمی دانند؟ چرا ما این همه در تیره بختی تکرار می شویم؟ این همه جنگ، این همه آدم برای چیزی کشته شده اند که آن چیز حالا دستشان نیست؛دست بچه هاشان هم نیست....
اندیشه ها، سایه های احساساتِ ما هستند، همواره تاریکتر، تهیتر و سادهتر....
تجربه میوه ای است که آن را نمی چینند مگر پس از گندیدن!...
ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ و خونریزی را بگیرد،شاید نتواند از مرگ یک کودک جلوگیری کند؛اما میتواند کاری کند که دنیا به آن فکر کند....
تصور میکنم دوزخ از اختراعاتِ مردمانِ بیدادگر باشد.اگر کسی دارای احساساتِ بشری باشد،هیچوقت تصور این موضوع را هم نمیکند که انسان،به جرم اینکه در زمان حیات خود بر روی کره ی زمین برخلافِ مذهبِ عشیره ی خود رفتار کرده است،باید تا ابدالدهر در آتشِ جهنم بسوزد و هیچگونه امیدی هم برای استخلاص و عفوِ وی وجود نداشته باشد.چنین طرزِ تفکری شایسته ی انسان های شرافتمند نیست....
بعد از هیتلر، همه ی آلمان درک کردند که او چه بلایی بر سر کشور و زیربناهای آن آورده است؛ اما یک چیز نابود شدهی اساسی بود که هرکسی نمیفهمید و آن، خیانت هیتلر به کلمات بود. خیلی از کلمات شریف، دیگر معنی خود را از دست داده بودند، پوچ و مسخره شده بودند. عوض شده بودند. آشغال شده بودند.کلماتی مانند آزادی، آگاهی، پیشرفت و عدالت....
+ آیا نگران این نیستی که بعد از مرگ همه تو را به فراموشی بسپارند؟- خب،تو نگرانی؟+ فک نمیکنم.من با آدم های زیادی در ارتباط هستم که با هم صمیمی هستیم.وقتی عشق بین ما هست،مگر میشود فراموش شد؟عشق کلید زنده ماندن است حتی بعد از مرگ....
اشخاص با فکر سالم؟این مسئله کاملا جنبه نسبی دارد. اشخاص سالم خیلی کمیابند. تقریبا در کلیه افراد بشر زوایایی برای جنون وجود دارد ...بخاطر دارم وقتی که در کالیفرنیا بودم ، در یکی از روزهایی که باران سیل آسا می بارید ، در اتومبیل خود به یک نفر عابر پیاده رو که خیس آب شده بود پناه دادم. این مرد با عقیده برتری نژادی مخالفت می ورزید و من هم در این مورد با او هم عقیده بودم. ضمن گفت و شنود ، رشته سخن به فیلیپین کشید. عابر مورد بحث گفت: اهالی فیل...
آیا عجیب نیست که با وجود اصل مسلمِ مرگ باز هم مردم بتوانند بخندند و تفریح کنند و شاد باشند؟ باز اگر مرگ یک امر احتمالی بود، جا داشت که انسان امیدوار باشد؛ ولی نه، مرگ اجتناب ناپذیر است؛ چنانکه توالی شب و روز....
نیچه، آفریدگارِ فلسفهیِ ارزشها، اگر اندکی طولانیتر زیسته بود، میدید که انتقادیترین مفهوم در خدمتِ بیروحترین و پستترین همسانگریِ ایدئولوژیک قرار گرفته است؛ میدید که ضربههایِ چکشِ فلسفه به تملّقگویی بدل شده است؛ میدید که جایِ مجادله و ستیزهجویی را کینهتوزی، نگهبانِ غُرغُرویِ نظمِ مستقر، سگِ نگهبانِ ارزشهایِ جاری گرفته است. میدید که تبارشناسی گرفتار در چنگِ بردگان، کیفیتها را فراموش کرده است، خاستگاهها را فراموش کرده است....
همیشه سکوت نشانه ی تایید حرفِ طرف مقابل نیست،گاهی نشانه ی قطع امید از سطح شعور اوست....
عقاید جدید تنها به این دلیل همیشه مورد شک و تردید قرار می گیرند و اغلب با مخالفت مواجه می شوند که قبلاً رایج نبوده اند....
خود را در جایی درگیر کن که فضیلتِ دروغین به کار نیاید؛ چنانجایی که آدمی در آن، همچون بندبازِ بر رویِ بند، یا میاُفتد، یا سَرِپا میماند یا راه به بیرون میبرد......
تنها کاری که ازم برمی آمد این بود که مشت گره کرده ام را تکان بدهم و به این حقیقت فکر کنم که میل آدم ها به بردگی قابل باور نیست ، خدایا بعضی وقت ها چنان آزادی شان را پرت می کنند کنارانگار داغ است و دست شان را می سوزاند ......
هیچ چیز نه نیک است و نه بد، ولی فکر کردن درباره ی چیزی به عنوان نیک و یا بد، آن را نیک و یا بد می کند. در شهوات جنسی، ثروت و میل به خوردن غذا فی نفسه شری وجود ندارد. همه اش بستگی دارد به اینکه از این گونه انگیزه ها و امیال چگونه بهره برداری می کنید. مثلا میل به خوردن غذا را می توانید بدون اینکه کسی را به خاطر یک قرص نان بکشید،برآورده کنید....
میانِ مردم عقل از هر چیز بهتر تقسیم شده است، هر کس بهرهی خود را از آن، چنان تمام میداند که مردمانی که در هر چیزِ دیگر بسیار دیرپسند اند، از عقل بیش از آن که دارند آرزو نمیکنند....
یک سیب افتاد و جهان از قانون جاذبه باخبر شد ...میلیونها جسد افتاد و بشریت معنای انسانیت را درک نکرد....
تمایلات خود را میان دو دیوار محکم اراده و عقل حبس کنید....
از تاوان دادنِ ابلهانه به همه دست بردار!تو میتوانی از این پس به زندگیِ خود بپردازی و خوش بگذرانی!هر اندازه روزگار را ورق بزنی و موشکافی کنی،باز به چیزی بیش از این برای دیدن دست نمی یابی...خواه دوراندیشی کنی،خواه نه!...
اگر همه ی ما میتوانستیم برای دلسوزی به حال خودمان حد و حدودی قائل شویم و لحظاتی اشک بریزیم و بعد ادامه ی روز را به کارهایمان رسیدگی کنیم،خیلی عالی...
کسی که دارای عزمی راسخ است جهان را مطابق میل خویش عوض می کند....
بی معنایی جوهر زندگی است، همیشه و همه جا با ماست. حتی جایی که کسی نمی خواهد ببیندش، حی و حاضر است: در فجایعِ گوشه و کنار دنیا، در جنگ های خونین، در سخت ترین مصیبت ها. شهامتی بسیار باید تا بتوان در شرایطِ سخت و غم انگیز، بی معنایی را بازشناخت و به اسم صدایش زد. اما بازشناختنش کافی نیست، باید دوست داشتنش را یاد گرفت. نگاه کنید دوست من، از اینجا در این پارک، رو به روی ما بی معنایی در نهایت وضوح، در نهایت معصومیت و زیبایی حاضر است، بله زیبایی. همانطو...
اشتباه بزرگی که خیلی از مردم می کنند،معمولا آنهایی که از دانشگاه فارغ التحصیل شده اند،این است که فکر می کنند هر چیزی که در آن لحظه می دانند تمام آن چیزی است که درباره ی یک موضوع خاص می دانند. گاهی اوقات،فکر می کنند تمام آن چه را که لازم است در مورد یک موضوع می دانند.این را تله ی هوشمندی مجری ضعیف می نامند که همان نالایقی ناخودآگاه است.این همان شخصی است که نمی داند و نمی داند که نمی داند....
دوره هایِ بزرگِ زندگیمان زمان هاییست که چنان دلیر میشویم که بدترین جنبههایِ خود از چشم دیگران را بهترین جنبههایِ خود بدانیم....
از استثنائات است که کسی را به خاطر آنچه که هست دوست بدارند.اکثر آدمها چیزی را در دیگران دوست دارند که خود به آنها امانت می دهند.خودشان را، تفسیر و برداشت خودشان را از او!گوته...
پرنده ای که بال و پرش ریخته باشدمظلومیت خاصی داردباز گذاشتن در قفسش توهینی است به اودر قفس را ببندتا زندان دلیل زمینگیر شدنش باشد،نه پر و بال ریخته اش......
انسان گرگ انسان است. البته گرگ ها یکدیگر را نمی خورند و این خود نشان می دهد که گرگ نسبت به گرگ رفتار انسانی دارد!...
بهتر است بواسطه آنچه که هستید مورد تنفر قرار گیرید تا به واسطه آنچه نیستید، مورد عشق و علاقه واقع شوید....
ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم.ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نبودن شد.سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم.تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر،پدر،جامعه و مذهب ......
سخن گفتن مرا می ترساند، زیرا با آنکه همیشه به قدر کافی نمی گویم، همیشه نیز بیش از اندازه می گویم....
به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی.بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند زیرا هر کسی آزاداست که احمق باشد....
اگر تعداد قابل توجهی از انسان ها این حقیقت را دریابند که افتراق و تفاوتهای واقعی بین هرکدام از ما تنها در باورهای ما نهفته است.در اینصورت خود به خود بیداری فراگیری در کره ی خاکی ما بوجود می آید و این حقیقت آشکار می شود که همه ما در یک سرنوشت بهم پیوسته و ناگسستنی با هم سهیم خواهیم بود....
هیچ یک از ما به این باور نرسیده ایم که همگی ما به هم شباهت داریم و کاملا مثل هم هستیم.سیاه پوست ها و سفید پوست ها،کاتولیک ها و پروتستان ها،زنان و مردان و ...اگر واقعا یکدیگر را شبیه به هم می دیدیم،آنگاه میتوانستیم اشتیاق زیادتری برای پیوستن به خانواده ی بزرگ انسانی در این جهان داشته باشیم و شاید همین قدر که به خودمان اهمیت میدهیم،به اعضای این خانواده هم اهمیت میدادیم.همه ی ما از یک آغاز مشابه-تولد-و پایانی میل-مرگ-برخورداریم.پس چگونه میتوانیم ...
اگر ما به کاری مشغول نشویم و در گوشه ای نشسته و تنها به غم و غصه هایمان فکر کنیم،زاییده ی این ذهنیت ما به قول داروین کرم هایی خواهند بود که ذهنِ ما را میخورند و قدرت اراده و عمل را از ما میگیرند....
نشانه ی یک انسان رشد نیافته این است که میخواهد شرافتمندانه برای هدفی بمیرد ولی نشانه ی یک انسان رشدیافته این است که می خواهد برای یک هدف،متواضعانه زندگی کند....
اگر می خواهی مستحق جهنم بشوی کافی است که راحت توی رختخوابت دراز بکشی . دنیا بی عدالتی است: اگر قبولش کنی شریک جرم میشوی، اگر عوضش کنی جلاد میشوی. ها! ها! بوی گند زمین تا آسمانها رفته است....
فلسفه نوعی درمانگری است و فیلسوف کسی است که بیماریهای فهم انسان را علاج میکند....
پذیرش حقیقت در مورد سختی ها برای آدم امنیت خاطر ایجاد می کند. به نظر من از نظر روانشناسی آرامش خاطر، موجب آزادسازی انرژی می شود.هر زمان که ناخوشایندترین و نامطلوب ترین وقایع و اتفاقات ممکنه را بپذیریم، دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم....
زاهدانه ترین حرفی که شنیده ام: در عشقِ حقیقی روح است که تن را در آغوش میگیرد.فریدریش نیچه | فراسوی نیک و بد...