شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
گرگ و میش است هوا میش که گرگی میبرداز خانه اش به روی قله کوهنوردی می پردخواستم با عشق تو پیدا شوم اما نشد همسفر تا ته دنیا شوم اما نشدآمدی نعش مرا را باز تپیدن بدهی قلب سوخته را وعده باران بدهیمن که با عشقت قراری ابدی داشتمدر تابوت تو را پنجره پنداشتمهر چه من دور شدم ختم به روی تو شدمدر خودم چاه زدم آینه به روی تو شدمفرق طوطی با کبوتر در سخنور بودن استداده ی عشقت به من تنها همین شعر گفتن است...
گرگ و میش است هوا میش منی می برمتکوه منم قله نشینی که تویی می برمتمدتی هست که آشفته و حیران تو امدر صلیب عشق تو مصلوب و ویران توامخواستم با عشق تو پیدا شوم اما نشد همسفر تا ته دنیا بشوم اما نشدفرق طوطی با کبوتر در سخنور بودن استداده ی عشقت به من تنها همین شعر گفتن استآمدی نعش مرا را باز تپیدن بدهی قلب من سوخته را وعده باران بدهیهر چه من دور شدم ختم به روی تو شدمدر خودم چاه زدم آینه ی روی تو شدم...
تویی آتش تنم خاکستر منتو آن یادی که مانده در سر منجوانی کرده ام عشق تو را منچو طوفان داغ تو زد پیکر مننمیرد یادت هرگز بستر مرگ بهشت عشق تو بعد بستر منبیا و هر چه گویی لایقم منغزل بانوی شعر دفتر منبگو از مذهبت از مکتب عشقکه دین و مسلکت هست باور منمسلمان تو ام محبوب قلبمبیا تو مهربان نزدیکتر من...
دل من آخر دنیاست نترسدل من مرگ همینجاست نترسآن خدایی که می خوانی همیشهبه خدا مثل تو تنهاست نترسدل من خر نشوی قهر کنیکل دنیا چو سراب است نترسآن صدایی که تو را وسوسه کردصدای آهنگ شعر ماست نترسدل من زخم تو از غریبه نیستاین همه زخم از آشناست نترسدل من فقط تو مهربان باشتو پاکی از هرچه دورنگیست نترس...
میپاشد احساس مرا, یک بوسه ی ناببر روی لبهای تو در, گهواره ی خوابشرمی هراسان میدود, بر گونه هایتطعم لبت چون دانه های سرخ عنابمستانه میپیچد به گردم بازوانتنیلوفری میگردی و من قلب مردابپر میشود, ذهن من از هذیان عشقتتب کرده این دل هم اگر گردیده بیتابمیلرزد اندام صدا بین لبانتمیریزد از لحن ترت اشعار سهرابمیترسد از رنگ تنت تاریکی شبدر بسترت گل میدهد یک بوته مهتابمیلغزد احساسم به رویت عاشقانهمینوشمت ای پاکی آیینه ی آببانو...م...
یک روز می آید که تو گشتی پشیمان مثل سگدر سراغم می دوی هر سو هراسان مثل سگدر سراغت می دوم هرسو هراسان مثل سگکوچه کوچه کوچه کوچه زیر بارانمثل سگردّ پایم را به هذیان مثل سگ بو می کشیعاقبت لِه می شوم بین اتوبان مثل سگسعی کردم دور باشم از تو اما می گرفتچشم هایت پاچه ی دل، دور از جان! مثل سگتا میان جمع می شد صحبت از زیبایی اتاز حسادت می فشردم لب به دندان مثل سگگرچه از چشم تو افتادم به لطف دوستانمن وفادار تو بودم ...
شده چون ماه شبم روی تو عشقمدو شمشیر ست دو ابروی تو عشقمشب یلدا پیش تو طلوع خورشیدبس بلند است شب موی تو عشقمگرچه صد بار مرا پس زده ای، چشمانتمی کشد باز مرا سوی تو عشقمدوش پروانه نشست و سپس از دنیا رفتتا چشید از لب کندوی تو، عشقمچه شود ساخته از قلب مریضم وقتیگل ببندند به گیسوی تو عشقم...
شب ناله هایم آسمان را می برد با خودگنجشک های بی زبان را می برد با خودشب ناله هایم خشمِ توفان در بغل داردآرامشِ این خاک دان را می برد با خوددر روزگاری که قفس رؤیای پرواز استخشمِ خدا آتش فشان را می برد با خوددر سرزمینی که خدایش قاهرِ محض استشیطان شعورِ مؤمنان را می برد با خودما کدخدای بی غرور و مُرده ای داریماز خوانِ مردم بوی نان را می برد با خودهر روز از سیمای خاک آلود این کشورلبخند های مهربان را می برد با خودا...
عکس بی جان از عشق مرده بازهم هست روی دیوارقلب دو نیمه ، تیر خورده ، با اشک های غم بارصد گره در صد گره کلبه کنعان با درهای بستههی گره در گره ، بعد چند گره کورهای روزگارهمان ماهی که هق هق آن در گلوگاه ترانه خشکیدبغض عمری درد و تنهایی می کشم بر روی سپیدارمست و دیوانه بخوان اما تو از حالم خبر داری گلمبه دنبال توام با خاطرات مانده از روزهای دیدارهمان شهرم که قلب آن زیر صدها پله های آرزو خوابیدپله ها ریخته شد تیر و قلب و آرزوه...
به خدای تو قسم حتی قلم گیج و لرزان می شودتمام شعرهایم از شوق تو گیسو افشان می شود.نقابی بسته ای بر چهره ات دیوانه ی عاشقو چشمان خدا پشت نقابت خوب پنهان می شودپر از حرفهای ناگفته و بی اشتیاقی از شنیدناین فرو خوردن ها در گلویم بغض پنهان می شود.برایت بی گمان من حکم آن دیوار بودمکه با قلب تیر خورده روی آن مفهوم ایمان می شود.نوشتم آینه ..آیین من آیین تو در آینهبا حضورت آینه معنای سحر آمیز قرآن می شود...
می روی و می پوشم غم سیاه و سفیدم رابه عکس تو می دوززم دو بعد خسته دیدم راتو نیستی در این تلخی من از تمامی این قصههنوز می شنوم با تو صدای گفت و شنودم رابا بالش سفتی به روی دشک ام درگیرمو تویی که نمی گیری سراغ خواب جدیدم راتمام زندگی ام را پس از دلم به تو می بخشمبگیر و زود امضا کن دوباره پای رسیدم رازندگی ام را نیز بریز و بشکن و ویران کنچنان که در شبی از شبها چراغ خواب امیدم رامحمد خوش بین...
ای عشق ! به پایت کفر و ایمان داده امشور جاری ! بر گلویم بغض پنهان داده امدر هوایت آهوان هر سو هراسان رفته اندآرامش شب های گنگ یک بیابان داده امهمواره از دستت فریب سیب را خوردماز ازل در ویرانه ها عمری به پایان داده امحکمت پیوند گیسوها و بادها چیست ؟من به گیسوهای تو حال پریشان داده امگونه ها یک باره باریدند پیش قدم هایتدرختم ! برگان خشکی را به باران داده ام...
آرزوهایم میان گله گرگی در بیابان مانده استامیدم روی دریا در میان موج طوفان مانده استقطره های اشک من باشد حلالت روزگاراز تمام بودن ات یک بغض پنهان مانده استخوش خیالی پرسه میزد در کویری از محبتریشه ام در حسرت مهر باران مانده استنقطه های ذهن من مبهوت و حیران توشدیک جهان ناگفتنی در سینه پنهان مانده استنفرتم را شانه کردم تا که آرام ام کندعمر خود را داده ام تسلیم تاوان مانده استغرور من فدای عهد نازکتر ز مویتبرایم نازکتر ...
من عاشقی جگر سوخته ام، آب می خواهمباد خنک از شکاف یک خواب می خواهمیک پیراهن روشن به تن شب ام کنیدبر شام دلم خنده ی مهتاب می خواهمتا خدا غنچه ی احساس مرا سبز کنداز باغ خدا میوه ی شاداب می خواهمحالا که ز غم سوخته ام , مست شوممیکده با خدای نشسته ایم شراب میخواهملطفا به من از چشم کسی خواب بیاریدمستم و از چشم خدا خواب می خواهم...
بازهم میان این گلو یک بغض مهمان من استاین صدای هق هق ام آهنگ چشمان من استخنجری در پشت من شد شعرهایت بی مرامبعد از تو قاتل های من هر بیت دیوان من استهر روز زخم تازه ای ، هرشب نعش ام بر زمیناز بس نمردم زنده ام سر در گریبان من استعمری عزیز مصر می مانی ولی ای نازنین !آنی که در زندان توست ، یوسف کنعان من استابراهیمی در آتش ام به داد من نمی رسینمرود در این سوختنم زیبا گلستان من استدر فتح شهر قلب تو ! سرباز سر سختت من اما...
چار زانو نشستن بعدِ خطا؟! بی ثمر است!باد چون کرد صدا، ناز و ادا؟! بی ثمر است!چون که پنهان بشود بادى که جست از پایین!هى وهى «سُرفه و پامال صدا» بی ثمر است!پاى مرغ از بغلت وقتى شود آویزان!داد و فریاد که: «مُرغک به کجا…؟!» بی ثمر استبه هیاهو نشود سقف شکسته ترمیمکه ستون ساختن از باد هوا، بی ثمراست...
دیشب ستاره ای از آسمان ش ناگهان افتادآنشب عاشقی از چشم یک نا مهربان افتادآنشب برایت شعر هایی نو گفته بودماما نبودی این شعرهایم از دهان افتادعشق تو از بس که ویران کرد رویای مراشعر دم شد تا بنوشد خستگی های مرارفتی اما من زیر ریزش های باران مانده امبا خیالم در سرنوشتی خیس جا مانده ام از همان روزی که دیدم من تو را افتاده ام سنگ سفتی شدم و به پای تو افتاده امهر سو که می خواهی مرا فوری می غلتانیم هرطرف می خواهی مرا فوری...
عارفان و عاشقان باید در برابر عشق بازی ابوالفضل زانو بزنند؛حمیتش که آب را از لبان تشنه اش فرو ریخت؛اراده پولادینش که دو دستش بر زمین افتاد،اما نا امید نشد و مشک آب، به دندان کشید؛و اخلاصش که پاره پاره به خونش غلطید،و سرخ گون به ملاقات جانان جان سپرد....
از بس که با من کردی تو جنگ هاافتاد شانه های من از تیر تفنگ هاناراحتم از دست تو خوردم زخم هااز تیغ زبان تو صد نیش و نیرنگ هایکباره رفتی و دیدن ساحل نیامدی کشتند در غیاب تو خود را نهنگ هاآغوش تو برای من سر آمد بغل هاچشمان تو تعطیلی بازار عسل سنگ هاحال که نیست از لب سیب ات نشانه ای باید که گیرم از دل سنگ تو کنگ ها...
از بس که با من کردی تو یکسر جنگ هاافتاد شانه های من از زخم این تیر تفنگ هاناراحتم از دست تو خوردم من این زخم هااز تیغ زبان تو صد تکه شدم با درنگ هایکباره رفتی و دیدن ساحل هم نیامدی کشتند در غیاب تو خود را این نهنگ هاآغوش تو هست برای من سر آمد بغل هاچشمان تو تعطیلی بازار عسل میان سنگ هاحالا که نیست از لب سیب ات نشانه ای مراباید که بگیرم از دل سنگ تو من کنگ ها...
دوست دارم های تو چه شنیدن ها داردآرامش آن بستر چشمان تو دیدن ها داردچه زیبا از دو طرف موی تو افتاده گلودست در دست تو از شوق پریدن ها داردشراب هفت ساله از بوی تو مست می شودسیب در دست تو احساس رسیدن ها داردتو زیبایی ؛ دلاویزترین باغ بهشتی بخداطعم میوه ات از فاصله هم چیدن ها داردبوسه سر بسته ترین حرف من ست با لب تواز لب سرخ تو این عشق شنیدن ها دارد...
خط میکشم از دورها دور و برت راخزان هم خواهد آزرد گلهای ترت راروی خوش هرگز ندیدم از تو حالاچرا با جرم عشق می بویند بسترت را ؟تو وقتی عشق عاشق را نفهمیدی بنی آدم نمی فهمند هرگز باورت راهمیشه تو پرم را زیر پا کردی این بارضمانت چیست ناگهان بینی سرت رابه صد ترفند هر کار تو می کردیتنم را زیر و رو کردی فردا سنگرت را...
کلاه قدر دارد به شانه ای که سر داشته باشدلبی تو را می خواند غزل اگر داشته باشددل من مثل پلنگ است تو آهوی دلاورشاید رفت و آمد به این سمت خطر داشته باشدحال من سخت وخیم است شبیه زن پیریکه تمنای دو تا دوست پسر داشته باشد مثل یک قایق بی پاروی طوفان زده استممثل چشمی که از آن سیل گذر داشته باشدزیادی سخن از درد لاعلاج و قدیمی استکسی نمی شنود قصه را مگر مختصر داشته باشدشرایطی ست که حتا خدا دیگر به فکر کسی نیستمگر که شفیع و ...
از ابری در مغزم باران به چشمش نیستانتظاراز خدا جز قهر و خشمش نیستخسته ام ، خسته تر از گوسفندی کهدر زیر تیغ ، جهان دیگر به پشمش نیستدنیا دنیای نامردی ست باورکندیدم در نا امیدی دیگر امیدی نیستبه زحمت پیش رفتم مثل سربازیوسفی بودم که در رفتم نشد در بازهمچو استفراغ در کاسه می چرخیداشعارمن در گوشی یک مشت دختر بازدلخسته ام رو میکنم از غم به غمگینی زُل میزنم از پنجره در شهر ماشینیاز من به تو،از تو به او،از او...الی آخر...
بازهم حجم غمت لبریز از التهاب شدهدوباره این دل من مملو از اضطراب شده ثارالله تلفیق خدا و خون فقط پیکر توستخورشید فروزان گلی از چمن حنجر توستدوست دارم در خودت محو و حیرانم کنیقطره ام واصل به دریای خروشانم کنیای حضرت عشق دل بی تو را من گورش کنمچشم ام که بیند جز تورا بهتر که من کورش کنمپا بر سرم گذار تا از عالم سرم کنییا شعله ای ببخش که خاکسترم کنی...
باز هم تمام قلبم لبریز از التهاب شده استاین دل تنگم مملو از اضطراب شده استثارالله تلفیق خدا و خون فقط پیکر توستخورشید فروزان گلی از چمن حنجر توستدوست دارم در خودت محو و حیرانم کنیقطره ام واصل به دریای خروشانم کنیپا بر سرم گزار تا از عالم سرم کنییا شعله ای ببخش که خاکسترم کنی...
رفتنت اگر باعث صد نگرانی شدلبخند او داروی مریض سرطانی شددر هر نفس اش معجزه من می بینماین معجزه ها باعث خوشحالی شدبگذار که معتاد دو تا لبها بشوملبهای او شیرازه ی تریاک جوانی شدتا بوسه زدم قند فرو ریخت عسل شداین فلسفه ی روز و شب بوسه تکانی شدچشمان اش بس که جنون زاست برایمعاقل ترین شاعر این شهر روانی شدمعشوقه من معجزه ی حضرت هوامعشوقه من پاک ترین مریم ثانی شدباید بنویسم بنویسم بنویسم باید بنوسم صفت اش پسته به من د...
با کدامین نفس سرخ نشانت بدهموای اگر آه کشم شعله سوزان بدهمیک نفر نیست به غمهای تو پایان بدهدبه شب ام یک خبر از ماه تابان بدهدبیا که مشکل اشکم بهانه داشتن استیگانه خوبی دیوار شانه داشتن است خسته ام از رفتنه برگشت هایتهی رفتن و فش گقتن و برگشت هایتاز زمانی که اسیرت گشته ام آزادماز زمانی که تو را دیدم زمین افتادمحال مثل سیگارم بکش دودم کندر آخر زیر پاهای خودت نابودم کن...
عشق زیباست که بر تیغه ی خنجر برویجان دهی در قدمِ یار و بی سر برویسفر آغاز نکن گر که نداری دلِ شیرعشق معنا شود آندم که به آخر برویاینکه در نیمه ی ره دبّه کنی مسخره استوه چه زیباست که تا نقطه ی آخر برویمحمد خوش بین...
همیشه خط و نشان می کشی برای کسیکنار خاطره های تو نیست جای کسیچقدر بدبخت است مثل یک سگ ولگردکسی که می رود از پشت رد پای کسیشبیه ماهی! که بین آب افتاده استفرار می کنی از دست چشم های کسینباید این گونه از خیال من بروینباید این گونه، گم شود خدای کسی تو مرده ای شاید، دست های تو سرد استو یا نه، گم شده ای باز در هوای کسیمحمد خوش بین...
آغوش تو آغوش نه یک مزرعه بنگ است چشمان تو که چشم نه سرچشمه ی رنگ استموهای پریشان تو یک جنگل بکروُلب های تو لب نه که دوتا توله پلنگ استای پرچم افراخته بر قله ی قلبمحرف سفرت وحشت آوازه ی جنگ استمانده ست به من از همه ی عشق و جوانییک دل که چنان چشم حسودان تو تنگ استاز یاد چنان بردی ام انگار نه انگار هر لحظه یکی منتظرت گوش به زنگ استمحمد خوش بین...
دو اتفاق به هم بافته دو رنگ عجیبدو چشم شوخ دو تا مهره ی قشنگ عجیبدو بچه آهوی وحشی همیشه می رقصندمیان حافظه ی تیز یک پلنگ عجیبمنی که مانده کنار هزار و یک شبِ مستتویی که پر شده ای با هزار جنگ عجیبتو سندبادی و من روح دزد دریاییبه خواب دیده تو را باز، یک نهنگ عجیبنه، من اغتشاشگرم، تو یک مامور امنیتیشبیه تام و جری تا سفید سنگ عجیبتو هفت تیر پدر را به ارث بردی و چه تیرها که رها شد از این تفنگ عجیبمحمد خوش بین...
مرا بغضی ست این شب ها به شدت، کجایی خانه ات آباد، فریاد!؟پرم از جیغ های مانده در بغض، سکوتم را بزن فریاد، فریادمن از یاد تمام دوستانم، فراموشم، فراموشم، فراموشتمام دلخوشی من تو هستی، مبر هرگز مرا از یاد، فریادشبیه داستان های قدیمی، شبیه قصه های غیر ممکنسکوت مضحکم را می رسانی!؟ به دست او، به دست باد، فریاد!؟بزن با تیشه ات بر ریشه ی من، شنیدم تازگی ها مال من نیستبیا بیرون، بیا این بار با من، بکن آن را که با فرهاد، فریادنگفتم...
غرق سکوتم بی تو بی تابم ، نمی آیی ؟کابوس ودرد است زندگی ، خوابم نمی آیی ؟تو نیستی ! دورم ز باران وجودت ، گلهمچون کویرخشک و بی آبم ، نمی آیی ؟در موج توفانهای عشقت غرق گردیدمراه نجاتم ! من به گردابم ، نمی آیی ؟از دور میبینم تورا ، مثل سراب استیتن خسته من، رنجور و بی آبم ، نمی آیی؟امروز در مدح تو میخوانم غزل ، آریگلواژه ی نایاب ، نایابم ، نمی آیی ؟محمد خوش بین...
رفتی بدون یک خدا حافظی ی دیگرمن ماندم و سیگار و دود و برج خاکسترنام تو را در گوش من هر روز می خوانداین عشق کهنه این زبان حال خنیاگرحالا بدون تو من و این خاطراتی چندتنهایی و سیگار و شعر و برگی از دفترمحمد خوش بین...
سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشتسالهای انتظاری بر من و تو بد گذشتگریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدمسنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدمشرح دردم را فقط دیوان به دیوان داده امزندگی را در درون این قفس جان داده امچشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفتآسمان افسانه ما را بدست کم گرفت جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی نداردبر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی نداردوای از دنیا که یار از یار می ترسدعاشق از آوازه دیدار می ترسدچه ب...
پا نیست که راهی بشوم جاده اگر هستکشکول ِ پر از خالی ام آماده اگر هستنقل است که: مردن پل ِ مابین دو دنیاستیارب بکُش ام، مرگ چنین ساده اگر هست...
دود سیاهای اجل مهلت بده ! از سینه آهی بر کشمدر گرفت ایندل از آن دود سیاهی بر کشماز زمین خشک شعرم گر نمی روید گلیفرصتم ده!تا از آن من خود گیاهی بر کشممنکر عشقم درین دنیای دون صد حیف حیفروزگار داند ، اگر از سینه ماهی بر کشمای خدا!من دهقانم، اما سبکبارم چه سوددانه را سوی تو،سوی خود کاهی بر کشمنیست ممکن قرب وصلش این دل دیوانه راگر گوید از سوز دل، من چهاراهی بر کشممحمد خوش بین...
پا نیست که راهی بشوم جاده اگر هستکشکول ِ پر از خالی ام آماده اگر هستنقل است که: مردن پل ِ مابین دو دنیاستیارب بکُش ام، مرگ چنین ساده اگر هستسر هیچ، به دنیای پر از مشغله بار استمویی به سر شانه ام افتاده اگر هستدر صفرترین ساحه ی متروکه ام، اینجایک وسعتی اندازه ی یک تا ده اگر هستدل نیست در این سینه ی پر دود من، انگارآن را به تو- ای ماه- خدا داده، اگر هستمحمد خوش بین...
تو نباشی حس باران را نمی فهممفرق قفس با یک خیابان را نمی فهممتو نباشی می روم در جاده ها اما معنای فصل برگریزان را نمی فهممتو نباشی زندگی بی رنگ و بی معناستدرد درون چشم انسان را نمی فهممدر شعرهایم دنیایی از اسرار پنهان استتو نباشی درد پنهان را نمی فهممای عشق ! نباشی فصل پاییز و بهارحتی زیبایی فصل زمستان را نمی فهمممحمد خوش بین...
فصل عشق دوباره ظهور خواهد کرد تمام زندگی ات را مرور خواهد کرد تمام وسعت دیروزهای تلخ تو را از ابتدایی ترین شعر دور خواهد کرداطاق خلوت و تاریک لحظه های تو راپراز ترانه و امواج نور خواهد کرد دوباره باور آیینه سبز خواهد شدکه با حضور تو حس غرور خواهد کردکسی که رفت از این لحظه های تو،روزی دوباره باز از آنجا عبور خواهد کرد تمام غصه و این درد را یقین دارم که عشق این همه را نقش گور خواهد کردمحمد خوش بین...
تنهاست چون جزیره کسی در درونِ منجر خورد در کشاکش دنیا سکون منآیینه ی شکنجه و درد است بی گمانزخمی که وا نموده دهان از برون منمن معبدِ خراب، که هنگام زلزلهافتاد چلچراغم و سقف و ستون مندر خواب بی درنگ مرا کشت یک نفرپاشید بر تمامیی دیوار خون منهمواره از لجاجتِ تو زخم می خورمای بختِ پر مجادله و قیرگون من--چون موج می خروشد و چون باد می دَوَدوقتی که شعر زاده شود از جنون منمحمد خوش بین...
مغرورانگار در آغوش شب یک گله قو بردی تا گیسوان را از دو سو روی گلو بردی قرآن که می خواندی لب اُرسی، جذاک الله! ما را به جمعِ “الذین آمنو” بردی وقتی زدی دنباله اش را، شد کمانت تیغ گفتم که پشت چشم تان ابرو…فرو بردی جان های بسیاری که با لب، برلب آوردی دل های بسیاری با یک تار مو بردی در کوزه هاشان آبِ جُو بردند کولی ها با کوزه های قهوه ای ات آبرو بردی ممکن نشد پیشت بگویم دوستت دارم تا ماجرا را راحت از این شعر بو بردی محمد خوش بین...
آن قدر در من ریشه دوانده ایو در پایت آب دیده ریخته ام که باغ های جهان از دامن تو سبز می شوندآن قدر دنبالت راه رفته امکه جاده ها هم عادت کرده اند به سوی تو بیایندآن قدر از تو فرار کرده امکه پولیس هادر محلِ تمام جنایت های خیابانینقش قدم های مرا یافته اندمن و تو با همیک جنگل وحشی ستیمبا پلنگ هاییافتاده به جان همخوش بین...
عادتبی خیالِ هرچه هست و بود!عادت می کنیتو به این شهر دود اندر دود عادت می کنیچشم هایت را ببند از عشق حرفی هم نزنمثل من با درد عشقت زود عادت می کنیآب ها آلوده اند و ماهیان آزرده اند...بعد از این با سنگ های رود عادت می کنی...گرچه ابراهیم رفته باز می گردد،تو همبا جهنم های این نمرود عادت می کنیرو به دیواری بایست آیینه ات را گریه کنتو به این لبخند درد آلود عادت می کنیخوش بین...
بکش نقاشی بال وپرم رانگاه خسته ای ازخون ترم رابکش چون کودکی بی مادر از دردبروی صخره های غم سرم راخوش بین...
بیا نشکن تو قلب خسته ی منتوبشکن آن سکوت بسته ی منبمان پیشم نرو هرگز عزیزمکنارِ این دل بشکسته ی من خوش بین...
دردا که رسیدن به تو یک خواب و خیال استافسوس که از راه تو برگشت محال استبیهوده به چشم همه مغرور نگشتم برسینه ی من داغ تو مانند مدال استدر کوره ی این کوزه گران خامم و خاممدر حسرت یک فوت تو این تکه سفال استای کاش نسیمی بوزد برتن داغمتا بلکه بدانی که چه در قلب ذغال استتکرار کن ای عقل! تو هم گفته ی دل رابرگشتن از این عشق محال است، محال استخوش بین...
بیا!بیا ما و تو هم یکجا، بسوی منزل مقصود،به گام زندگی سازی، به پیش کاروان خویش،من و تو ساربان باشیم!به جسم کاروان مان، دگر چون روح و جان باشیم!بیا تا کامران باشیم! بیا تا کامران باشیم!خوش بین...