شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
قسمتی از وصیت نامه گابریل گارسیا مارکزاگر برای لحظه ای خداوند فراموش می کرد که من پیر شده ام و به من کمی دیگر زندگی ارزانی می داشت، شاید تمام آنچه را که فکر می کنم بازگو نمی کردم ، بلکه تأمل می کردم بر تمام آنچه که بازگو می کنم. چیزها را نه بر مبنای ارزش آنها که بر مبنای معنای آنها ارزش گذاری می کردم. کم می خوابیدم. بیشتر رؤیاپردازی می کردم، در حالیکه می دانستم که هر دقیقه ای که چشمانمان را می بندیم، ۶۰ ثانیه نور را از دست می دهیم. به رفت...
آدمک آخر دنیاست بخند...آدمک مرگ همین جاست بخند...دستخطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذ ماست بخند...آدمک خر نشوی گریه کنیکل دنیا سراب است بخند...آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند...فکر کن درد تو ارزشمند استفکر کن گریه چه زیباست بخند...صبح فردا به شبت نیست که نیستتازه انگار که فرداست بخند...راستی آنچه به یادت دادمپر زدن نیست که درجاست بخند...آدمک فصل خزان است بخند...ریزش برگ عیان است...
تا موقع مرگ، همه اش زندگی است....
زندگی بی تو اگر مرگ نباشد، زجر است...
دستم را که میگیری …نبض دلتنگی به شماره می افتد! نگاهم که می کنی …غصه ها فراموشم می کنند!و با هر بوسه اتمرگ…یک قدم دورتر، از من می ایستد!...
لحاف را جلو چشمم نگه میدارم ، فکر میکنم، خسته شدم ، خوب بود میتوانستم کاسه سرخودم را باز کنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ پیچ کله خودم را در آورده بیندازم دور ، بیندازم جلو سگ.هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسیکه دستش از همه جا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر . اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمیخواهد ، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند ، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید ...!همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم.چ...
مرگ بِه هست از دوا، خسته دل خراب را......
بمیرید بمیرید در این عشق بمیریددر این عشق چو مردید همه روح پذیریدبمیرید بمیرید و زین مرگ مترسیدکز این خاک برآیید سماوات بگیریدبمیرید بمیرید و زین نفس ببریدکه این نفس چو بندست و شما همچو اسیریدیکی تیشه بگیرید پی حفره زندانچو زندان بشکستید همه شاه و امیریدبمیرید بمیرید به پیش شه زیبابر شاه چو مردید همه شاه و شهیریدبمیرید بمیرید و زین ابر برآییدچو زین ابر برآیید همه بدر منیریدخموشید خموشید خموشی دم مرگ...
ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ.ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ،ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺍﺳﺖ.ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ،ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ.ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺁﻣﺎﺩﻩ کرده ایﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﯽﺩﻓﺎﻋﯽ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻬﺎﻥ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺮﮒ...
خسته باشی دل تو مرگ بخواهد اما...مرگ هی ناز کند...ناز کند...ناز کند...!...
به مرگ راضی ام، اما به رفتنت هرگزنرو! بمان و بمیران مرا در آغوشت......
مرگ پشت سرمان بود، نمی دانستیمبوسه ی آخرمان بود، نمی دانستیم…...
بامن بگو بامرگ دربستر چه بایدکردبازندگی این قرص خواب آورچه بایدکردمرداد را با گرمی خون تو طی کردیمبا سردی پایان شهریور چه بایدکرددنیا به قصدکشتن ما دلبری ها کردمادیو راکشتیم با دلبرچه بایدکردیاکاسه رالبریز کن یاجام را بشکنساقی ! تو می دانی که با ساغرچه بایدکردای دوست درقاموس تو سرداشتن ننگ استبااین سرجامانده برپیکر چه بایدکردسر مهر،سرسجاده، سر تسبیح عشاق استمن تازگی فهمیده ام با سر چه بایدکردای عشق این ازجسم بی...
مرا کز عشق می سوزم ز دوزخ چند ترسانیکسی از مرگ می ترسد که در دل خوف جان دارد...
مطمئنم گفته بودی : با توام ، تا روز مرگمن فقط شک می کنم گاهی ... مبادا مرده ام؟...
پیام خوش بینانه کامو اینست: زندگی پوچ است، جهان فراخور حال آدمی نیست، اما زمین طبیعی ترین جایگاه بشر است. زندگی با چون و چرا تلخ میشود، گیتی همواری نمی پذیرد؛ چون درهای بسته حیات با کلید عقل گشوده نمیشود، پس آنرا چنانکه هست بپذیریم ، بیا مبارزه، جام دل تھی را سرشار از شور هستی کنیم، زندگی زیبا است نه منطقی، نباید به استقبال مرگ شتافت، با گرمی خورشید و لطافت آب در هم آمیزیم، روی جهان غم انگیز و پشت آن دل انگیز است.آلبر کامو | فلسفه پوچی...
دنیا برای عاشقان خون جگر دارد...ندارد؟جنگل همیشه در دلش چوب تبر داردندارد؟؟شاید که در بین تمام این قفس زادانِدنیا بچه قناری در پرش شوق سفر داردندارد....در آینه مردی شبیه من نمی داند، کهاینباراز خاطرات تلخ خود قصد گذر دارد؟ندارد...مردی که عمری با همه جنگید و آخر سرنفهمیدمهرو خیال دلبری را هم به سر دارد؟ ندارد....ای زاغ هایی که پی مقصود خود هستیداز مرگ یاس کوچه ام یاری خبر دارد؟ندارد....ای آبیار این در...
یادش همه جا هست، خودش نوشِ شماای ننگ بر او، مرگ بر آغوش شما...
عادتی دارم در غذا خوردنباید لقمه ی آخر پُرمَلات باشد، یکجور که طعمش بنشیند به دهانم، و چشم و دلم را سیر کند تا وعده ی بعد! چند روز پیش بعد از مدت ها رفتیم جگرکی. چهار سیخ سَردل سفارش دادند با یک سیخ جگر. من جگر-دوستم! خسیس بود صاحب مغازه! در هر سیخ، سه تکه ی کم جان گذاشته بود. سَر دل خوردم به ناچار، لقمه ی آخر را اما جوری تنظیم کردم که جگر باشد. یک نصفه لیموی تازه را هم نگه داشتم زیرِ تکه ای لواش تا انتها. چسبید.پدربزرگم به فاصله ی دو هفته عم...
مرگ همیشه کهنکشیدنِ نفس نیست مرگ گاهیرویایِ داشتنِ کسی است که شب و روزبه انتظارِ آمدنش هستیو او حتی ردِ کوچکی از یادت را همبه یاد ندارد......
میدونی موقع تولدوقتی خدا داشتبدرقمون میکردچی گفت!!!؟؟؟گفت: داری به دنیایی میریکه غرورت را میشکننو به احساس پاکت سیلی میزنن!!!نکنه ناراحت بشی...!!!من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم...تا ببخشی!!؟خنده گذاشتم...تا بخندی!!!اشک گذاشتم...تا گریه کنی!!!و مرگ گذاشتم...تا بدونیدنیا ارزش بدی کردن نداره!!!پس خوب باش و خوبی کن!!! ....
ترس از مرگ ناشی از ترس از زندگی است. انسانی که به درستی زندگی می کند در هر لحظه آماده مردن است....
هر روز، کمی زندگی است؛ هر بیدار شدن و بلند شدن، کمی تولد؛ هر صبح تازه، کمی جوانی؛ هر بار به استراحت رفتن و خوابیدن، کمی مرگ....
یک جفت چشمنگاهم می کرد،مرگ به استخوان رسیده بودآدم برفیدیگر آدم نبود....
«عشق» روح است، پس از مرگ، نمیفرسایدعشق، سلطان جهان است -که میفرمایدعشق مانند کلیدی ست که در یک لحظهمیتواند در قلب همه را بگشاید!او نگهبان جهان است، حواسش جمع است!مثل چشمی ست که دارد همه را میپاید!هرکه پرسید که : «عاشق شده ای در عمرت»؟نکنی یک ذره تردید و نگویی «شاید»! همه ی زندگی ات در به در عشق نشو!تو اگر صبر کنی، «عشق» خودش می آید...
این مردن است که وحشتناک است، نه خود مرگ....
استیصال آنجاست که دستِ نیاز باشد و توانِ اِجابت نهاستیصال آنجاست که دَمِ زجر باشد و بازدمِ رهایی نهاستیصال آنجاست که طوفان باشد و پناه نهفریاد باشد و پژواک نهمرگ باشد و نجات...استیصالاینجاست!من اما تا واپسین توان و بازدم و پناه و پژواک و نجاتکنارت هستم....
ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻣﺮﮒ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽﮐﺎﺵ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺧﺒﺮﺵ...
ای کاش می رسید به جانم نگاهِ مرگافسوس دستِ مرگ خریدارِ من نبود...
الفرار از مرگ… هیهات از لبت؛ باید گریختتا نبرده جان من را هم به یغما بوسه ات!...
به خلسه رسیده امانگار همه چیز، با تمام متعلقات و مندرجات دکمه ی آسانسورِ عرش به فرش را در ذهنم زده اند و در بی وزنیِ محض، به همکف ترین طبقه ی ممکن رسیده اند!به غایتِ تمامِ دوندگی ها فکر می کنمبه آدم هایی که روز و شب رفته اند و حتی رسیده اندبعد تصویرِ استیصالِ حین مرگشان را می بینمو بعد می گویم تهِ ته ش که چه؟!...
خدا آن حس زیباست که در تاریکی صحرا، زمانیکی هراس مرگ میدزدد سکوتت رایکی مثل نسیم دشت آهسته میگوید،کنارت هستم ای تنها،دلت آرام میگیرد......
من یک بارمرگ را تجربه کرده امیک نفر شبیه تودست یک نفر کهشبیه من نبود را گرفته بودباران هم می آمد......
حتی مرگ هم دارای قلب است....
تو + عشق = زندگی زندگی + تو = آرامش من تو = دیوونگی عشق + دیوونگی = تو زندگی تو = مرگ...
هیچ کس نمی خواهد بمیرد. حتی کسانی که می خواهند به بهشت بروند هم نمی خواهند بمیرند تا به آنجا روند. با این حال مرگ مقصدی است که همه ما در آن سهیم هستیم....
در هر وداع، تصویری از مرگ قرار دارد....
خنده اتدستی ستکه مرگِ مراهر روزدورتر می اندازد.....
گاه آدمی در بیست سالگی میمیرد اما در هفتاد سالگی به خاک سپرده میشود...
زندگی همه انسان ها را با یکدیگر برابر می کند. مرگ آشکار می کند که کدام یک متشخص است....
اگر بقای من موجب هلاکت فرد دیگری می شود، پس مرگ خوشایندتر و عزیزتر خواهد بود....
همتی کن درین برزخ و در خانه بمان جای شوخی نبود،محکم و مردانه بمانبی سبب نیست که این قائله در گسترشست در خیابان خبری نیست،پس کاشانه بمانگر قرنطینه شوی به که شوی طعمه ی مرگ جان شیرین نظری کن تو جانانه بمان...
دیگر امیدی به دیدن ات نیستشهر را قرنطینه کرده اند آفتاب نورش را مضایقه کردهو سردی خراشنده ایپوستِ دل را می کاود!بیماری بسیار مهلک استآناننمی یارند چسباندن تصویر مرده گان بر دیوار شهرکه مخمصه ی دوران سخت در پیش استاز این سوی دنیا تا آن طرفرقت ملال و مرگگریبان چاک کرده استچه تو پوست ات سفید و چه زردبرای همههمه چیز سیاه است و سیاه!!دیگرامیدی به دیدارمان نیست..برای ما که نه غاری داریمتا بخزیم در آنونه خواب...
مردم در آرزوی شبیخون بوسه ای یا رب بخواب مرگ رود پاسبان تو...
بوی بهار نیست در این شهر پر خطرجز اضطراب نیست به دلهای ما دگرآمار مرگ و درد و مریضی که می رسددیگر صدای خنده نمی آید از گذر...دارد جوانه می زند این باغ و شاخه هایارب خودت بیا غم از این شهر ما ببر...
انا لله و انا الیه راجعونخانواده ارجمند.....اندوه ما از این واقعه ی دردناک قابل وصف نیست،مرگ نابهنگام جوان ناکام،شکوفه ی زندگیتان و کم شدنعطر و بوی او از این جهان خاکی را خدمت شما تسلیت می گوییم....
شک ندارم که بگویمآن شبهنگام پوشیدن لباسمرا یادت نبودنمی دانستیوقتی قند را بر سرتو و دامادت می سابیدندابرها را بر سرمن نگون بخت می سابندنمی دانستیوقتی مردمدعای خوشبختی تو را می خوانندانگار مرگ مرا می خواستندنمی دانستیبا هر پاییکه برای رقص بر میداریراه خانه مرا گم می کنیحالم از همیشه بدتر است........
از مرگ نمیترسممن فقط نگرانم که درشلوغی آن دنیا مادرم راپیدانکنم.......
هر کس دنیا را از زاویه دید خود قضاوت میکند، گاهی بهتر است جای خود را برای بهتر دیدن عوض کنید ...هیچوقت در زندگیتان به خاطر احساس ترس عقب ننشینید. همهی ما بارها این جمله را شنیدهایم که : بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد چیست ؟ مثلاً اینکه بمیرید ؟اما مرگ بدترین اتفاقی که ممکن است برایتان رخ دهد نیست، بدترین اتفاق در زندگی این است که اجازه دهید در عین زنده بودن، از درون بمیرید !...