شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تنها یک سرنوشت محتوم وجود دارد و آن مرگ است، جز این جبر دیگری نیست !در فاصلهی زمانی میان تولد و مرگ، هیچ چیز از پیش تعیین شده نیست ...همه چیز را میتوان تغییر داد، میتوان جنگ را متوقف کرد و حتی صلح را حفظ کرد، فقط به این شرط که بخواهی و همیشه بخواهی ......
و میرفتم و میرفتم و میرفتماز روزی به روزیاز شهری به شهریزیر آسمان وطنیکه در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند !...
هیچ وقت خانوما رو با کرونا تهدید نکنید . خانوما خودشون ویروسی دارند بنام غُرُنا که تا حالا میلیونها مرد را به کام مرگ کشانده...
جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیستمحبوب من چقدر جهان بی وجود بود...
به خیالممرگ مارا از هم جدا میکردولی با وزش بادیهر کدامبه مسیری جدا رفتیم...
زندگی را ورق بزنهر فصلش را خوب بخوانبا بهار برقصبا تابستان بچرخدر پاییزش عاشقانه قدم بزنبا زمستانش بنشینوچایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوشزندگی را باید زندگی کردآنطور که دلت می گویدمبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری...
زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟ بیداری شکفته پس از شوکران مرگ زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟ زیر درفش صاعقه و تیشه تگرگ زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟عریانی و رهایی و تصویر بار و برگ...
ترس از مرگ زندگی را تباه میکند !آدم ترسو را در زندگی به طرف مرگ به اسیری میبرند، اما آگاهی به مرگ چیز دیگری است ؛ شدت زیستن را بیشتر میکند و سبب میشود که آدمِ مرگآگاه، هر لحظه را شدیدتر و علیرغم مرگ زندگی کند ......
به باران نمی بازمبه باد نمی بازمبه برف ، به گرمای تابستاننمی بازمبا جسمی نیرومندبی هیچ چشم داشتیبی هیچ خشمیارام لبخند خواهم زدغذایم روزی یک کاسه برنجیک کا سه سوپ با کمی سبزیهرانچه روی میدهد رابه پیشیزی نمی گیرمخوب می بینم خوب می شنومو درک میکنمو سپس فراموش می کنمزیر سایه درخت سرو دشت انجا که یک کلبه چوبی کوچک استمی مانم اگردرشرق کودکی بیمارباشدبه پرستاریش می روماگردرغرب مادری خسته استبار ساقه ها...
من مرگ را دوست دارماما به دو شرطیا برای تو بمیرم یا با تو بمیرم......
برای عوض کردن زندگیمان ، برای تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی را که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است !حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد باید افسوس بخوریم، باید در لحظه و در هر نفسی نو شد، برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد ......
هر روز خبر می رسد از رفتن یاریمن مانده ام اینجا به چه کاری به چه باری...
زندگی کنبی خیال حرف مردمیک ساعت بعد اینکه خاکمون کردنمردم سر ناهار ختم به فکر اینن نوشابه شون زرد باشه یا سیاه......
مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا میمیرم !و فردا چطور ؟ جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشتهام !...
بر جگرم سوز و گدازیست از آتش عشقعطشم از شربت مرگفروکش میشود...
حیف که آدمی تنها وقتی آن چین و چروکهای ترسناک، سرزمین نازک پوستش را تسخیر میکند و وقتی شتر مرگ به خانهاش نزدیک میشود تازه میفهمد که باید ببیند، باید بیشتر ببیند، بیشتر نفس بکشد، بیشتر راه برود، بیشتر زندگی کند، بیشتر عشق بورزد و شاید این تقدیر آدمی است که دیر بفهمد، آنهم خیلی دیر !...
میروی با غیر و من با گریه میگویم: بهخیرخاطرت آسوده باشد! اهلِ نفرین نیستمعاقبت با مرگ دیدار ت میسر میشودآخرِ این قصه شیرین است، بد_بین نیستم...
ما در میان سنگ و سایه و زمان گام میزدیمما در میان عطر و برگ و هوا و مرگ محو میشدیمنور از دهان کهکشان تراوش کردنور از درون زمان نِشست کرد و روز شدجمله برگهای سبز جهان قلب بود وُ _قلبِ تو بود...
ببین رفیق زندگی دوتا پیچ داره…اولیش: رفاقتدومیش:مرگتو پیچ اول ببینمت تا تهش باهاتم...
این همه بحران،و ما زنده ماندهایمشاید عوض شده جایِ مرگو زندگی... ...
جاݩِ همه را مرگ میگیردجاݩِ مرانبودݩِ تو...
+ آیا نگران این نیستی که بعد از مرگ همه تو را به فراموشی بسپارند؟- خب،تو نگرانی؟+ فک نمیکنم.من با آدم های زیادی در ارتباط هستم که با هم صمیمی هستیم.وقتی عشق بین ما هست،مگر میشود فراموش شد؟عشق کلید زنده ماندن است حتی بعد از مرگ....
بحران عبارت از این واقعیت است که کهنه در شرف مرگ است و نو قادر به زاده شدن نیست ؛ در این میانه انواع نشانههای خوفناک پدیدار میشود ......
به خواهرم گفتماز میدان هامحله های بزرگانو بازارهای شلوغ کابل دوری کن.گفت: مرگ در اینجا چون گرد هواست،همه ی دریچه ها را ببندی نیزسرانجام به اتاقت می آید....
این روزها مثل ریال از اعتبار افتاده اى و مثل ذرات آلاینده معلق در هواى تهران فراوانى...چقدر مبتذل شده اى مرگ...
آیا عجیب نیست که با وجود اصل مسلمِ مرگ باز هم مردم بتوانند بخندند و تفریح کنند و شاد باشند؟ باز اگر مرگ یک امر احتمالی بود، جا داشت که انسان امیدوار باشد؛ ولی نه، مرگ اجتناب ناپذیر است؛ چنانکه توالی شب و روز....
همهی موجوداتِ زندهبعد از مرگشون فاسد میشن آدما قبل از مرگشون !...
یواش این شهر هواش مسمومه چشاش درد داره نگاشهنوز ناقوس صداش مرگ داره خنده هاش مرگ بوسه هاشیواش این شهر هواش مسمومه چشاش درد داره نگاشهنوز ناقوس صداش مرگ داره خنده هاش مرگ بوسه هاشسلام تهران حالت چطوره میبینم رو لبات ی خورده هنوز خندست و......
زندگی...انارهای ترک خورده ای ستدر سینه ی مرگ...
از مرگ نمیترسم، من فقط نگرانم که در شلوغی آن دنیا مادرم را پیدا نکنم...
جواب زنده بودنم مرگ نبود مردن من مردن یک برگ نبوداون همه افسانه و افسون ولش این دل پر خون ولشدلهره ی گم کردن گدار مارون ولش تماشای پرنده ها بالای کارون ولشخیابونا سوت زدنا شپ شپ بارون ولش......
مرگ اینجا نجات دائمی است...
زاریِ ما در غمِ دل دید و شادیمرگ شدمردنِ دشمن ز تأثیرِ دعایِ ما مسنج...
تازه معنی تقدیر را فهمیدم ؛ یعنی وقتی که میفهمی همین است که هست ! دیگر هیچ انتخابی در کار نیست ، هیچ راهحلی یا راهِ گریزی نیست ، و تو حتی وحشتزده هم نیستی ، حتی میلی به مقاومت هم نداری ، آمادهای تا ببینی یک لحظه بعد چه بر سرت میآید ؛ حتی اگر مرگ باشد !...
زندگی یک چمدان است که می آوریشبار و بندیل سبک می کنی و می بریشخودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستمدسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم......
خونه از گریه پُره، کوچه از مرگِ غزلتوی ویرونی باغ، نعش گُل بغل بغل...
مرگ تلخ است و نابکار من قلبم درد میکند من به تو می اندیشم در سفر به سفری بی بازگشت رفتی...
مرگ؛ مرگ عجیبی ست در هواپیمادوباره قاتل بالای سر، هواپیمانماز جمعه ی این هفته باز می گوییمکه مر گ بر همه، مرگ بر هواپیما...
تصور مرگ یک نفر سختتر است تا مرگ صد نفر یا هزار نفر ؛ مصیبت وقتی تکثیر شود انتزاعی میشود ، آدم از چیزهای انتزاعی کمتر ناراحت میشود...
چشم انتظار حادثهای ناگهان مباشبا مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر...
کسی که خودکشی می کند ، یک بار می میرد. اما اطرافیان هزاران بار مرگ را پشت سر می گذارند ، می کوشند تا آن لحظه های وحشتناک را هزاران بار دوره کنند و بفهمند ... چرا؟ کلارکبعضی اوقات افرادی که خودکشی می کنند کاملاً آگاه نیستند - یا در چنین مکان تاریک قرار دارند - که فکر نمی کنند زندگی خودشان درد بزرگی را برای عزیزانشان به همراه خواهد داشت. تصور کنید که اگر شخصی که عمیقاً به آن اهمیت می دهید جان خود را بگیرد ، چه احساسی خواهید داشت؟ مرگ یک دوست عزی...
کِرکِرهها را که میکشمعریانیِ تشنگیهای من است وزلالیِ صدای توورق خوردن همیشهی هیجانی که از دهان تو میگویدکجاسبزتر از اینمیتواند غزلبه تماشای تو نشست ؟خمیدنِ برگ بر مرگ...
حالا که رفته ایبه این می اندیشممرگ با آمدنشمی خواهد چه چیز رااز من بگیرد ......
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ !ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...دانی که پس از مرگ چه ماند باقی ؟عشق است و محبت باقی همه هیچ...
با وَنگ وَنگ به دنیا آمدن ، اما در موقع مرگ حتی توانایی خُر خُر کردن هم نداشتن !راستی که زندگی چقدر قدرت اعتراض را ضعیف میکند !...
ترسو قبل از مرگش بارها میمیرد؛ دلیر فقط یک بار طعم آن را میچشد....
به درد هم اگر خوردیم قشنگ است...در این دنیا که پایانش به مرگ استدر این دنیا که پایانش به مرگ استبرای هم اگر مُردیم قشنگ است...
آن همه مرگارزش این زندگی را داشت؟!...
روزی که به شایستگی بگذرد ، خوابی خوش در پی دارد ؛ عمری هم که به شایستگی صرف شود به مرگی خوش میانجامد ......
...آدمی در سفر ساده هم ای دل حتیبند کفشش اجل و دسته کیفش مرگ استزندگی یک غزل نیمه تمام است بدانکه به هر وزن بگوییم ردیفش مرگ است...